⇜[
#به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتـ_سوم
روز بعد از صبح دنبال ڪار سفر مشہد بودمــ. همه سوار اتوبوس بودن ڪه
متوجه شدمـ رفقای من حڪم سفر را سپاه شہرستان نگرفته اند.
سریع موتور پایگاه را روشن ڪردمــ و با سرعتــ به سمتــ سپاه رفتمــ 🏍🏍
در مسیر برگشتـ راننده پیڪان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد ڪرد. حادثه آنقدر شدید بود ڪه من پرت شدم روی کاپوت وسقف ماشین و پشت پیڪان روی زمین افتادم 🤕🤒
نیمه چپــ بدنمــ به شدتــ درد مےکرد راننده پیڪان پیاده شد و بدنش مثل بید مےلرزید. فڪر مےکرد حتما مُرده ام ......
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ