#داستان
#پیچند
#قسمت_هجدهم
🔸حمله آغاز شده بود. رجزها خوانده شده و شمشیرها از نیام بیرون آورده شده بود. چشمان"طُهَّر"، همان ذرهای که زینب با سمباده روی مهر تربت، نمایانش کرده بود، با یادآوری این خاطرات مملو از اشک شد. اشکی که روز عاشورا، به قرمزی می گرایید و خون گریه می کرد. دیگر ذره ها همه متاثر از حال "طُهَّر"، یاد خاطرات شخصی شان در برخورد با سالار شهیدان شدند.
✨یکی از آن ها از "طُهَّر" پرسید:"شما روز عاشورا در کربلا بودی؟" "طُهَّر" با بغضی فروخورده گفت:"آری. از خیلی قبل ترش در کربلا بودیم. با دوستان دیگرم. یاد ظهر عاشورا افتاد که هم زمان با رجزهای یکی یکی اصحاب و فرزندان سالار شهیدان، او برای هم قطارهایش صحبت می کرد که بیایید با هم یکی شویم و بر دشمن بتازیم. خیلی هاشان می گفتند اجازه تاختن نداریم. برخی آرزو می کردند که ایکاش می توانستیم. برخی خود را خُردتر از این می دیدند که بخواهند امامی را یاری کنند و دست آخر، فقط چند ذره، با او همراه شدند.
🔹ذره ها، دست در دست هم دادند و تمام عضلات بدنشان را منقبض کردند تا کلوخی شوند. "طُهَّر" همان اسب را که زخمی شده بود و شیهه های دردناکش، دل او را آتش می زد دید و گفت:"می دانم درد داری اما من کمکت نیاز دارم." اسب چشمان پر از سوالش را به "طُهَّر" دوخت و پرسید:"من در این وضعیت چه کمکی به تو می توانم بکنم؟" و از درد به خود پیچید. صاحبش روی زمین به درک واصل شده بود و او، زخمی، به پهلو از معرکه کناره گرفته بود. "طُهَّر" گفت:"لگد بزن تا ما خاری به چشم دشمن حسین علیه السلام شویم" اسب، تمام نیرویش را جمع کرد و کلوخ را به سمت یزدیان پرتاب کرد. پیشانی یکی شان را خون انداخت. اسب، چشمانش را بست و بی جان، روی زمین پهن تر شد.
✨"طُهَّر" اینها را که گفت، ساکت شد. زینب از حرکت ایستاده بود و صدای مداحی به گوش "طُهَّر" و دوستانش رسید. تکان تکانی خوردند و ناگهان زیپ سجاده کوچک زینب، باز شد. نور آفتاب به چشمان "طُهَّر" تابید و مغز و دلش را روشن تر از قبل کرد. "طُهَّر" به اطراف نگاهی انداخت. خیل جمعیت بود که در حرکت به سمت کربلا بودند. به بالا نگاه انداخت. هنوز اول راه بودند واین را نه فقط از شماره های ستون های آن جا؛ بلکه از بوی آشنا اما دور کربلا فهمید. چشمش به حسن یوسفی افتاد که جلوی زینب روی زمین بود. زینب، سجاده را روی زمین گذاشت. برخاست و قامت بست. پس از اقامه آن نماز دو رکعتی که "طُهَّر" نفهمید چه نمازی بود، سجاده را به سرعت بست و داخل جیب جلوی کوله گذاشت. به خاطر عجله ای که زینب برای بستن سجاده کرد، زیپ آن باز ماند و "طُهَّر" به همراه دیگر دوستانش، توانستند بتیرا و ضارف و عِنهُد را ببینند.
✨" طُهَّر" صدا بلند کرد که: "بَتیرا، بَتیرا.." حسن یوسف که گوش های تیز و قد بلندتری داشت دنبال صدا گشت و چهره سرخ فام "طُهَّر" را دید که از گوشه سمت راست کوله، سر بلند کرده و بَتیرا را صدا می زند. تا خواست به دوستانش بگوید، زینب کوله را به پشت انداخت و بسیار حرفه ای، چادرش را روی آن مرتب کرد. دکمه های بازشده جلوی چادر را بست. دستش را از درزی که آن روز جلوی آیینه اندازه گرفته بود رد کرد. خم شد و حسن یوسف را روی دست گرفت. بسم الله گفت و حرکت کرد. " طُهَّر" زیر چادر مشکی زینب، همه چیز را در یک لایه خاکستری می دید و همین او را یاد معرکه ای انداخت که به علت گرد و خاکی که برپا شده بود، همه چیز را در لایه ای خاکستری مانند می دید.
🔹بعد از آنکه زخمی را بر چهره و چشم یکی از سربازان دشمن انداخت، با تن و بدنی زخمی، روی زمین افتاد. دوستانی که با یکدیگر هم پیمان شده بودند، دست هایشان را از هم باز کردند و هر کدام گوشه ای روی زمین پهن شدند. صدای ناله ای به گوش " طُهَّر" رسید. گردن راست کرد ببیند صدای کیست. در آن گرد و غباری که در هوا بلند شده بود، روی زمین، چکمه ای شمشیر خورده افتاده بود و ناله می کرد. " طُهَّر" گوش تیز کرد و شنید که ناله اش برای این است که در راه حسین فدا نشده است. در همین حالی که ناله می کرد، چکمه، از پای دشمن جفت پایی گرفت و او را به زمین زد و همین کارش باعث شد آن سرباز ملعون لشگر ابن زیاد، ضربه ای جانانه از اصحاب سالار شهیدان بخورد و به هلاکت برسد. چکمه لب به شکر باز کرد و دیگر ناله ای به گوش " طُهَّر" نرسید.
#سیاه_مشق
@salamfereshte