💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_دوم
_نخیر
اینجا طویله هم به حساب نمیاد
منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید
ولی از صد تا حیوون بدترید ...
+لطفا مودب باشید خانم
من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه
_هه
مثلا میخوای چی بگی ریشو؟
مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت :
~ مروا تو رو خدا بیا بریم
بهت توضیح میدم
اشتباه متوجه شدی
_دهنتو ببند
من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟
~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن
_کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟...
=خانم فرهمند
برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله
بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم :
_به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی
بنده محبوب پروردگار
تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم
چه عجب ، چشممون روشن
=خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید
این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟
_مشکل تویی ، خود تو ...
تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت
شما همش تظاهرید تظاهر ...
هیچی حالیتون نیست...
این بود شهدایی که میگفتید ؟
این رسم مهمان نوازیه ؟
باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟
خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀:
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_چهل_و_هشتم
همه نگاش می کردند،مخصوصاً من که قلبم تندتر از قبل می زد.از تسلّط بیان و معلومات بالاي حاجی خبر داشتم.
ولی تا حالا تو همچین جلسه اي سابقه ي صحبت ازش نداشتم.با خودم گفتم: «حالا حاجی چی می خواد بگه تو
این جمع؟»
بعد از گفتن مقدمات، مکثی کرد و بعد، اصل حرفش شروع شد:
«روقضایاي تاکتیکی، به اندازه ي کافی بحث شد، البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه.من می خوام با اجازه ي
شما، بزنم تو یک کانال دیگه. می خوام بگم خیلی غرور ما رو نگیره!»
این را گفت و زد به جنگهاي صدر اسلام، جنگ احد.از غروري که باعث شکست نیروهاي اسلام شد، حرف زد.ادامه
داد:«حالا هم تاکتیک و این حرفها خیلی نباید ما رو مغرور کنه.نگید عراق تانک داره ما هم داریم. نگید عراق توپ
داره ما هم داریم؛ اول جنگ رویادتون می آد؟ ما چی داشتیم، اون چی داشت؟ یادتون هست چطوري پدرش رو در
آوردیم.متأسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقتها خوردیم. من نمی خوام بگم بحثهاي تاکتیکی به درد نمی
خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید فراموش بشه، از این که اصلاً پایه و اساس و زیر
بناي جنگ ما به خاطر چی هست.»
همه میخ او شده بودند.او هم هر لحظه گرمتر می شد.خیلی جالب شروع کرد به مقایسه ي سپاه امام حسین (سلام
االله علیه)، و سپاه یزید.زد به صحراي کربلا و بعد هم به گودي قتلگاه.
جو جلسه یکدفعه از این رو به آن رو شد.تو ظرف چند ثانیه صداي گریه از هر طرف بلند شد.همه بدون استثناء
گریه می کردند، آن هم چه گریه اي! حاجی هنوز داشت حرف می زد.صداش بلند شده بود.
«ما هرچه داریم اینهاست، اسلحه و وسیله درسته که باید باشه، ولی
اون کسی که می خواد بچکاند ماشه ي آرپی چی رو، اول باید قلبش ازعشق امام حس
#قسمت_چهل_و_دوم
بالاخره صحبتش تمام شد.حال همه، حال دیگري شده بود.جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد آمد
پیش حاجی.گرفتش تو بغل و صورتش را بوسید.چشمهاش اززور گریه سرخ شده بود.با صداي بغض آلودش گفت:
«حاج آقا هرچی شما بگی درباره ي تیپ خودت، من دربست همون کارو می کنم.»
کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرایی را گرفت، فرمانده ي تیپ یکش بود، آمد دستش را گذاشت تو دست حاجی.به
اش گفت:«شما با تیپ یک، از این لحظه در اختیار آقاي برونسی هستی، هرچی ایشون گفت مو به مو انجام می
دي.»
بعد دستش را ول کرد. ادامه داد:«این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه ي رده هاي پایین تر هم بگین.»
از آن به بعد هر وقت تو لشگر هفتاد و هفت کاري داشتیم، عجیب تحویلمان می گرفتند.اول از همه می
گفتند:«حاجی چطوره؟»
وقتی هم می خواستیم بیاییم، می گفتند:«حاجی برونسی رو حتماً سلام برسونید.»
سخنرانی اجباري
مجید اخوان
هفته اي یکی ، دوبار تو صبحگاه سخنرانی می کرد.یک بار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش.گفت: «امروز
بیا صحبت کن براي بچه ها.»
لحنش مثل نگاهش جدي بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه ي این جور کارها را نداشتم.
متواضعانه گفتم: «حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.»
لحنش جدي تر شد: «بري صحبت کنی بلد می شی.»
شروع کردم به اصرار، که نروم.آخرش ناراحت شد. گفت: «من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت
می کنم، شماها که محصل هستین و درس خوانده، از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت داره!»
سرم را انداختم پایین.حاجی راه افتاد.در حال رفتن گفت:«برو، برو خودت رو آماده کن که بیاي صحبت کنی.»...
ادامه دارد...
کپی با ذکر منبع
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 #رمان_عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_چهل_
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_چهل_و_دوم
ادامه قسمت قبل
💠مراسم یادبودی برای جمال در مسجد برگزار شد.احمداقا همهی بچه ها را جمع کرد و در مراسم شرکت کرد.
خودش هم بسیار با ادب در مسجد نشسته بود.بعدها وقتی از او دربارهی این مسئله سؤال کردم گفت: مولای ما امام زمان(عج) در مراسم ختم شهید جمال حضور یافته بود برای همین اصرار داشتم همهی بچه ها شرکت کنند.
🌷جمال به جرگهی شهدای گمنام پیوست و دیگر پیکرش باز نگشت.🌷
بعدها یکی از دوستان جمال که در قم سکونت دارد تماس گرفت و گفت: من جمال را در عالم رویا دیدهام.
جمال گفت: ما با کاروان شهدای گمنام برگشته ایم و در مجاورت مسجد جمکران، بالای کوه خضر، حضور داریم!
✨من بعدها شنیدم که آیت الله حق شناس دربارهی اهمیت نماز به کلام احمد آقا روی منبر استناد می کردند که: «داداش جون، نماز این قدر اهمیت داره که اون شهید میاد به دوستش میگه دو ماه برای من نماز بخوان، حتی شهید هم نمی خواهد حق الله به گردن داشته باشد.»
🌹هدیه به روح شهدا صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
#به_ما_بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━
━┓@sadrzadeh1
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
یا زینب:
#من_میترا_نیستم 🦋
#قسمت_چهل_و_دوم🍓
زینب در جمع از همه شادتر و فعال تر بود. کتاب انجیل و تورات را گرفته بود و در خانه مطالعه میکرد. دوست داشت همه چیز را بداند. و همه فکرها را با هم مقایسه کند.
مرتب از من می پرسید: مامان اگه جنگ تموم بشه برمیگردیم آبادان؟ آبادان را خیلی دوست داشت خیلی دلش میخواست دوره دبیرستان را در آبادان درس بخواند.
با وجود علاقه زیادش به آبادان در شاهینشهر طوری زندگی میکرد و دنبال فعالیتهایش بود که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند.
او هر روز بعد از مدرسه اول به مسجد «المهدی» فردوسی میرفت و نماز ظهر و عصرش را به جماعت میخواند
اگر دستش میرسید نماز صبح هم به مسجد میرفت از همه کس و همه چیز درست می گرفت.
رادیو، معلمش بود. خطبه های نماز جمعه تهران یا اصفهان را گوش میکرد و نکته های مهمش را می نوشت.
روزنامه دیواری درست میکرد و از سخنرانی های امام، خطبههای نماز، کتاب های آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع میکرد و در روزنامه دیواری مینوشت.
یکبار سر نماز سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم مامان تو را به خدا این همه گریه نکن آخه تو چرا ناراحتی؟
با چشم های مشکی و قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود گفت: مامان من برای امام گریه می کنم امام تنهاست به امام خیلی فشار میاد.
به خاطر جنگ مملکت خیلی مشکل داره امام بیشتر از همه غصه میخوره برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام، این حرف ها سنگین بود.
از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج میبرد داغ شدم ای کاش زینب این همه نمی فهمید و کمتر رنج میبرد.
ما در خانه مینشستم و فیلم سینمایی نگاه میکردیم زینب نماز یا کتاب میخواند.
معمولاً عصرهای پنجشنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه میانداخت. او حتی مردها را هم از یاد نمیبرد.