┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۷:
«سال ۲۲۱»
هوا سرد و ابری بود. زمین میدان بازار کهنه، خیس بود. هنوز باریکههایی از برف در کنارهها و روی سایه بانهای چوبی دیده میشد. بازار خلوت بود. ابن خالد و یاقوت پیش بند بسته و مشغول مرتب کردن قفسهها و صندوقها بودند و کیسهها و جعبهها و قرابهها را جا به جا میکردند. میان دکان در منقلی، آتش روشن بود و دودش از روزنه ی میان سقف بیرون میرفت. کنار منقل، روی تکه سنگی، ابریقی کوتاه جا خوش کرده بود و بخاری اندک از لولهاش برمیخاست. مرد چاقی سوار بر اسب جلوی دکان ایستاد، کاغذی را که در دستش بود تکان داد. پیاده نشد.
_ سلام ابن خالد! اینها را آماده کن و به خانهام بفرست!
_ سلام ابوشبلی! بیا گرم شو تا به تو دمنوشی بدهم که حالت را جا بیاورد!
_ عجله دارم! بگذار برای وقتی دیگر! یازده قلم است! سفارش نمیکنم!
یاقوت کاغذ را گرفت. مرد خداحافظی کرد و رفت. یاقوت نگاهی به کاغذ انداخت.
_ ارباب ابوشبلی هنوز بدهکاری قبلی اش را نپرداخته است! یادآوری اش میکردید بد نبود!
_ بلکه همه را با هم بدهد! اقلام درخواستیاش را تا ظهر نشده است آماده کن و ببر!
ابوشبلی دوباره برگشت و کیسهای سکه برای یاقوت انداخت.
_ این بابت بدهکاری قبلی! در دفتر یادداشت کن!
ابن خالد گفت:
«عجلهای نبود! میگذاشتی همه را با هم میپرداختی!»
مرد در حال رفتن گفت:
«پدرم میگفت هر وقت پول داری به یاد بدهکاری ات هم باش!»
ابن خالد صدا رساند:
«خدا رحمتش کند! پند حکیمانهای است!»
یاقوت سکههای داخل کیسه را شمرد و در صندوقچه بالای رف گذاشت. دفتری را کنار آتش باز کرد تا بهتر ببیند قلم در مرکب زد و جایی را خط کشید. ابن خالد گفت:
«امروز وقت کردی سری به پشت بام بزن و ناودان را نگاه کن!»
_ فرصت بشود به انبار هم سر میزنم!
جوانی آمد و جلوی در ایستاد. آشنا نبود. لباس زیادی پوشیده بود. کلاهی پشمی به سرش بود. چکمهای به پا داشت و بقچهای روی شانه. سلام کرد و پرسید:
«دکان ابن خالد این جاست؟»
_ یاقوت گفت:
«سلام برادر کدام ابن خالد را میخواهی؟ لحاف دوز یا ادویه فروش؟»
جوان به داخل دکان آمد.
_ معلوم است این جا لحاف دوزی نیست! چه بوی آتش و ادویه ی دلپذیری!
بقچه اش را روی صندوق بزرگ گذاشت و دستهایش را به آتش گرم کرد. هر دو با کنجکاوی به او خیره شدند جوان کش و قوس مفصلی به بدنش داد و خمیازه کشید. اشکش را پاک کرد و به ابن خالد لبخند زد.
_ خیلی خستهام دلم میخواهد تا ناهار را برایم آماده میکنید، کنار این آتش بخوابم، صبحانه هم نخورده ام. از راه دوری آمدهام. بیش از یک ماه است که در راهم. دیروز هوا خراب شد. برف و بوران شدیدی زمین گیرمان کرد. شانس آوردم که این کلاه و بالاپوش را داشتم، وگرنه سرمای شدیدی میخوردم! به ابریق اشاره کرد. در ابریق را برداشت و بخارش را بو کشید. خوشش آمد.
_ من طارقم.
دهان ابن خالد باز ماند. به طارق نزدیک شد و دستهایش را گرفت.
_ باید از دمشق آمده باشی! درست است؟
طارق سر پیش برد و آهسته گفت:
«نه، از حلب.»
_ طارق شاگرد ابراهیم؟
طارق خندید و سر تکان داد.
_ یاسر شاگرد صفوان! صفوان سلام میرساند!
باز سر پیش برد و آهسته گفت:
«در حلب نام دیگری داریم!»
ابن خالد از شادی فراوان قهقههای زد و او را در آغوش گرفت.
_ خوش آمدی جوان! ماه هاست که چشم به راهم! مُردم از انتظار! من که نشانی از تو نداشتم و دستم از چاره کوتاه بود! چه عجب که اربابت جناب صفوان بالأخره تو را راهی کرد.
_ همیشه حرف از شماست. صفوان میگوید پیش از آن که امام شهید از سیاهچال نجاتم دهد به دل ابن خالد انداخت که به زندان بیاید و مراقبم باشد!
ابن خالد کمک کرد تا طارق بالاپوش سنگین و مرطوبش را بیرون بیاورد. او را روی صندوق نشاند و چکمههایش را کند، در پیالهای سفالین دمنوش ریخت قاشقی شکر قرمز به آن زد و به دستش داد.
_ دمنوش دارچین و زنجبیل است بخور تا گرم شوی!
به یاقوت گفت:
«برو از دکان قمیها کاسهای حلیم بگیر!»
یاقوت ظرفی برداشت و به طارق گفت:
«از صفوان حرفی نزن تا برگردم!»
طارق گفت:
«سفارش کن گوشتش زیاد باشد! از حلب که راه افتادم این قدر لاغر نبودم! در این چهل روز سفر، غذای درست و حسابی نخوردهام!»
_ اگر چیزی از حلیمشان مانده باشد!
یاقوت دوید و رفت. ابن خالد هیجان زده و خندان گوشه ی صندوق نشست و با لذت، دمنوش خوردن طارق را تماشا کرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
💠
«زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄