⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتویڪمـ
#نشانهها
پس از ماجرايے ڪه براے پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدمـ ڪه من برخے از اتفاقات آينده نزديڪ را همــ ديدهام.
نمےدانستمــ چطور ممڪن استــ. لذا خدمتــ يڪے از علما رفتمــ و اين موارد را مطرح ڪردمـ.☺️😔
ايشان هم اشاره ڪرد ڪه در اين حالت مڪاشفه ڪه شما بودی، بحثــ زمان و مڪان مطرح نبوده. لذا بعيد نيستــ ڪه برخے موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.✋✋
بعد از اين صحبتــ، يقين ڪردم ڪه ماجراے شهادتـ برخے همڪاران من اتفاق خواهد افتاد.
يڪے دو هفته بعد از بهبودے من، پدرمــ در اثر يڪ سانحه مصدومـ شد و چند روز بعد، دار فانے را وداع گفتــ. خيلے ناراحتــ بودمــ، اما ياد حرف عموے خدا بيامرزمــ افتادمــ ڪه گفتــ: اين باغ برای من و پدرت هستــ و به زودی به ما ملحق مےشود.😢😢
در يكي از روزهای دوران نقاهتــ، به شهرستان دوران ڪودڪے و
نوجوانے سر زدمــ، به سراغ مسجد قديمے محل رفتمــ و ياد و خاطراتــ
ڪودڪے و نوجوانے، برايمـ تداعے شد.
💭💭
يڪے از پيرمردهای قديمی مسجد را ديدمــ. سلام و عليڪ ڪرديمــ
و برای نماز وارد مسجد شديمـ.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتودومـ
#نشانهها
يڪباره ياد صحنههايے افتادمـ ڪه از حساب و ڪتاب اعمال ديده بودمـ.
ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و به خاطر رضايتــ من، ثواب حسينيهاش را به من بخشيد.🍃🍃
اين افڪار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود. باخودمـ گفتمـ: بايد پيگيری ڪنمــ و ببينمـ اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند مےدانستم ڪه مانند بقيه موارد، اين هم واقعی است. اما دوست داشتم حسينيهای ڪه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.
به آن پيرمرد گفتمــ: فلانی را يادتان هستــ؟ همان ڪه چهار سال
پيش مرحوم شد. ✨🍃
گفتــ: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بےسر و صدا ڪار خير مےڪرد. آدم درستے بود. مثل آن حاجے ڪمــ پيدا مےشود.
گفتم: بله، اما خبر داری اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد،
حسينيه؟!🕌🕌
گفت: نميدانمــ. ولی فلانے خيلے با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الان همــ داخل مسجد نشسته.
بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيمـ. ذڪر خير آن مرحومـ شد و سؤالم را دوباره پرسيدمـ: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟⁉️❓
اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت ڪسے خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما مےگويمــ.
ايشان به سمت چپ مسجد اشاره ڪرد و گفت: اين حسينيه را مےبينے ڪه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را ڪردے اين حسينيه را ساختــ و وقف ڪرد. نمےدانے چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد.🍃✨
الان هم داريمــ بنايے مےڪنيمــ و ديوار حسينيه را برمےداريم و ملحقش مےڪنيم به مسجد، تا فضا برای نماز بيشتر شود.🍃🍃
من بدون اينڪه چيزے بگويمــ، جوابـ سؤالمـ را گرفتمــ. بعد از نماز سرۍ به حسينيه زدمـ و برگشتمــ. من پس از اطمينان از صحتــ مطلبــ، از حقمــ گذشتمــ و حسينيه را به بانے اصلیاش بخشيدم. ✨🍃✨
شب با همسرم صحبتــ مےڪرديم. خيلے از مواردے ڪه برای من پيش آمده، باورڪردنی نبود.
بالبخند به خانممـ گفتمــ: اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهاے همسرتــ و دخترے ڪه تو راه دارے شفاعتــ شدۍ.
به همسرم گفتم: اين هم يڪ نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه ڪه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترمـ به دنيا آمد.😍😍
اما جدای از اين موارد، تنها چيزے ڪه پس از بازگشت، ترس شديدی در من ايجاد مےڪرد و تا چند سال مرا اذيتــ مےڪرد، ترس از حضور در قبرستان بود!
من صداهای وحشتناڪے مےشنيدمــ ڪه خيلے دلهرهآور و ترسناڪ بود.😳😖
ً اما اين مسئله اصلا در ڪنار مزار شهدا اتفاق نميافتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت ڪه در وجود انسانها پخش مےشد. ✨🍃✨
لذا براي مدتے به قبرستان نرفتمــ و بعد از آن، فقط صبحهاۍ جمعه راهے مزار دوستان و آشنايان مےشدمــ.
اما نڪته مهمــ ديگری را ڪه بايد اشاره ڪنم اين است ڪه: من در ڪتاب اعمالمـ و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را ڪه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند ڪه
آن هم به پايان رسيده! من اڪنون در وقتهاے اضافه هستمـ!⌛️⌛️
اما به من گفتند: مدت زمانے ڪه شما براي صله رحمــ و ديدار والدين و نزديڪانت مےگذارے جزو عمر شما محسوب نمےشود.
همچنين زمانے ڪه مشغول بندگے خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت
هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نمےشود.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوسومـ
#مدافعانحرم
ديگر يقين داشتمــ ڪه ماجرای شهادتــ همڪاران من واقعی استــ. در روزگارۍ ڪه خبری از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت مےڪردمـ؟ برای همين چيزی نگفتمــ. اما هر روز ڪه برخے همڪارانمــ را در اداره مےديدمـ، يقين داشتمــ يڪ شهيد را ڪه تا مدتے بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات مےڪنمــ.😍😍
هيجان عجيبے در ملاقات با اين دوستان داشتمــ. مےخواستمــ بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ... من يڪ شهيد را ڪه به زودی به ملاقات الهے مےرفتــ مےديدمــ.
اما چطور اين اتفاق مےافتد؟ آيا جنگے در راه استــ!؟🤔🤔
چهار ماه بعد از عمل جراحے و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد: ڪسانے ڪه علاقمند به حضور در صف #مدافعان حرم هستند، مےتوانند ثبت نام كنند.📝📝
جنبوجوشے در ميان همڪاران افتاد. آنها ڪه فڪرش را مےڪردمـ، همگے ثبت نامـ ڪردند. من هم با پيگيری بسيار توفيق يافتمــ تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تڪميلے، راهے سوريه شومــ.✈️✈️
آخرين شهر مهمــ در شمال سوريه، يعنے شهر حلبــ و مناطق مهمــ اطراف آن بايد آزاد مےشد، نيروهای ما در منطقه مستقر شدند و ڪار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجامــ شد و ارتباط تروريستها با ترڪيه قطع شد. محاصره شهر حلبــ ڪامل شد.🇮🇷💪
مرتبــ از خدا مےخواستمــ ڪه همراه با مدافعان حرمــ به ڪاروان شهدا ملحق شومــ. ديگر هيچ علاقهای به حضور در دنيا نداشتم.🤲📿
مگر اينڪه بخواهمــ برای رضای خدا ڪاری انجامـ دهمـ. من ديده بودم ڪه شهدا در آن سوی هستے چه جايگاهے دارند. لذا آرزو داشتمـ همراه با آنها باشمــ.
ڪارهايمــ را انجامـ دادمـ. وصيتنامه و مسائلے ڪه فڪر مےڪردمــ بايد جبران ڪنمــ انجامــ شد. آماده رفتن شدمــ.👨✈️👨✈️
به ياد دارم ڪه قبل از اعزامـ، خيلے مشڪل داشتمــ. با رفتن من موافقتــ
نميشد و... اما با ياری خدا تمام ڪارها حل شد.
ناگفته نماند ڪه بعد از ماجراهايے ڪه در اتاق عمل برای من پيش آمد، ڪل رفتار و اخلاق من تغيير ڪرد. يعنے خيلے مراقبتــ از اعمالمــ
انجام مےدادمـ، تا خداے نڪرده دل كسي را نرنجانمــ، حق الناس بر گردنمــ نماند. ديگر از آن شوخےها و سرڪار گذاشتنها و... خبري نبود.✋✋
يڪ دو شبــ قبل از عملياتــ، رفقای صميمی بنده ڪه سالها با همــ همڪار بوديمــ، دور هم جمع شديمــ. يڪے از آنها گفتــ: شنيدمــ ڪه شما در اتاق عمل، حالتے شبيه مرگ پيدا ڪرديد و...
خلاصه خيلے اصرار ڪردند ڪه برايشان تعريف كنم. اما قبول نڪردمــ. من برای يڪے دو نفر، خيلے سر بسته حرف زده بودمــ و آنها باور نڪردند. لذا تصميمــ داشتمــ ڪه ديگر برای ڪسے حرفے نزنم.😶🤫
جوادمحمدی، سيديحيے براتے، سجادمرادی، برادر ڪاظمے، برادر
مرتضی زارع و شاهسنايی و... در ڪنار همــ بوديمــ. آنها مرا به يڪے از اتاقهای مقر بردند و اصرار ڪردند ڪه بايد تعريف ڪنے.🤗😤
من هم ڪمي از ماجرا را گفتمــ، رفقای من خيلے منقلب شدند.
خصوصاً در مسئله حقالناس و مقامــ شهادتــ. چند روز بعد در يڪے از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدمــ و افتادمــ🤕🤒.
جراحت من سطحي بود اما درستــ در تيررس دشمن افتاده بودمــ.
هيچ حرڪتے نمےتوانستمــ انجامـ دهمـ. ڪسے همــ نمےتوانستــ به من نزديڪ شود. شهادتين را گفتمـ. در اين لحظات منتظر بودم با يڪ گلوله از سوی تڪ تيرانداز تڪفيرۍ به شهادتــ برسم.🕊🕊
در اين شرايط بحرانے، عبدالمهدی ڪاظمی و جواد محمدے خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلی سريع مرا به سنگر منتقل ڪردند. خيلی از اين ڪار ناراحت شدمـ. گفتم: چرا اين ڪار رو كرديد؟ ممڪن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بمانے و بگويے ڪه در آن سوی هستے چه ديدهاے.👌👌
چند روز بعد، باز اين افراد در جلسهاے خصوصے از من خواستند ڪه برايشان از برزخ بگويمــ. نگاهے به چهره تكتك آنها ڪردم. گفتم چند نفری از شما فردا شهيد مےشويد.
سڪوتے عجيبــ در آن جلسه حاڪم شد. با نگاههای خود التماس مےڪردند ڪه من سڪوت نڪنمــ.😢😥
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتمــ. از طرفے برای خودمــ نگران بودمــ. نڪند من در جمع اينها نباشمــ.
اما نه. ان شاء الله ڪه هستمـ.🤲🤲
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوچهارمـ
#مدافعانحرم
جواد با اصرار از من سؤال مےڪرد و من جواب مےدادمــ.
در آخر گفتــ: چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد مےخورد؟
گفتمــ بعد از اهميتــ به نماز، با نيتــ الهي و خالصانه، هر چه مےتوانيد برای خدا و بندگان خدا ڪار ڪنيد.😇😇
روز بعد يادمــ هستــ ڪه يڪے از مسئولين جمهوری اسلامے، در مورد مسائل نظامے اظهار نظری ڪرده بود ڪه براۍ غربےها خوراڪ خوبے ايجاد شد. خيلے از رزمندگان مدافع حرمــ از اين صحبت ناراحت بودند. 🧐🙁😞
جواد محمدۍ مطلبــ همان مسئول را به من نشان داد و گفت: مےبينے، پسفردا همين مسئولے ڪه اينطور خون بچهها را پايمال مےڪند، از دنيا مےرود و مےگويند شهيد شد!😱😱
خيلے آرامــ گفتمــ: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا مےرود ڪه هيچ ڪاری نمےتوانند برايش انجام دهند! حتے مرگش هم نشان خواهد داد ڪه از راه و رسمــ امامــ و شهدا فاصله داشته.😤😣
چند روز بعد، آماده عملياتــ شديمــ. جيره جنگے را گرفتيمــ و تجهيزات را بستيمــ. خودمــ را حسابے برای شهادت آماده ڪردمــ. 😊😇
من آرپي جي برداشتمــ و در ڪنار رفقايے ڪه مطمئن بودمــ شهيد مےشوند با تمام اين افراد قرار گرفتمــ. گفتمــ اگر پيش اينها باشمــ بهتره. احتمالا همگے با همـ شهيد ميشويم. نيمههای شبــ، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود ڪه جواد محمدی خودش را به من رساند.
او ڪارها را پيگيری مےڪرد. سريع پيش من آمد و گفت: الآن داريمــ مےرويمــ برای عمليات، خيلے حساسيتــ منطقه بالاست.🤨🧐
او مےخواستــ من را از همراهے با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتمــ: چند نفر از اين بچهها به زودی شهيد مےشوند.
از جمله بيشتر دوستانے ڪه با همــ بوديمــ. من همــ مےخواهمــ با آنها باشمــ، بلڪه بهخاطر آنها، ما همــ توفيق داشته باشيمــ. دستور حرڪت صادر شد.💪💪
من از ساعتها قبل آماده بودمــ. سر
ستون ايستاده بودم و با آمادگے ڪامل مےخواستمــ اولين نفر باشمــ ڪه پرواز مےڪند.🕊🕊
هنوز چند قدمي نرفته بوديمــ ڪه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا ڪرد. خيلے جدی گفتــ: سوارشو، بايد از يڪ طرف ديگر، خط شڪن محور باشے. بايد حرفش را قبول مےڪردمــ. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهای رفتيمــ تا به يڪ تپه رسيديمــ. به من گفت: پياده شو. زود باش.🤨🤨
بعد جواد داد زد: سيديحيے بيا.
سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتمــ: اينجا ڪجاستــ، خط ڪجاست؟ نيروها ڪجايند؟🙄🙄
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه مےڪنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشتــ!
اين منطقه خيلے آرام بود. تعجب ڪردم! از چند نفری ڪه در سنگر حضور داشتمــ پرسيدم: چه ڪار ڪنيمـ. خط دشمن ڪجاستــ؟🤔🤔
يڪي از آنها گفتــ: بگير بشين. اينجا خط پدافندی استــ. بايد فقط مراقبـــ حرڪات دشمن باشيمــ.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!😭😭
روز بعد ڪه عمليات تمام شد، وقتے جواد محمدی را ديدمــ، باعصبانيت گفتمــ: خدا بگمــ چيڪارت بکنه، برا چی من رو بردی پشتــ خط؟!😠😤
ً او هم لبخندی زد و گفتــ: تو فعلا نبايد شهيد شوے. بايد برای مردمــ بگويے ڪه آن طرف چه خبر است. مردمــ معاد رو فراموش کردهاند.🙁🙁
برای همين جايی تو را بردمــ ڪه از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيے براتی ڪه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضے زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدی ڪاظمی و... در طی مدت ڪوتاهے تمام رفقای ما ڪه با همــ بوديمــ، همگے پرڪشيدند و رفتند.🕊🕊🕊
درست همان طور ڪه قبلا ديده بودمـ.
جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ايران منتقل ڪردند. من هم با دستــ خالے از ميان مدافعان حرمــ به ايران برگشتمـــ. با حسرتے ڪه هنوز اعماق وجودمــ را آزار مےداد.😔😔
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوپنجمـ
#مدافعانوطن
مدتے از ماجرای بيمارستان گذشتــ. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلے خراب بود. من تا نزديڪے شہادت رفتمــ، اما خودمـ مےدانستمــ ڪه چرا شهادت را از دست دادم!😭😭
به من گفته بودند ڪه هر نگاه حرامــ، حداقل شش ماه شهادت آنان ڪه عاشق شهادت هستند را عقب مےاندازد.
روزی ڪه عازمــ سوريه بوديمــ، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!
چند دختر جوان با لباسهايے بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدمــ و جاي خودمــ را تغيير دادمــ. 😔😢
هرچه مےخواستمــ حواس خودمـ را پرت ڪنمــ انگار نميشد. اما ديگر دوستان من، در جايے قرار گرفتند ڪه هيچ نامحرمے درڪنارشان نباشد.🍃✨🍃
اين دختران دوباره در مقابلمــ قرار گرفتند. نمےدانمــ، شايد فڪر ڪرده
بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويے ايمان من آزمايش شد. گويے شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت ڪنند هنوز آماده نيستے. با اينڪه در مقابل عشوههای آنان هيچ حرف و هيچ عڪس العملے انجام ندادمــ، اما متأسفانه نمره قبولے از اين آزمون نگرفتم.😢😢
در ميان دوستانے ڪه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختمــ ڪه آنها را جزو شهدا ديدم. مےدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.🍃✨🍃
يڪے از آنها علی خادمـ بود. علے پسر ساده و دوستداشتنے سپاه بود. آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايي نشست ڪه هيچ ڪسے در مقابلش نباشد. تا يڪ وقت آلوده به نگاه حرام نشود.😔😔
در جريان شهادت رفقای ما، علے هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشتــ. من با خودم فڪر مےڪردمـ ڪه علے به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!🤔🤔
يڪے ديگر از رفقای ما ڪه او را در جمع شهدا ديده بودمـ، اسماعيل ڪرمی بود. او در ايران بود و حتے در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايے ڪه بدون حساب و ڪتاب راهے
بهشت مےشدند مشاهده ڪردمـ!☺️✋
من و اسماعيل، خيلے با هم دوست بوديم. يڪے از روزهاي سال 1397 به ديدنمــ آمد. ساعتے با هم صحبت ڪرديمـ. او خداحافظے ڪرد و گفت: قراراستــ براے مأموريتــ به مناطق مرزی اعزام شود.🍃✨🍃
رفقاے ما عازمــ سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتے در آن منطقه به گونهای استــ ڪه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام مےشدند. فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان استــ.🌴🌴
يڪباره با خودمــ گفتمــ: نڪند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟
سريع با فرماندهے مڪاتبه ڪردمــ و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهای شرقے را داشتمــ. اما مجوز حضورمــ صادر نشد.😑😬
مدتے گذشتــ. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهے ڪنمــ. در یڪے از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلے ڪوتاه بود. اما شوڪ بزرگے به من و تمام رفقا وارد كرد😲😵.
يڪ انتحاری وهابے، خودش را به اتوبوس سپاه مےزند و دهها رزمنده را ڪه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت مےرساند.🕯🕯
سراغ رفقا را گرفتمــ. روز بعد ليستــ شهدا ارسال شد. علے خادم و اسماعيل ڪرمے هر دو در ميان شهدا بودند.😢😔
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوششمـ
#توفيق_شهادت
وقتے با آن شهيد صحبتــ مےڪردم، توصيفات جالبي از آن سوی هستے داشتــ. او اشاره مےڪرد كه بسياری از مشڪلات شما با توڪل به خدا و درخواست از شهدا برطرف مےگردد.✨🍃
مقامــ شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمتــ استــ ڪه تا وارد برزخ نشويد متوجه نمےشويد. در اين مدتــ عمر، با اخلاص بندگے ڪنيد و به بندگان خداوند خدمتــ ڪنيد و دعا ڪنيد مرگ شما هم شهادت باشد.🕊🕊
بعد گفتــ: "اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبيت حلقه مےزنند و از وجود نورانے آنها استفاده مےڪنند."
من از نعمتهای بهشتــ ڪه برای شهداستــ سؤال كردم. از قصرها و حوريهها و...گفت: "تمام نعمتها زيباستــ، اما اگر لذت حضور در جمع اهلبيت را درك كني، لحظهای حاضر به ترڪ محضر آنها نخواهے بود. من ديدهامــ ڪه برخے از شهدا، تاكنون سراغ حوريههای بهشتے نرفتهاند، از بس ڪه مجذوب جمال نوراني محمد (ص) و آل محمد(ص) شدهاند."🌹🌹
صحبتهای من با ايشان تمامــ شد. اما اين نڪته ڪه زيبايے جمال نورانے اهل بيتــ(ع) حتے با حوريهها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درڪ ڪردمــ.🍃🌹
در دوران نوجوانے و زمانے ڪه در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، ڪه پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانے، برخے شبــها به داخل قبرهای خالے
مےرفتيمــ و رفقا را مےترسانديمــ! اما يڪ شبــ ماجرای عجيبے پيش آمد. 🍃🌹
من داخل يڪ قبر رفتمــ، يڪباره متوجه شدمــ ديواره قبر ڪناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداستــ! من در تاريڪے، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود!😥🙁
از نشانههاے روی قبر فهميدمـ ڪه آنجا قبر يڪ خانم است.
همان لحظه يڪے از دوستانمــ رسيد و وارد قبر شد.😑😑
او مےخواستــ اسڪلتهاے مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين ڪار را نڪن، قبول نڪرد. من از آنجا رفتمــ. لحظاتے بعد صدای جيغ اين
دوستمــ را شنيدمــ! نفميدمــ چه ديده بود ڪه از ترس اينگونه فرياد زد! 😰😰
من او را بيرون آوردمــ و بلافاصله وارد قبر شدمــ، به هر طريقے بود، قسمتــ سوراخ قبر را پوشاندمــ و با گذاشتن چند خشتــ و ريختن خاڪ، قبر آن مرحومه را ڪامل درستــ ڪردمــ.😞😞
در آن سوے هستے و درست زمانے ڪه اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبرے ڪه پوشاندی، مربوط به يڪ زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشتــ منتظر شما هستند. 🍃✨
همان لحظه وجود نورانے اهل بيتــ (ع) در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهرههای نورانی شدم. از طرفے چهرهی زيبای آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند.🍃✨
اما زيبايے جمال نورانی اهل بيت(ع) ڪجا و چهرهی حوريههای بهشتے؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل بيت(ع) نديدمــ.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوهفتمـ
#توفيق_شهادت
اما نكته مهمے ڪه در آنجا فهميدمــ و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق
شهادت نصيب هر كسے نمےشود.✋✋
انسان بااخلاصے ڪه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مےيابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يڪ انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.👌👌
مثالي بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد مےشوی.🕊🕊
روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!😳😳
من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمے حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟
گفت: "يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتی ڪه تانڪ مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم.
يقين داشتم كه الان شهيد مےشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند!🕊🕊
اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم! در درونم به حضرت زينب (س) عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من مےخواهم پيش فرزندانم برگردم.☹️☹️
خواهش مےڪنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس ڪردم يك نيروی غيبي به ياري من آمد! دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نمےشد.😣😣
من به سمت عقب ميرفتم و صداي گلولهها كه از كنار گوشم رد ميشد را مےشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم.🙁🙁
اما حاال خيلي پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نميآيد."
او مےگفت و همينطور اشك مےريخت...
درست همين توصيفات را يڪے ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او مےگفت: وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.
يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم...
همين كه تعلل كردم و جواب ندادم،😔😔 يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل
بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه
داشت. او مےگفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائڪ، بدون حساب وارد بهشت ميشدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آنها بروي؟🤔🤔
گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حاال چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقے است که نصيب همه نمےشود.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوهشتمـ
#حسرت
اين مطلب را يادآور شومـ ڪه بعد از شهادت دوستانمــ، بنده راهی مرزهای شرقے شدمــ. مدتے را در پاسگاههای مرزے حضور داشتمــ. اما خبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبے ديدمـ ڪه خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من
تداعے مےشد.💭💭
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوی آنها را ديده بودمـ ڪه بدون حساب و در زمرهی شهدا و با سرهای بريده شده راهے بهشتــ بودند.🥀🍂
برای اينڪه مطمئن شومـ به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟🤔🤔
آنها تأييد ڪردند و منتظر بودند ڪه من حرف خود را ادامه دهمـ، اما بحثــ را عوض ڪردمـ و چيزی نگفتمـ.😶😶
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به ڪار شدم. با حسرتے
ڪه غير قابل باور است. يڪ روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته
بودند. جلو رفتم و سالم كردم.
خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم
شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. مےتوانم فاميلے شما را بپرسم؟😥😥
نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهرهام پريد!😳😳
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايمـ تداعے شد. بلافاصله به دوستــ ڪناری او گفتمــ: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟☺️☺️
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از ڪجا آنها را مےشناسم. اما من ڪه حال منقلبے داشتمــ، بلند شدمـ و خداحافظے ڪردمـ.😞😔
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهے بهشتــ شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحالے ڪه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتونهمـ
#حسرت
باز به ذهن خودمـ مراجعه ڪردمــ. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچههای اداره را مشاهده ڪردمـ ڪه الان از همـ جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با همــ به شهادت مےرسند.🕊🕊🕊
چند نفری را در خارج اداره ديدمـ ڪه آنها هم...😔😔
هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستے و بررسے اعمال من، خيلے سختــ بود و آن لحظات را فراموش نمےڪنمــ، اما خيلے از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهای
مختلف به ياد مےآورم.😔😔
چند روز قبل در محل ڪار نشسته بودمـ. چاپ اول ڪتاب #سه_دقیقه_در_قیامت انجام شده بود. يڪے از مسئولين از تهران، برای بازرسے به ادارهی ما آمد.😎😎
همين ڪه وارد اتاق ما شد، سلامــ ڪرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديمــ. مرا به اسم صدا ڪرد و گفت: چطوری برادر؟😁☺️
من ڪه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله🤲🤲
گفت: ظاهراً مرا نشناختے؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت ڪوتاهے با شما همڪار بودمـ. من ڪتاب سه دقيقه در قيامت را ڪه خواندمـ، حدس زدمـ ڪه ماجراے شما باشد، درسته؟🧐🧐
گفتمــ: بله و ڪمی صحبت ڪرديمــ. ايشان گفت: يڪی از بستگان من با خواندن اين ڪتاب خيلے متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشتــ حقالناس و بيتالمال، ڪلے پول پرداخت ڪرده.💳 💳
بعد از صحبتهای معمول، ايشان رفت و من مشغول فڪر بودمــ ڪه او را ڪجا ديدم!🤨🤨
يڪباره يادمـ آمد! او هم جزو ڪسانے بود ڪه از ڪنار من عبور ڪرد و بےحساب وارد بهشتــ شد. او هم شهيد مےشود.🕊🕊
ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرتــ من مےافزايد، خدايا نڪند مرگ ما شهادتــ نباشد.😣😢
به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتے ڪه غزل نيسـتــ شـفای دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيمــ بـه پشـتــ در بسـته؟
😢😭😭
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته
🥀🥀🥀
مےگويمــ و مےدانمـ از اين ڪوچه تاريڪ
راهے اسـت به سرمنزل دلهای شڪسته
💔💔💔
در روز جزا جرأت برخواسـتنش نيستـ
پايـي ڪـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته
💔💔💔
قسـمت نشـود روی مـزارمــ بگذارنـد
سـنگے ڪـه گل لالـه به آن نقش نبسـته
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_هفتادمـ
#تجربهای_جديد
ڪتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا، با اقبال مردمـ روبرو شد. استقبال مردم از اين ڪتاب خيلے خوب بود و افراد بسياري خبر مےدادند ڪه اين ڪتاب تأثير فراوانے روی آنها داشته. 🍃🌹
بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان، اين ڪتاب به من هديه داده مےشد! آنها من را ڪه راوی ڪتاب بودمـ، نمےشناختند. و من از اينڪه اين ڪتاب در زندگے معنوی مردم موثر بوده بسيار
خوشحال بودم.☺️☺️
يڪ روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل ڪار مےرفتم. يڪ خانمـ خيلے بدحجاب ڪنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاڪسے بود. از دور او را ديدم ڪه دست تڪان مےداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همين توقف ڪردم و اين خانم سوار شد.🚙🚙
بےمقدمه سلام ڪرد و گفت: مےخواهمــ بروم بيمارستان ... من پزشڪ بيمارستان هستمـ. امروز صبح ماشينمـ روشن نشد. شما مسيرتان ڪجاستـ؟❓❓
گفتمـ: محل ڪار من نزديڪ همان بيمارستان است. شما را مےرسانمــ. آن روز تعدادے ڪتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلے عقب بود.📚📚
اين خانم يڪي از ڪتابها را برداشتــ و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتمــ، مےتونم اين ڪتاب را بخوانم؟🤓🤓
گفتم: ڪتاب را برداريد. هديه براے شماستــ. به شرطے ڪه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم. خيلے تشڪر ڪرد و پياده شد.
من هم همينطور مراقب اطراف بودم ڪه همڪاران من، مرا در اين وضعيت نبينند!🤨🤨
ڪافے بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش ڪردم.😕😕
تا اينڪه يڪ روز عصر، وقتے ساعت ڪارے تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلے اداره بيرون آمدم. 🚙🚙
همين ڪه خواستم وارد خيابان اصلے شوم، ديدم يك خانم چادرے از پياده رو وارد خيابان شد و دست تڪان داد!✋✋
توقف ڪردمـ. ايشان را نشناختمـ، ولے ظاهراً او خوب مرا مےشناخت!
شيشه را پايين ڪشيدمــ. جلوتر آمد و سلام ڪرد وگفت: مرا شناختيد؟😅😅
خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دڪتری هستمـ ڪه چند ماه پيش، يڪ روز صبح لطف ڪرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقهای با شما كار دارم.🙂🙂
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفی شايد خيلی هم خوب نبود ڪه يڪ خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود.
ماشين را پارڪ كردم و پياده شدم و در ڪنار پياده رو، در حالے ڪه سرم پايين بود به سخنانش گوش ڪردم.😞😞
گفت: اول از همه بايد سؤال ڪنم ڪه شما راوی ڪتاب سه دقيقه هستيد؟🤔🤔
همان ڪتابے ڪه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟
مےخواستمـ جواب ندهمـ ولے خيلے اصرار ڪرد.
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
گفت: خدا رو شڪر، خيلے جستجو ڪردمــ. از مطالبــ ڪتاب و از مسيری ڪه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا ڪار مےڪنيد.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_هفتادویڪم
#تجربهای_جديد
گفتم: با من چڪار دارید؟
گفت: اين ڪتاب، روال زندگے ام را به همــ ريخت. خيلے مرا در موضوع معاد به فڪر فرو برد. اينڪه يڪ روزے اين دوران جوانے من هم تمام خواهد شد و من هم پير مےشوم و خواهمـ رفتــ. جواب خداوند را چه بدهم؟!🤔🤔
درسته که مسائل ديني رو رعايت نمےڪردمـ، اما در يڪ خانواده معتقد بزرگ شدهامـ.👌👌
يڪ هفته بعد از خواندن اين ڪتاب، خيلے در تنهايے خودمـ فڪر ڪردم. تصميم جدے گرفتم ڪه توبه ڪامل ڪنم. من نمےتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام ڪارهاے گذشتهام را ترڪ ڪنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم، تصادف وحشتناڪي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!😱😱
ً من كاملا مشاهده ڪردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!😢😢
دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند ڪه شعلهور بود. اما يكباره داد زدم: من ڪه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت ڪردم ڪه ڪارها گذشته را تكرار نڪنم.🗣🗣
يڪي از دو مأموري ڪه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول مےڪنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبهپذير است. تمام ڪارهاےزشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه مےكني؟😡😒
گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگیام وارد نڪنم.
حتي در محل كار، بيشتر مےماندم تا مشكلے نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و...😏😏
آن فرشته گفت: بله، درست مےگويے، اما هزار و صد نفر از مردان هستند ڪه به آنها در زمينه حق الناس بدهڪار هستي
!
وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهرهاي زيبا عطا ڪرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟! 🤨😒🤔
با لباسهاي تنگ و نامناسب و آرايش و موهاي رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون مےآمدے، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند.😠😤
بسياری از آنها همسرانشان به زيبايی شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدے. برخے از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايے شما به گناه افتادند و...
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_آخر
#تجربهای_جدید
گفتمــ: خب آنها چشمانشان را حفظ مےڪردند و نگاه نمےڪردند. به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت مےڪردی و آنها به شما نگاه مےڪردند، ديگر گناهے برای شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده ڪه چشمانتان را حفظ كنيد.✋✋
اما اڪنون به دليل عدم رعايتــ دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريڪ هستے. تو باعث اين مشڪلات شدی و اين ڪار، از بين بردن حق مردم
در داشتن زندگے آرام است.
تو آرامش زندگے آنها را گرفتے و اين حقالناس است. پس به واسطه حقالناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاری و عذاب خواهے بود تا تڪ تڪ آنها به برزخ بيايند و بتوانے از آنها رضايتــ بگيرے.😒😒
اين خانمــ ادامه داد: هيچ دفاعے نمےتوانستمــ از خودمــ انجامـ دهمـ.
هرچه گفتند قبول ڪردمـ. بعد مرا به سمتــ محل عذاب بردند. من آنچه ڪه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را ڪامل مشاهده ڪردم. 🔥🔥🔥
درستــ در زمانے ڪه قرار بود وارد آتش شومــ، يڪباره ياد ڪتاب شما و توسل به حضرت زهرا [س] افتادمـ.😣😣
همانجا فرياد زدمــ و گفتمــ: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا[س] به من فرصتــ جبران بده. خدا...🤲🤲
تا اين جمله را گفتمــ، گويے به داخل بدنمــ پرتاب شدمـ! با بازگشت علائمــ حياتے، مرا به بيمارستان منتقل ڪردند و اڪنون بعد از چند ماه بهبودی ڪامل پيدا ڪردم.🤕🤕
اما فقط يڪ نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنمــ باقي مانده. دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم، مچ دستانمــ مےسوختــ، هنوز اين مشڪل من برطرف نشده!
دستان من با حلقهای از آتش سوخته و هنوز جای تاولهای آن روی مچ من باقے است! فكر مےڪنمـ خدا مےخواستــ ڪه من آن لحظات را فراموش نڪنمــ.🤐😵
من به توبهامــ وفادار ماندمــ. گناهان گذشتهام را ترڪ ڪردمــ. نمازها را شروع ڪردمــ و حتے نمازهای قضا را مےخوانمــ. 📿📿
ولے آنچه مرا در به در به دنبال شما ڪشانده، اين استــ ڪه مرا يارے ڪنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلاليت بطلبم؟😢😢
اين خانم حرفهاے آخرش را با بغض و گريه تڪرار ڪرد.😭😭
من هم هيچ راه حلے به ذهنمــ نرسيد. جز اينڪه يڪي از علمای ربانی را به ايشان معرفے ڪنمـ.
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ