#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_آخر
🔹 ساک کوچکی که دو دست لباس و حوصله و کمی بیسکویت و مقداری پول در آن گذاشته بود را به دستم داد. همان ساکی که مادر به دستم می داد تا وسایلم را برای اردو، در آن بگذارم. بوی یاد مادر، وجودم را پُر کرد. پدر، تغییر حالتم را فهمید. دست های پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و انگشتانش را در کتفم آرام فرو کرد و گفت: برای منم دعا کن. سلام ما رو به آقا برسون. به فشار دستان پر مهر پدر، شوق و نشاطی عجیب در وجودم سربرآورد. پدرم بدون اینکه به من بگوید، اسم مرا نوشته بود. فرصت برای هیچ کاری نبود. لباس و کاپشنم را پوشیدم. از زیر قرآن رد شدم و به مسجد رفتم.
🔸اتوبوس منتظر من و چند نفری که هنوز نیامده بودند بود. سوار اتوبوس شدم. هوا سرد بود. روی صندلی، کنار دوستم مصطفی، ساک به بغل، در خود مچاله شدم. دوستی من و مصطفی از همان سفر، ناگسستنی شده بود. اتوبوس حرکت کرد. نیت کردم به جای مادرم به زیارت بروم. اولین زیارتی که نمی دانستم باب خیلی چیزهای دیگر را به رویم باز می کند.
گنبد طلایی شان چه تلألوی زیبایی داشت. دست بر سینه گذاشتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. می گویم و راه می روم وگریه میکنم. گریهای که به هق هق تبدیل میشود. هر چه نفسهایم سخت بالا میآید، اشکها راحت پایین میلغزد. حال و هوای اولین زیارت در وجودم چنگ انداخته و یاد مادر، رهایم نمی کند. به نیابت از پدر و مادرم سلامی دوباره می دهم:
☘️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. خود را در آغوش زائران مولا میاندازم. با موج جمعیت به ضریح نزدیک تر می شوم. سرم را بالا می برم تا بهتر نفس بکشم. دستانم را به التماس و طلب، دراز کرده ام. سینه ام میسوزد. پانسمان سینه ام بالا و پایین میرود. چسب رویش کشیده می شود اما مرا چه خیالی است با این سوزش. دستانم را به ضریح قفل می کنم. عمیق و پُر، هوای حرم را داخل ریه هایم می دهم. ریه هایی که جز ذره ای چیزی از آن نمانده و دیگر، مفرّح ذات نیست. هر چه پرهای خادم، موهای تازه روییده شدهام را نوازش میکند، به روی خودم نمی آورم. چیزی جز آغوش مولا نمیخواهم حس کنم. موج جمعیت، مرا به زاویه بیرونی ضریح میبرد. دستانم را باز باز میکنم. همان قدر باز که هر بار، امین با دیدنش، عقب عقب می رفت و به شتاب، می دوید و خودش را در بغلم می انداخت. می بوییدم و می بوسیدمش. دستانم باز باز است و ضریح را به آغوش کشیده ام. قلبم را روی شبکه های ضریح می گذارم تا تپش هایش، به تبرک مولا، پر قوت شود. الحمدلله رب العالمین.. آرام آرام می شوم. به محض اینکه دستانم شُل می شود با موج جمعیت، به عقب، رانده می شوم.
🔹 همان عقب، می ایستم. به ادب. به سکوت. همه چشم می شوم. محو نورانیت پشتِ شبکههای ضریح هستم. در خماری. در خسله ای پر سکوت. در سکون بیوزنی. پر خادم های حرم، حرکت را به وجودم برمیگرداند. قفل قدمهایم باز میشود و به گوشهای پناه میبرم. دستانم را به احترام نظامی بالا می برم. پاهایم را جفت می کنم و می گویم: کلنا فداک یا مولای.. یا صاحب الزمان.
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_پنجم
#قسمت_آخر
🌸حاج رضا و حاج محسن، روبروی بطری شیشه ای که ذرات خاک و تربت سالار شهیدان در آن بود، نشسته بودند. هر دو مشغول گفتن ذکر بودند و نگاهشان به حرکت ذرات. کل صفحه شیشه ای را روی مونتیور میکروسکوپی انداخته بودند و آن شوری که در بین ذرات، با شنیدن ذکر توسل به ابالفضل العباس علیه السلام می دیدند برایشان شوق برانگیز بود. بعد از صد و سی و سومین بار، پیچند ایجاد شده بود و ذرات خاک به رهبری و هدایت ذرات تربت سالار شهیدان، اطراف بطری شیشه ای می چرخیدند و پیچند زیبایی را به وجود آورده بودند. هر دو به سجده افتادند و به ناله، خدا را شکر کردند. دقایقی در آن حال بودند. حاج رضا، همان طور که اختیار از کف داده بود و اشک می ریخت، گوشی اش را در آورد. با سردار تماس گرفت و در همان حال گفت: پروژه پیچند هم نتیجه داد سردار. و اشک ریخت. سردار از جا برخواست و خود را به آزمایشگاه رساند. طبیعی است که اختیار از کف سردار هم برود و به سجده بیافتد. دستور عملیات دوجانبه را صادر کرد و بسته های تربت را برای حاج رسول فرستاد.
☘️صدای حاج رضا در گوش حاج محسن پیچید که: "رسول جان صد و سی و سه بار که یادت هست.. یا علی رسول جان.. ببینم چه می کنی" چند ساعت بعد، خبرش در کل دنیا پخش شد که پیچندی از گرد و خاک تمام پایگاه های صهیونیستی را در هم کوبید و همزمان، بسیاری از سران صهیونیستی توسط بمبی دست ساز به هلاکت رسیدند. تصاویر انفجارهایی که نیروهای ایرانی توسط ماهواره از روی اهداف گرفته بودند در کل دنیا پخش شد و ضعف رژیم غاصب اسرائیل را به رخ همگان کشید. حاج محسن و سردار، در اتاق حاج رضا ایستاده بودند و طرح حمله دفاعی دیگری را پی ریزی می کردند. حاج محسن، پیراهن دکمه کِرِمی رنگش را پوشیده و روی کالک عملیاتی خم شده بود. دکمه کِرِمی رنگ، با دقت نقشه را نگاه می کرد و به صحبت های سردار گوش می داد. دلش برای شنیدن صدای زینب تنگ شده بود.
🌺حاج محسن به ساعتش نگاه کرد. کمتر از نیم روز دیگر، دخترش را می دید. قلبش برای شنیدن صدای زینب تنگ شده بود و سینه اش برای در آغوش کشیدنش. می خواست پیشانی اش را ببوسد و به خاطر راهکار عملیاتی ای که به برکت سالار شهیدان، به او گفته شده بود، او را سر دست بلند کند و به افتخار، به اهتزازش در آورد. زینب، دست خالی، با چادر خاکی مادر، در راه برگشت به خانه بود در حالی که گل حسن یوسف را وقف حرم حضرت ابالفضل العباس کرده بود .
والحمدلله رب العالمین..
🌸برای ارسال نظرات، می توانید به شناسه @yazahra10 پیام خود را ارسال کنید.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
#قسمت_آخر
🔹دفتر را باز می کنم و دعاها را با توجه تمام و اشک می خوانم. هر از گاهی نگاهم به مزار شهدا می افتد و باز هم قسمشان می دهم. حواسم به اطرافم نیست. همه دعاهایی که ریحانه نوشته است را بارها می خوانم و می خوانم و گریه می کنم. این ها دست خط ریحانه است که نوشته این دعا مجرب است. رد خور ندارد. به یاد چیزی می افتم. دستانم را بالا می برم و ده بار خدا را صدا می زنم. با اشک: یارب یارب یارب یارب.. می گویم:
" ده بار صدایت زدم و تو الان به من گفته ای لبیک.. بگو.. حاجتت چیست.. می خواهم بگویم مگر نمی خواهی حرف ولی خدا زمین نماند. این آرزوی ریحانه بود که نسل صالح و عالم و خدمتگزار اسلام و مردم داشته باشه. حالا ریحانه هیچ. ولی امرمان امر کرده. نگذار حرفش زمین بماند. ریحانه را برگردان و به او فرزندان صالح و سالمی بده که نور چشم ولی خدا باشن. این آخرین برگ من است که تو خودت یادم انداختی. اگر نمی خواستی برش گردانی که مرا به اینجا نمی کشاندی. این همه اشک را به من نمی دادی. این همه حال و حضور را نصیبم نمی کردی. تو را به پهلوی خانم قسمت می دهم او را صحیح و سالم برگردان و عمری با عزت و در رکاب مولا به او ببخش"
🔻به سجده می روم و گریه می کنم و همان طور می مانم.. اشک و گریه و درخواست نه دیگر فقط برای ریحانه. برای همه بیماران. برای همه آنانی که ازدواج نکرده اند. برای همه آنانی که بچه ندارند. برای زیادتر شدن نسل شیعه.. لابلای خواسته هایم می گویم بارها که "خدایا، سلاح من اشک است. این را خودت داده ای. هم سلاح بودنش را. هم اشکش را. و من همه را به پایت می ریزم. تو خودت گفته ای مرا بخوان. من خواندم. دعوتت را اجابت کردم."
🔸دستی را روی شانه ام احساس می کنم. سر بلند می کنم. فریده خانم است. لیوان شربتی دستش است. می گیرم و می خورم تا چشمانم اشک بیشتری تولید کنند. کنارم می نشیند و دعای توسل می خواند. آرام آرام با او می خوانم. آقا طیب را دورتر، سر مزار شهیدی دیگر می بینم که نشسته است. خدا خیرش بدهد که مرا اینجا آورد. حال دلم شاد می شود. نمی دانم چرا به توسل به خانم که می رسیم، عجیب دلم شاد می شود. دعای توسل را تمام می کنیم. فریده خانم از جا بلند می شود. من هم بلند می شوم و به نماز می ایستم.
🔹نماز استغاثه به حضرت صاحب الزمان .. نمازم تمام می شود، فریده خانم برمی گردد. به نماز می ایستد. دعایش را می خوانم:" سلام الله الکامل التام. الشامل العام. و صلواته الدائمه و برکاته القائمه التامه" به یاد سحرهایی که این دعا زیر آسمان، در حیاط خانه مان می خواندم می افتم. "علی حجه الله و ولیه فی امره و بلاده و خلیفته علی خلقه و عباده" به یاد خوشحالی ریحانه می افتم، آن زمانی که فهمید این دعا را حفظ شده و انس خاصی با آن گرفته ام.. "و سلاله النبوه و بقیه العتره و الصفوه. صاحب الزمان و مظهر الایمان".. می خوانم و با همان حالت اشک و گریه و توسل، برای همه دعا می کنم. این بار دیگر نه فقط ریحانه. نه فقط مردم ایران. همه مردم جهان. با تمام وجودم..
🔻به سجده می افتم و خدا را شکر می کنم. سکوت و شادی عجیبی بر قلبم حاکم می شود. به مزار شهدا نگاه کرده و از طرف همه مومنین و شیعیان و اولیاء و انبیا برای تک تک شان صلوات فرستاده و هدیه صاحب الزمان می کنم. هوا رو به تاریکی رفته است. به صورت فریده خانم لبخند می زنم. می دانم متعجب شده است. تشکر می کنم که همراهی ام کرده. می پرسد:
= بازم بمونیم؟
- تا ریحانه از کما در نیاد من از اینجا نمی رم. الانم می خوام برم برای تجدید وضو. شما برگردین اردوگاه.
= نیازی نیست. با هم می ریم اردوگاه.
- نمی یام. قسم خوردم تا به هوش نیاد از اینجا نمی رم
= منم نگفتم قسمتون رو بشکونید
🔸چیزی نمی گویم. لبخند می زند و ادامه می دهد:
= حاج خانم تماس گرفتن و گفتن علائم حرکتی داشته و دستگاه تنفس را ازش جدا کردند. الان خودش نفس می کشه. خدا دعاتو مستجاب کرده عزیزم.
🔹نمی دانم باور کنم یا نه. می ترسم برای دلخوشی من این طور گفته باشند. از طرفی شادی قلبی و آرامشی که دارم، می تواند نشانه ای باشد. می گوید:
= بزار تماس بگیرم از زبون خودشون بشنوی
🔻حاج خانم خوشحال است و اضافه می کند:
+ خدا رو شکر به هوش اومده نرگس جان. ریحانه به هوش اومده و گریه می کند.
🔹تلفن را به فریده خانم می دهم و سجده شکر می کنم. فریده خانم می گوید:
= برویم؟
- برویم؟ کجا برویم! تازه آمده ایم.
= یعنی چی؟
- تا الان حاجت داشتم. حالا می خواهم تشکر کنم. گفتم که شما برید اذیت نشین. ببخشید
🔸لبخندی می زند و کنارم می ماند. مشغول نماز می شوم. نماز شکر. خدایا شکرت.
#پایان
🌹🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌹🌹
@salamfereshte
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
🔹آقای مقدادی کتش را از روی زمین برمیدارد و می گوید:
- حاج خانم باید استراحت کنن. با اجازه تون ما رفع زحمت میکنیم و یک شب دیگر خدمت میرسیم.
🔸بدون اینکه منتظر شود، از جا بلند شده و کتش را روی دست میاندازد. پدر هم بلند می شود. رعنا خانم سمت مادر میرود. دست روی شانههای مادر می گذارد که بلند نشود. روی پنجه های پایش می نشیند، با مادر دستوروبوسی میکند. درِ گوشِ مادر چیزی میگوید و بلند میشود.
تعارفات معمول همهی خانوادههای ایرانی، اینجا هم جریان دارد و خداحافظی ها، از همان اتاق شروع شده، به راهرو، مزهدار میشود. نزدیک در خروجی، داغ داغ میشود و سرعت میگیرد و به پلهها با صدای آرام کشانده میشود. در خیابان، توانهای آخر گذاشته شده و به ایما اشاره ها تا بعد از سوار شدن و روشن کردن ماشین و حرکت، ادامه پیدا میکند. شاید اگر چرتکهای می انداختیم، جمعا دویصت، سیصد باری تعارفات خداحافظی، صورت گرفته و ده دقیقه یک ربعی، صرف این مقولهی بسیار مهم و حیاتی در انتخاب آینده این دو جوان، شده باشد.
🔹محسن، حوصله اش سر رفته و زودتر از پدر، مراسم خداحافظیاش را تمام کرده است. کنجکاوی، دست از سرش برنمی دارد. از مادر می پرسد:
- خانم مقدادی چی در گوشِت گفت مامان؟
و لبخند میزند. حدس می زند تیکهای پرانده و منتظر است ببیند درست حدس زده یا نه. مادر نگاه معناداری به محسن میکند و پاهایش را دراز میکند. چینی به صورت مهربان و دوست داشتنیاش میافتد. محمد هم که تا به حال، منتظر پایان جلسه بوده، کیسه زباله به دست، از آشپزخانه بیرون میآید. با شنیدن حرف محسن، دم در اتاق میایستد و منتظر است ببیند مادر چه میگوید.
🔸انسیه، چادر و روسریاش را در آورده و با موهای تا کمر بافته شده، از کنار محمد، راه باز میکند و وارد اتاق میشود:
- زن داداش کجاست؟
محمد نگاهی به ساعت میکند و میگوید:
- حسنی تو خونه تنها بود، رفت پیشش. منم دارم میرم کم کم.
🔻 محسن با یک حرکت لانژ، خودش را به پشت مادر رسانده و شانههای مادر را نرم، ماساژ میدهد. شیطنتش گُل کرده، رو به انسیه میگوید:
- لابد گفته دست شما درد نکنه با این دختر بزرگ کردنتون.
🔸محمد کیسه زباله را نگاه میکند تا مطمئن شود با معطل کردن زبالهها، اشکشان، راه به زمین باز نمیکنند. گرهای که مادر به انتهای کیسه زده، خیالش را راحت میکند. کیسه را بین دستانش جابهجا کرده و میگوید:
- شاید هم گفته تا حالا ندیده بودیم به اسم چایی تو فنجون، شربت آلبالو به خوردمون بدن.
🔹محسن که دندان های ارتدونسی شده اش به خنده نمایان شده میگوید:
- شاید هم گفته متشکریم که به پسر ما رحم کردین و چاییِ داغ نیاورده بودین.
🔸پدر، در خانه را میبندد. در فکر است و چهرهی جدیاش، ابهتش را دوچندان کرده. محمد که یک وری، به چارچوب اتاق پذیرایی لَم داده بود، با دیدن پدر، راست میایستد. پدر از کنار محمد رد میشود. دستی به نوازش، بر پشتش میکشد و تشکری پر مهر، از زحمتهایی که کشیده میکند. محمد شرمنده از مهرپدری، به "انجام وظیفه بود" گفتن، اکتفا میکند.
🔹نگاه پدر، روی مادر قفل شده. دل لرزانش، تپشی نامنظم دارد. هیچکس دیگر را نمی بیند و برعکس بچهها که منتظر جواب مادر هستند، کنار همسرش نیمخیز میشود. چادر را از سرش به مهربانی برمیدارد. و با بوسهای بی صدا، سَرِ همسرش را نوازش میکند. روسریاش را باز کرده و دَمِ گوشش میگوید: خیلی نگرانت بودم عزیزم. خیلی. بغض میکند و برای اینکه بچهها، متوجه تغییر حالتش نشوند، سرش را پایین میاندازد و به سمت سرانگشتان مادر، زانو میزند. جورابهای زنانه همسرش را در میآورد. کف دستش را روی ترکهای پای مادر، میگذارد و با تمام وجود، "خدا حفظت کند" ی میگوید.
🔸صورت مادر از این همه مهربانی و دلنگرانی مَردش، باز و گُلگون میشود. دستش را روی شانه مَردش میگذارد و تشکر میکند. پدر سر بلند میکند و لبهای بغضدارش را به شکر باز میکند: خداروشکرکه حالت بهتره.. خدایا شکرت. الحمدلله. دست همسر دلبندش را میگیرد تا برخیزد. انسیه عاشق این رفتارهای پرمهرِ پدر است. دلش برای دل پدر، چنان به تپش افتاده که وجود یخ زدهاش راگرم میکند.
🔻مادر به سختی و با کمک پدر و محسن از جایش بلند میشود. محمد می رود که زباله ها را دم در بگذارد. انسیه پیشدستی و فنجان ها و ظرف میوه را جمع میکند تا آن ها را به آشپزخانه ببرد. مادر سرش را می چرخاند و با لحنی پر مهر، رو به انسیه میگوید: رعنا خانم گفت: "دختر زیبا و با حیایی دارین. خدا بهتون ببخشه." و به سمت اتاق، حرکت میکند. حرف رعنا خانم و لحن دل نشین مادر، دل انسیه را آرام می کند. دیگر از آن اضطراب خبری نیست. به آشپزخانه می رود و هنگام شستن ظرف ها، به کتاب تست روی میزش، فکر می کند.
@salamfereshte
#تولیدی
✍️حال غریبی است وقتی یک کار تمام می شود..
هم حس خوش شکر و حمد الهی و توجه به منتی که خدا بر ما گذاشت و مددی که به ما رساند.
هم حس غمی پنهان بر اتمام..
اما نباید از پای نشست.. 👈فاذا فرغت، فانصب..
✅از کاری فارغ شدی، به کار دیگر مشغول شو..
و امشب، #قسمت_آخر رمان #فقط_به_خاطر_تو در کانال گذاشته می شود..
به خاطر همراهی هایتان ممنونم. خداوند خیرکثیر به شما بدهد. 🌸🌺🌹🌼
🙏🙏به خاطر کوتاهی هایم عذرخواهم. گاهی دیرتر از معمول بارگذاری می شد و به علل مختلف، ویرایش و بازنگری بخش رمان کمی طولانی تر می شد.
با ما همراه باشید ان شاالله و دعایمان بفرمایید خداوند هدایتمان کند به آنچه رضایتش در آن است..
#سیاه_مشق
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#فقط_به_خاطر_تو
#داستان_بلند
#سلام_فرشته
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
#قسمت_آخر
🔻لباس های نوزادی را جمع کرد و داخل کمد گذاشت. به عباس که داشت روتختی را برای خوابیدن کنار می زد گفت:
- اگه ی کم دیرتر بود بهتر می شد. من تخصصمو می گرفتم و بعد می نشستم بچه داری.
🔸دستان عباس از حرکت افتاد و لب ها به حرکت درآمد:
- می نشستم بچه داری؟ کی؟ تو؟ نه بابا نگو. اصلا مگه پزشک مملکت می شینه بچه داری می کنه فقط؟ ی تایمی بچه با شما ی تایمی با من. شما به کار و درست هم باید برسی. الان که چاره ای نیست و من نمی تونم نگهش دارم تا نه ماه اما بعدش، حتما ی تایمی رو من نگه می دارم.
🔻شیطنت ضحی حسابی گل کرده بود. خندید و گفت:
- آره واقعا الان که تا نه ماه ورِ دلِ خودمه. حالا بعد نه ماه ببینیم کی این حرفا یادش می مونه.
🔹عباس چراغ مطالعه را روشن و لامپ سقفی را خاموش کرد کتابی که از دو شب پیش شروع کرده بود را برداشت و گفت:
- ضبط کن صدامو. محاله یادم بره. من اگه کمکت نکنم که برام بچه بعدی نمی یاری.
- چی؟ بعدی ام می خوای؟
- پس چی فکر کردی؟ بعدی رو هم خودم کمکت می کنم.
- تا بعدیشو به دنیا بیارم هان؟
- آره دیگه. خوشم می یاد خیلی زود می گیری.
🔹هر دو خندیدند. ضحی از تواضع و همراهی عباس خوشحال بود. چیزی که از همان دوران نامزدی در او دیده بود و دل خوشی روزهای سخت زندگی اش بود. به درس خواندن با بچه فکر کرد. تصمیم گرفت از بیمارستان مرخصی بگیرد تا هم بیشتر به حفظ قرآنش برسد و هم به درس اما اگر بین این دو، قرار بود یکی را انتخاب کند، چه باید می کرد؟ این، آن چیزی بود که عضلات حسابگر ذهن ضحی، بالا و پایینش می کرد تا نتیجه را به دست آورد.
🔸 یاد مجمع پزشکانی افتاد که در اردوی مشهد شناسایی کرده و قرار بود مسئولیتش با او باشد. یاد آرزوی تاسیس بیمارستانی به شیوه بیمارستان بهار در مشهد افتاد. یاد حرفهای همکارش که منصب ریاست بیمارستان آریا خالی است. چقدر برای سامان دادن آن بیمارستان، خون دل خورده بود. حالا او مانده بود و این همه تصمیم و بچه ای که وسط چنین شلوغی ای، نهال می شد تا غنچه ای شود و بشکفد.
🔻فکر کرد و یکی یکی گزینه ها را پس زد. این خیلی مهم نیست. اونم ارزششو نداره. این یکی هر چقدرم با ارزش، به پای به وجود آمدن ی بچه نمی رسه. اون ساماندهی، خیلی لازم و واجبه. دکتربحرینی راحت می تونه انجامش بده اما این یکی، سامانش فقط به منه. تخصصمم حالا امسال نشد، چند سال بعد. مطب نشد بزنم، بیمارستان که هستم. بیمار که می بینم. ی حداقلی از کارو می تونم داشته باشم ولی نمی تونم این موجود نازو فدا کنم.
🍀جثه نحیف کودکش را روی کول دایی جواد تخیل کرد و صدای نازک غش غش خنده کودکش را. دلش می خواست نزدیک گوش دایی جواد نجوا کند:
- دیدی فقط ادعا نکردم. دیدی فقط حرف نزدم. بازم پای کارم. عمر سیصد ساله خدا بهتون بده که ببینین چطور پای تک تک حرفاشون هستم.
🔹و تحسین دایی جواد را ببیند و افتخاری که پدر به او می کرد و قوت قلب مادر که افزوده می شد. به عباس نگاه کرد. غرق کتاب بود. عادت کتابخوانی اش را دوست داشت. تصمیم گرفت کتاب کنار دستش را بردارد اما دوست تر داشت داستانی که در خیالش می نوشت را بخواند. دست گرم و کوچک کودکش را تخیل کرد. هم پای قدم های کوتاه او، وارد بیمارستان شد و شروع به توضیح دادن به کودکش:
- اینجا پذیرشه. بیمارا رو براشون پرونده تشکیل می دن. اطلاعاتشونو می گیرن تا بهتر بتونن بهشون کمک کنن. اینجا ازشون آزمایش می گیرن تا بهتر بفهمن بیماری شون چیه. اینجا که خیلی خوش مزه است بوفه است که همراهِ بیمارا ،براشون خوراکی بخرن. می خوای چیزی برات بخرم عزیزم؟
🍀صدای کودکش را تخیل کرد:
- بیسکویت بخر مامان.
🌸صورتش به لبخند محو نشدنی نشست و عشقی در وجودش منتشر شد. صدای خانم دکتر بحرینی را در تخیلاتش شنید که او را خطاب کرده و به کودکش نگاه می کرد:
- خانم دکتر سهندی، حالا که تخصصتو گرفتی، به میمنت قدمای همین دردونه ات، بیا و مدیریت بیمارستانو قبول کن که بازنشستگی برازنده منِ پیرزنه الان.
🔹خود را دید: به فرزندش نگاه کرده و او را به خود چسبانده. صدای پژواک شده خود را در بیمارستان شنید:
- اختیار دارین. مدیریت برازنده شماس. برای من افتخار مادری کودک دلبندم بسه.
📌کتاب به دست، چشم ها را برهم گذاشت تا در رویای خوشی که صدایش را می شنید، بیشتر غرق شود.
پایان
🍀🌸🍀🌸
✍️سلام و رحمت خاصه الهی بر شما همراهان رمان #فقط_به_خاطر_تو
الحمدلله و المنه به لطف الهی، نگارش و بارگذاری رمان، پایان یافت.
🙏ضمن تشکر از همراهی تان در طول نوشتن رمان، امیدوارم لحظات شیرین و معنوی ای را سپری کرده باشید.
📌 نقطه نظرات خود را در خصوص این رمان، به آیدی @yazahra10 ارسال کنید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق