🥀خادم الشهدا🥀: زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی همه نگاش می کردند،مخصوصاً من که قلبم تندتر از قبل می زد.از تسلّط بیان و معلومات بالاي حاجی خبر داشتم. ولی تا حالا تو همچین جلسه اي سابقه ي صحبت ازش نداشتم.با خودم گفتم: «حالا حاجی چی می خواد بگه تو این جمع؟» بعد از گفتن مقدمات، مکثی کرد و بعد، اصل حرفش شروع شد: «روقضایاي تاکتیکی، به اندازه ي کافی بحث شد، البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه.من می خوام با اجازه ي شما، بزنم تو یک کانال دیگه. می خوام بگم خیلی غرور ما رو نگیره!» این را گفت و زد به جنگهاي صدر اسلام، جنگ احد.از غروري که باعث شکست نیروهاي اسلام شد، حرف زد.ادامه داد:«حالا هم تاکتیک و این حرفها خیلی نباید ما رو مغرور کنه.نگید عراق تانک داره ما هم داریم. نگید عراق توپ داره ما هم داریم؛ اول جنگ رویادتون می آد؟ ما چی داشتیم، اون چی داشت؟ یادتون هست چطوري پدرش رو در آوردیم.متأسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقتها خوردیم. من نمی خوام بگم بحثهاي تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید فراموش بشه، از این که اصلاً پایه و اساس و زیر بناي جنگ ما به خاطر چی هست.» همه میخ او شده بودند.او هم هر لحظه گرمتر می شد.خیلی جالب شروع کرد به مقایسه ي سپاه امام حسین (سلام االله علیه)، و سپاه یزید.زد به صحراي کربلا و بعد هم به گودي قتلگاه. جو جلسه یکدفعه از این رو به آن رو شد.تو ظرف چند ثانیه صداي گریه از هر طرف بلند شد.همه بدون استثناء گریه می کردند، آن هم چه گریه اي! حاجی هنوز داشت حرف می زد.صداش بلند شده بود. «ما هرچه داریم اینهاست، اسلحه و وسیله درسته که باید باشه، ولی اون کسی که می خواد بچکاند ماشه ي آرپی چی رو، اول باید قلبش ازعشق امام حس بالاخره صحبتش تمام شد.حال همه، حال دیگري شده بود.جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد آمد پیش حاجی.گرفتش تو بغل و صورتش را بوسید.چشمهاش اززور گریه سرخ شده بود.با صداي بغض آلودش گفت: «حاج آقا هرچی شما بگی درباره ي تیپ خودت، من دربست همون کارو می کنم.» کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرایی را گرفت، فرمانده ي تیپ یکش بود، آمد دستش را گذاشت تو دست حاجی.به اش گفت:«شما با تیپ یک، از این لحظه در اختیار آقاي برونسی هستی، هرچی ایشون گفت مو به مو انجام می دي.» بعد دستش را ول کرد. ادامه داد:«این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه ي رده هاي پایین تر هم بگین.» از آن به بعد هر وقت تو لشگر هفتاد و هفت کاري داشتیم، عجیب تحویلمان می گرفتند.اول از همه می گفتند:«حاجی چطوره؟» وقتی هم می خواستیم بیاییم، می گفتند:«حاجی برونسی رو حتماً سلام برسونید.» سخنرانی اجباري مجید اخوان هفته اي یکی ، دوبار تو صبحگاه سخنرانی می کرد.یک بار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش.گفت: «امروز بیا صحبت کن براي بچه ها.» لحنش مثل نگاهش جدي بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه ي این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: «حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.» لحنش جدي تر شد: «بري صحبت کنی بلد می شی.» شروع کردم به اصرار، که نروم.آخرش ناراحت شد. گفت: «من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت می کنم، شماها که محصل هستین و درس خوانده، از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت داره!» سرم را انداختم پایین.حاجی راه افتاد.در حال رفتن گفت:«برو، برو خودت رو آماده کن که بیاي صحبت کنی.»... ادامه دارد... کپی با ذکر منبع