🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۰: ابن زیات حوصله‌اش سر رفت و راست نشست.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۱: ما ابن الرضا را به بغداد جلب کردیم. اکنون تحت نظر است. او اگر معجزه‌ای در آستین داشت، به خودش کمک می‌کرد! من این جا که نشسته ام، گزارش‌های زیادی را درباره ی کسانی می‌خوانم که ادعای کرامت و معجزه کرده‌اند. همه اش مشتی دروغ است! زاییده ی خیالات و اوهام مردمی است که با افسانه‌ها و قصه‌ها دمخورند! ساخته و پرداخته ی پیروان احمقی است که دوست دارند پیشوای خود را صاحب کشف و کرامت جلوه دهند! ـــ هر چیز اصلی، بدلی هم دارد! تا کرامتی نباشد، دیگران ادعایش را نمی‌کنند. پیامبر ما معجزات فراوانی داشت. مسیلمه ی کذاب هم ادعای پیامبری و معجزه کرد، اما رسوا شد. چون دینار گرانبهاست، عده‌ای برای سودجویی، دینار تقلبی ضرب می‌کنند. یکی اصل، دیگری بدل! ــ فرض کنیم ابن الرضا همان سکه ی طلای اصل است و کاری را که ابراهیم ادعایش را دارد، از او سر زده باشد. این کار یا جادوست یا کرامت. اگر جادوست که ارزشی ندارد. اگر کرامت است، حداکثر ثابت می‌کند که او انسان توانایی است که توانسته است با ریاضت به چنین مقامی برسد! ــ تو بهتر از هر کس می‌دانی که ابن الرضا از کودکی توانایی‌های منحصر به فردی داشته است! پس این مقام با ریاضت به دست نیامده است! خدا این کرامت و دانش بی کران را به او داده است! ــ این حرف‌ها را رها کن! ضمناًً حواسم هست که لحن سخنت را عوض کردی و دیگر مرا شما خطاب نمی‌کنی؛ ابن خالد گوشه ی تخت نشست. ــ من هم حواسم هست که خودت نشستی و اجازه ندادی که من بنشینم! این تخت که به اندازه ی کافی بزرگ است. من برای یک معامله ی شیرین نزدت آمده‌ام. فرصت ندادی توضیح بدهم! ــ فقط یادت نرود که داری با دم شیر بازی می‌کنی! ــ مشکل من همین است که با دم شیر یا روباه بازی کرده و گرفتار شده‌ام! آمده ام که نجاتم دهی! چند روز پیش نزد قاضی‌القضات رفتم تا به خیال خام خودم دستور آزادی ابراهیم را بگیرم. او مثل تو گیرم انداخت و گفت باید ابراهیم را تیمار کنم و متقاعدش سازم که از ادعای خود دست بردارد و راضی شود در کوی و برزن فریاد بزند که او را فریفته اند و مجبورش کرده‌اند که آن حرف‌ها را بزند. گفت اگر موفق به این کار نشوم، دارایی ام را مصادره می‌کند. رفتم و با ابراهیم حرف زدم. افسوس! حاضر نیست دست از ادعایش بردارد. به مرگ راضی است! من تلاش خودم را کردم، اما موفق نشدم. حالا تو بگو گناه من چیست که باید زندگی ام نابود شود؟ ابن زیات آرام خندید و شانه‌هایش تکان خورد. از تُنگی بلور، مایعی آبی رنگ در پیاله‌ای ریخت و نوشید. ــ بیچاره! اشتباه کردی نزد آن روباه پیر رفتی! به دست خودت، خودت را گرفتار کردی! قاعده ی بازی را بلد نبودی و وارد یک بازی خطرناک شدی؛ از اول باید نزد من می‌آمدی! ــ تو هم که همان حرف‌های ابن ابی داوود را زدی! چه تفاوتی بین قاعده ی بازی شما دوتاست؟ ــ منظورت از معامله ی شیرین چه بود؟ ــ ببین! خیلی هم بد نشد که نزد قاضی القضات رفتم! فهمیدم که او از تو خوشش نمی‌آید! گفت کاش معتصم پیش از آن که به ابن زیات وزارت می‌داد، با من مشورت می‌کرد! لابد خودت هم می‌دانی که اگر فرصتش را به دست آورد، تو را به زیر می‌کشد! مرا ببخش که سخنش را تکرار می‌کنم! گفت که تو عجب جانوری هستی! ابن زیات بلند خندید و صدایش زیر گنبد پیچید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄