🔺حسنا بلافاصله از جا بلند شد و پشت سیستم نشست. مرورگر را باز کرد. به قسمت تاریخچه رفت تا ببیند چه چیزی حال خواهرش را تغییر داده بود. سایت بیمارستان بهار را دید. فکر کرد حتما چیز خوبی بوده. مرورگر را بست و مونیتور را خاموش کرد. کتاب نکات طلایی جامع شیمی را باز کرد و به خواندن ادامه داد. 🔹ضحی لباس پوشیده، عازم کافی شاپ بهارانه شد. عمدا به سحر گفت که آنجا بیاید. می خواست محیط امن یک کافی شاپ را هم ببیند و در جمعی قرار گیرد که سنخیتی با شکل و شمایلش نداشتند؛ همان طور که سالها، ضحی چنین جمعی را تحمل کرده بود. جلوی پیشخوان کافی شاپ رفت و برای نیم ساعت دیگر، میزی رزرو کرد. شماره میز را طوری انتخاب کرد که موقع نشستن، پشتش به جمعیت باشد اما سحر، جمعیتی را ببیند که اکثر پزشک و پرستارند. مسئول پذیرش مبل های یاسی رنگ را نشان داد و گفت: - تا میز خالی بشه می تونین اونجا استراحت کنین. کتاب هم اون طرف هست اگه دوست داشتین. 🌸ضحی تشکر کرد و به سمت مبل ها رفت. نگاهش به کفپوش های رنگی زیرپایش افتاد. دفعه قبل به تفاوت رنگ های کفپوش ها دقت نکرده بود. قدم از قدم که برمی داشت احساس می کرد روی سطح آب رودخانه حرکت می کند. نرم و لطیف. کف پوش های آبی به سمت مبل ها منتهی می شد. اولین مبل سمت راست را انتخاب کرد. روبرویش تصویر بسیار با کیفیت ساحل و دریا بود و سمت چپش، ستونی با روکش گچ و خرده آینه های رنگی قرار داشت. وسط ستون، حفره های هشت ضلعی بود و داخل حفره ها، حباب شیشه ای که گیاه کوچکی در آن زندگی می کرد. آن طرف ستون مبل دیگری بود. چادرش را کمی دور خودش جمع کرد و نشست. بدنش در نرمی ابرهای مبل، فرو رفت. تکیه داد و به ساحل روبرویش نگاه کرد. ☘️صدای خفیف مرغان دریایی را از پشت سرش شنید. صدا حرکت کرد و بالای سرش رفت و دور شد. متوجه صدای امواج دریا شد. صدای آرامی بود. از دنج بودن آن قسمت خوشش آمد. زاویه مبل های راحتی تک تفره به گونه ای بود که کافی شاپ در تیر رس نگاهش نبود. گردن کشید و پشت سرش را نگاه کرد تا ببیند سحر آمده یا نه و آن جا بود که فهمید نوع انتخاب مبل هاست که باعث می شود نه کسی بتواند تو را ببیند و نه تو کسی را ببینی. به مبل کناری نگاه کرد. چیزی ندید. کمی به جلو خم شد. ستونی که سمت چپش بود مانع دیدش شد. احساس امنیت کرد. مجدد تکیه داد. گوشی را در آورد. فایل یادداشت های استاد موسوی را باز کرد و تا آمدن سحر، مشغول مطالعه شد. - بابا اینجا کجاس؟ چقدر همه شبیه تو ان! - سلام سحر جان. کافی شاپه دیگه. بیا میز ما اونجاست. 🔹ضحی از جایش بلند شد و سحر را که متعجب به فضای داخلی کافی شاپ و آدم هایش نگاه می کرد، سر میزی برد که حالا هیچکس پشتش ننشته بود. صندلی را کمی عقب کشید تا ابتدا سحر بنشیند و خودش هم روبروی سحر، نشست. نگاه سحر به پشت سر ضحی بود و ضحی توجهش به عکس العمل ناخودآگاه دستان سحر بود. کیف دستی اش را روی پایش گذاشت و شالش را که تا نیمه، عقب داده بود، جلوتر کشید. چند ثانیه ای که گذشت، سحر تازه یادش آمد که برای چه می خواست ضحی را ببیند. پاکتی از کیفش در آورد و آن را کنار پایش روی زمین گذاشت. پاکت نامه و آرنج هایش را روی میز قرار داد. نمی دانست باید با چه جمله ای شروع کند. - ضحی چرا رفتی آخه. می دونی چقدر جات خالیه 🔸فکر کرد شاید از در احساسی و دلتنگی وارد شود بهتر است. ضحی کمی به سمت عقب رفت و به پشتی صندلی نزدیک تر شد و گفت: - دیگه هر جایی تا ی مدت برای آدم رشد داره. اینو خودت خوب می دونی. - الان یعنی اینجا نشستی برات رشد داره؟! 🔺ضحی دیگر این جملات سحر را به شوخی و مزاح نمی گرفت. تیکه ای که سحر انداخت را به روی خود نیاورد و گفت: - جای قشنگیه. تازه باهاش آشنا شدم. 👀مردمک چشمان سحر حرکت کرد و مشخص بود چیزی را دنبال می کند. باز هم کمی از شالش را جلو کشید. پاکت نامه را برداشت و جلوی ضحی گرفت و گفت: - استعفات رد شده. ی تشویقی هم برات نوشته پرهام. 🔹ضحی بدون عکس العملی، فقط به صورت سحر لبخند زد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte