🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۸: _ در راه کسی نپرسید چرا تنها سفر می‌کنی؟ _
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۹: گفته بود: «می‌خواهند او را به بغداد بفرستند و وادارش کنند توبه کند و بگوید دروغ گفته است!» گفته بود: «به نظرم بهتر است همگی مخفی شوید و گرنه ممکن است شما را دستگیر کنند تا ابراهیم را برای تکذیب ادعایش تحت فشار قرار دهند!» روز بعد آمال به سراغ عمویش هارون رفت از او کمک خواست. هارون گفته بود: «من هم ماجرا را شنیده ام. دروغی بیش نیست. یا ابراهیم کیسه‌ای دوخته تا به نوایی برسد! یا دیوانه شده است! بهترین کار این است تا او را به بغداد نفرستاده‌اند، توبه کند و تعهدنامه بنویسد که دیگر از این مهملات نگوید!» من که می‌گویم دستگیری ابراهیم کار هارون یا الیاس بوده است. می‌خواسته اند انتقام بگیرند. چنین آدم‌هایی دست به هر کاری می‌زنند! شاید هم کار حسیب بوده است! _ حسیب دیگر کیست؟ _ دایی همسر هارون. شاید می‌خواسته صفوان را از میان بردارد تا دستش به آمال برسد. می‌گفتند آمال و ابوالفتح و ام جیران به زندان رفته اند تا بلکه صفوان را ملاقات کنند، اجازه ندادند، آمال و ام جیران سر و صدا به راه انداختند، گفتند تا او را نبینند نمی‌روند. رئیس زندان دستور داد دستگیرشان کنند. قاضی حکم کرده بود که صفوان را پیش از فرستادن به بغداد جلوی دکانش در بازار تازیانه بزنند. ابوالفتح کاری از دستش بر نمی‌آمد. این جا بود که میکال وارد صحنه شد. ابن خالد به حافظه‌اش فشار آورد. پرسید: «میکال که بود؟ نامش را شنیده‌ام! یادم هست ابراهیم یکی دو بار به او اشاره کرد!» شب بود و خانواده ی شلوغ ابن خالد در اتاق بزرگ خانه، دور سفره نشسته بودند. یاقوت هم بود. تازه شام خورده بودند. دو فانوس روشن میان سفره بود. کُنده‌هایی در اجاق دیواری می‌سوخت. طارق به حمام رفته و لباس تمیزی پوشیده بود. هفده نفر از کوچک تا بزرگ چشم به او داشتند. _ میکال پیرمردی است که پارچه از او می‌گرفتیم. بازرگان و عمده فروش است و انبارهایی در دمشق و حلب دارد. با هاکف پدر ابراهیم دوست صمیمی و همکار بوده‌اند. در ماجرای دستگیری ابراهیم فهمیدیم چه انسان مقتدر و نازنینی است! نمی‌دانم چه طور از دستگیری ابراهیم خبردار شد. یک صاحب منصب با نفوذ را به سراغ قاضی فرستاد. همان روز، آمال و ام جیران را آزاد کردند و تازیانه خوردن ابراهیم بخشوده شد. آن صاحب منصب برای آزادی ابراهیم نتوانست کاری کند. او به میکال گفته بود که بلافاصله خانواده‌های ابراهیم و ابوالفتح را مخفیانه از دمشق ببرد. این بود که پس از آزادی آمال و ام جیران، بدون معطلی بارها را بستیم و نیمه شب از بیراهه ای به سوی حلب حرکت کردیم. خانه‌ها و دکان‌ها را یکی دو روزه فروختند تا مصادره نشود. خانه‌ها با اثاثیه و دکان‌ها با اجناسشان فروخته شد تا کسی حساس نشود و از طرفی ما بتوانیم سبکبال به حلب برویم. بعدها شنیدیم که مأٖٖموران به سراغ دکان‌ها و خانه‌ها رفته و همه دمشق‌ را برای دستگیری ما گشته بودند. دیده بودند جا تَر است و بچه نیست. یاقوت پرسید: «در حلب چه کردید؟» سه خانه خریدیم و در بازار اصلی شهر، دو دکان. آن جا همه از نام مستعار استفاده می‌کنیم. مرا یاسر صدا می‌کنند. ابوالفتح انواع روغن و خرما و عسل می‌فروشد. وضعش بهتر شده است. من و شعبان در انبار پارچه کار می‌کنیم. بعد از آن که ابراهیم آمد، میکال انبار را به او واگذار کرد. آمال و ام جیران در آن یکی دکان، لباس و زیورآلات زنانه می‌فروشند. خدا به ابراهیم دختری داده است که نامش فاطمه است. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄