┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۹:
یکی از نگهبانها با خنده پرسید:
«میشود این عطر را به غذا زد؟»
ابن خالد گفت:
«اگر قرار است آن غذا را شما تناول کنید، میتوانید از همان ده مَن عطری به آن بزنید که از یک مثقال زعفران میگیرند!»
نگهبانها نتوانستند جلوی خندهشان را بگیرند و برای آن که صدای خنده به اندرونی نرسد، دستها را کاسه کردند و جلو دهان گرفتند. یکی هم صورت زیر بغل پنهان کرد.
جوانک آمد و اشاره کرد که وارد شود. ابن خالد از راهرویی کوچک گذشت و به اتاق بزرگ و روشن زیر گنبد رسید که سقفی بلند داشت. از سقف هلالی و نقاشی شده، چلچراغی بزرگ در انتهای زنجیری نقرهای آویخته بود. تزیینات اتاق چشمگیر بود؛ انگار ابن خالد وارد نمایشگاهی از ظرفها و فرشها و پردههای گران بها شده بود، اما توجهی نشان نداد. ابن زیات با شکمی برآمده، میان اتاق، روی تختی بزرگ لَم داده بود و نامه را میخواند. کنارش چند جعبه ی چوبی و منبت کاری شده پر از نامههای لوله شده بود. جوانک گوشهای ایستاد. ابن زیات با دیدن ابن خالد ایستاد و به جوانک اشاره کرد برود. ابن خالد که نزدیک شد، نامه را آرام به سینهاش کوبید. ابن خالد نامه را گرفت. دست پاچه شد. استقبال خوبی نبود! فهمید ابن زیات میخواهد در قدم اول او را تحت تأثیر قرار دهد.
ــ در نگارش پیشرفت کردهای یا یکی در نوشتن این نامه به تو کمک کرده است؟ تو آن قدر باهوش و باسواد نبودی که بتوانی چنین متن منسجم و سلیسی را بنویسی!
ابن خالد تعظیم کرد.
ــ سلام به دوست دیرین و وزیر با کفایت عباسی، محمد بن عبدالملک زیات! حق با شماست! یکی از دوستان در نوشتن این نامه به من کمک کرده است.
ــ آدم باسوادی بوده است!
ــ از این ملا بنویسها زیادند! سکهای بدهی، نامه ات را به نظم در میآورند!
ابن زیات نشست، دستها را به دو طرف باز کرد و جثه ی سنگینش را به متکایی بزرگ و نرم سپرد. عبای ظریفش را روی شکمش کشید. تعارف نکرد که مهمانش بنشیند.
ــ کنایه ات به من بود که روزگاری منشی بودهام؟ تو همیشه به هوش و استعداد من حسد میبردی! بدان که وزارت از پدرم به من نرسیده است! خودم آن را به دست آوردهام! من خود ساختهام!
ابن خالد شیشه ی عطر را از کیسه بیرون آورد و به طرف ابن زیات گرفت.
ــ البته کمی هم شانس به کمکتان آمده است؛ وگرنه هر منشی که وزیر نمیشود! عطر خالص زعفران است! خیلی گشتم تا یافتم! یادم بود که به این عطر علاقه دارید!
ابن زیات عطر را نگرفت.
ــ بگذار همان جا!
ابن خالد شیشه را روی میز تحریر گذاشت که وسایل کتابت روی آن بود.
ــ شما در درس و بحث زرنگ بودید، اما به یاد ندارم که به شما حسادت کرده باشم! آن موقع که معلوم نبود وزیر خواهید شد!
ــ حالا چی؟
ــ اگر در این مقام، آخرت خود را آباد کنید، در قیامت به شما غبطه خواهم خورد! حسادت چرا؟
ــ هنوز زیدی مسلکی؟
ــ نه!
ــ لابد حالا شیعه ی ابن الرضایی که دنبال کار یکی از پیروانش را گرفتهای!
ــ از کنجکاوی شروع شد و کار به دلبستگی کشید! کار به ادعایش ندارم، اما دوست دارم کمکی به آن جوان کنم تا از سیاهچال رها شود! همان طور که در نامه اشاره شده است، او عضو گروههای سیاسی و مسلح نیست! پارچه فروش سادهای است! انتظار دارم ذیل نامهام دستوری برای رهایی اش مرقوم بفرمایید!
ــ انتظار نامعقولی داری! او حاضر نیست دست از ادعایش بردارد و به خودش کمک کند! این خیلی معنادار است! آن وقت چرا من و تو باید به او کمک کنیم؟
ــ او دارد میمیرد! بگذارید این روزهای آخر، آفتاب و روز را ببیند! یادم است مهربان بودید و دوست داشتید به مردم کمک کنید!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄