#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
🔹آقای مقدادی کتش را از روی زمین برمیدارد و می گوید:
- حاج خانم باید استراحت کنن. با اجازه تون ما رفع زحمت میکنیم و یک شب دیگر خدمت میرسیم.
🔸بدون اینکه منتظر شود، از جا بلند شده و کتش را روی دست میاندازد. پدر هم بلند می شود. رعنا خانم سمت مادر میرود. دست روی شانههای مادر می گذارد که بلند نشود. روی پنجه های پایش می نشیند، با مادر دستوروبوسی میکند. درِ گوشِ مادر چیزی میگوید و بلند میشود.
تعارفات معمول همهی خانوادههای ایرانی، اینجا هم جریان دارد و خداحافظی ها، از همان اتاق شروع شده، به راهرو، مزهدار میشود. نزدیک در خروجی، داغ داغ میشود و سرعت میگیرد و به پلهها با صدای آرام کشانده میشود. در خیابان، توانهای آخر گذاشته شده و به ایما اشاره ها تا بعد از سوار شدن و روشن کردن ماشین و حرکت، ادامه پیدا میکند. شاید اگر چرتکهای می انداختیم، جمعا دویصت، سیصد باری تعارفات خداحافظی، صورت گرفته و ده دقیقه یک ربعی، صرف این مقولهی بسیار مهم و حیاتی در انتخاب آینده این دو جوان، شده باشد.
🔹محسن، حوصله اش سر رفته و زودتر از پدر، مراسم خداحافظیاش را تمام کرده است. کنجکاوی، دست از سرش برنمی دارد. از مادر می پرسد:
- خانم مقدادی چی در گوشِت گفت مامان؟
و لبخند میزند. حدس می زند تیکهای پرانده و منتظر است ببیند درست حدس زده یا نه. مادر نگاه معناداری به محسن میکند و پاهایش را دراز میکند. چینی به صورت مهربان و دوست داشتنیاش میافتد. محمد هم که تا به حال، منتظر پایان جلسه بوده، کیسه زباله به دست، از آشپزخانه بیرون میآید. با شنیدن حرف محسن، دم در اتاق میایستد و منتظر است ببیند مادر چه میگوید.
🔸انسیه، چادر و روسریاش را در آورده و با موهای تا کمر بافته شده، از کنار محمد، راه باز میکند و وارد اتاق میشود:
- زن داداش کجاست؟
محمد نگاهی به ساعت میکند و میگوید:
- حسنی تو خونه تنها بود، رفت پیشش. منم دارم میرم کم کم.
🔻 محسن با یک حرکت لانژ، خودش را به پشت مادر رسانده و شانههای مادر را نرم، ماساژ میدهد. شیطنتش گُل کرده، رو به انسیه میگوید:
- لابد گفته دست شما درد نکنه با این دختر بزرگ کردنتون.
🔸محمد کیسه زباله را نگاه میکند تا مطمئن شود با معطل کردن زبالهها، اشکشان، راه به زمین باز نمیکنند. گرهای که مادر به انتهای کیسه زده، خیالش را راحت میکند. کیسه را بین دستانش جابهجا کرده و میگوید:
- شاید هم گفته تا حالا ندیده بودیم به اسم چایی تو فنجون، شربت آلبالو به خوردمون بدن.
🔹محسن که دندان های ارتدونسی شده اش به خنده نمایان شده میگوید:
- شاید هم گفته متشکریم که به پسر ما رحم کردین و چاییِ داغ نیاورده بودین.
🔸پدر، در خانه را میبندد. در فکر است و چهرهی جدیاش، ابهتش را دوچندان کرده. محمد که یک وری، به چارچوب اتاق پذیرایی لَم داده بود، با دیدن پدر، راست میایستد. پدر از کنار محمد رد میشود. دستی به نوازش، بر پشتش میکشد و تشکری پر مهر، از زحمتهایی که کشیده میکند. محمد شرمنده از مهرپدری، به "انجام وظیفه بود" گفتن، اکتفا میکند.
🔹نگاه پدر، روی مادر قفل شده. دل لرزانش، تپشی نامنظم دارد. هیچکس دیگر را نمی بیند و برعکس بچهها که منتظر جواب مادر هستند، کنار همسرش نیمخیز میشود. چادر را از سرش به مهربانی برمیدارد. و با بوسهای بی صدا، سَرِ همسرش را نوازش میکند. روسریاش را باز کرده و دَمِ گوشش میگوید: خیلی نگرانت بودم عزیزم. خیلی. بغض میکند و برای اینکه بچهها، متوجه تغییر حالتش نشوند، سرش را پایین میاندازد و به سمت سرانگشتان مادر، زانو میزند. جورابهای زنانه همسرش را در میآورد. کف دستش را روی ترکهای پای مادر، میگذارد و با تمام وجود، "خدا حفظت کند" ی میگوید.
🔸صورت مادر از این همه مهربانی و دلنگرانی مَردش، باز و گُلگون میشود. دستش را روی شانه مَردش میگذارد و تشکر میکند. پدر سر بلند میکند و لبهای بغضدارش را به شکر باز میکند: خداروشکرکه حالت بهتره.. خدایا شکرت. الحمدلله. دست همسر دلبندش را میگیرد تا برخیزد. انسیه عاشق این رفتارهای پرمهرِ پدر است. دلش برای دل پدر، چنان به تپش افتاده که وجود یخ زدهاش راگرم میکند.
🔻مادر به سختی و با کمک پدر و محسن از جایش بلند میشود. محمد می رود که زباله ها را دم در بگذارد. انسیه پیشدستی و فنجان ها و ظرف میوه را جمع میکند تا آن ها را به آشپزخانه ببرد. مادر سرش را می چرخاند و با لحنی پر مهر، رو به انسیه میگوید: رعنا خانم گفت: "دختر زیبا و با حیایی دارین. خدا بهتون ببخشه." و به سمت اتاق، حرکت میکند. حرف رعنا خانم و لحن دل نشین مادر، دل انسیه را آرام می کند. دیگر از آن اضطراب خبری نیست. به آشپزخانه می رود و هنگام شستن ظرف ها، به کتاب تست روی میزش، فکر می کند.
@salamfereshte
#تولیدی