#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هجدهم
🔸 هوا رو به تاریکی میرفت. یک ساعت به اذان مغرب مانده بود. حاج عباس در مسجد را با بسم الله باز کرد و به دنبال او سید وارد مسجد شد. دستی به سر و روی گلها کشید و گلهای یاس را نوازش کرد. آنها را بویید و گفت: خوش بحالتان که گل منسوب به مادرم هستید.
جارو را از کنار حیاط برداشت شیلنگ در هم پیچیده شده را باز کرد و شیر آب را چرخاند تمام حیاط را شست و جا کفشیها را دستمال کشید. حاج عباس داخل آشپزخانه سمت راست، کنار پلههای ورودی به مسجد،استکانها را جا به جا میکرد. گاهی،نگاهی داخل حیاط میانداخت که سید را ببیند. از وقتی سید آمده بود؛ حاج عباس بیشتر دل به کارهای مسجد میداد و خوشحالی در چهرهاش موج میزد.
🔹 سید بعد از تمیز کردن حیاط برای کمک به حاج عباس وارد آشپزخانه شد. کتری آب را روی اجاق گذاشت و خرماها را داخل دیس اماده کرد. تا چای برای افطار به موقع آماده شود ونمازگزاران حداقل چای وخرمایی بعد نماز بنوشند. حاج عباس با اشتیاق استکانها را داخل سینی میچید و با سید صحبت میکرد. همه چیز را بررسی کرد؛ خیالش از بابت آشپزخانه راحت شد و داخل نمازخانه شد. سجادهها را انداخت؛ مهرها را در جا مهری، کنار در ورودی مرتب کرد. سعی میکرد خودش همهی کارهای مسجد را انجام دهد و فقط کلیدداری مسجد دست حاج عباس باشد. چون او میدانست حاج عباس پیرمردیست که از سر احتیاج خادمی مسجد را میکند و گرنه پیرمردی به سن و سال او الان وقت استراحتش بود و به قول معروف آردش را بیخته بود والکش را آویخته بود.
🔸 صدای ملکوتی اذان با نوای زیبا و آسمانی مرحوم موذنزاده از گلدستههای مسجد در محله پیچیده بود. مردم کم کم وارد مسجد میشدند. صحبتها حاکی از اتفاقهای جدیدی بود که در مسجد پیش آمده. تغیرات از همان ابتدای ورود و امامت سید به چشم میخورد. حیاط مسجد مدتها بود چنین تمیزی به خود ندیده بود. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت: "شنیدهاید سید جوان، جای حاج احمد آمده؟" دیگری درحالی که وضو میگرفت و پایش را با شلوارش خشک میکرد گفت: "فکر کنم روحانی خوبی باشد مسجد به رنگ و روآمده". جوانی به نام چنگیز که از طرف آقای میرشکاری مأمور شده بود پای سید را از مسجد بیندازد. عدهای را دور خود جمع کرده بود و میگفت:" به نظر من بیخیال مسجد شوید، هیچ کس حاج احمد نمیشود."
🔹 سید وارد محراب شد. سوزشی در چشمانش احساس کرد قطرات شبنم در چشمانش حلقه زد و صدای یاعلیاش در محراب پیچید. اعمال مستحبی قبل نماز را به جا آورد؛ بعد از اذان و اقامه به نماز ایستاد حال و هوای ملکوتی در مسجد بر پا بود. حمد و ستایش خداوند با نفسهایش آمیخته شده بود و در حمد و سورهاش انگار با خدا عشقبازی میکرد. به قنوت رکعت دوم رسید دستانش را روبه آسمان، بالا برد به رسم ادب و مضطرانه این دعا را خواند: "اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه". سید نمازی زیبا باخلوص نیت به پا داشت.
🔹 بعد از نماز همه با هم دست به دعای سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برداشتند و برای فرجش دعا کردند. حاج مرتضی دعاهای ماه مبارک رمضان را برای نمازگزاران خواند. بعد از دعا رو به نمازگزاران کرد و گفت:" همانطور که میدانید ما یک ماهی نمیتوانیم در خدمت حاج احمد باشیم؛ به جای ایشان این ماه مبارک را در خدمت حاج آقا طباطبایی هستیم. ایشان مورد تایید دفتر تبلیغات هستند و از طرف آنجا برای امام جماعت مسجداعزام شدهاند. ان شاءالله با همکاری با ایشان این ماه عزیز را خوب بندگی کنیم و خداوند ما را جزء نمازگزاران واقعی قرار دهد. در خدمت ایشان هستیم تا از سخنرانی ایشان استفاده ببریم." بلندگوی مسجد را با احترام به سید تعارف کرد. سید بلندگو را گرفت به منبر رفت.
🔸آنقدر زیبا و شیوا سخنرانی میکرد که مردم همه گوش شده بودند برای شنیدن صحبتهایش. عامل بودن،در نشستن حرفهایش به دل ها هویدا بود.در بین سخنرانی صدایی نگاه جمعیت را به سوی خود کشاند. چنگیز بود پسر ناخلف محله همه از دست شیطنتهای او به ستوه آمده بودند. سبیلهای پرپشت تابیدهاش را با دستانش پیچی داد و گفت: "حاج اقا خیلی مخلصیم! ما وقت نداریم دیگه میریم. شما فرصت کردی یه سری به ما بزن. گیم نت بغل مسجد اونجا پاتوق ماست یه دست فوتبال باهم بزنیم." کتش که روی دستش بود را یه نیم چرخی داد و روی شانهاش انداخت و گفت:" هر چند حاج آقا را چه به فوتبال" و همینطور که تسبیح توی دستش را میچرخاند با نوچههاش از مسجد بیرون رفت. صدای خندهاش هنوز به مسجد میرسید. سید از جمعیت صلواتی گرفت و با لبخندی مهربانانه گفت: "خدا حفظشان کند."
ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد. جمعیت از جا بلند شد. همه پای منبر را خالی کردند و سمت کوچه دویدند.
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هجدهم
🔸حمله آغاز شده بود. رجزها خوانده شده و شمشیرها از نیام بیرون آورده شده بود. چشمان"طُهَّر"، همان ذرهای که زینب با سمباده روی مهر تربت، نمایانش کرده بود، با یادآوری این خاطرات مملو از اشک شد. اشکی که روز عاشورا، به قرمزی می گرایید و خون گریه می کرد. دیگر ذره ها همه متاثر از حال "طُهَّر"، یاد خاطرات شخصی شان در برخورد با سالار شهیدان شدند.
✨یکی از آن ها از "طُهَّر" پرسید:"شما روز عاشورا در کربلا بودی؟" "طُهَّر" با بغضی فروخورده گفت:"آری. از خیلی قبل ترش در کربلا بودیم. با دوستان دیگرم. یاد ظهر عاشورا افتاد که هم زمان با رجزهای یکی یکی اصحاب و فرزندان سالار شهیدان، او برای هم قطارهایش صحبت می کرد که بیایید با هم یکی شویم و بر دشمن بتازیم. خیلی هاشان می گفتند اجازه تاختن نداریم. برخی آرزو می کردند که ایکاش می توانستیم. برخی خود را خُردتر از این می دیدند که بخواهند امامی را یاری کنند و دست آخر، فقط چند ذره، با او همراه شدند.
🔹ذره ها، دست در دست هم دادند و تمام عضلات بدنشان را منقبض کردند تا کلوخی شوند. "طُهَّر" همان اسب را که زخمی شده بود و شیهه های دردناکش، دل او را آتش می زد دید و گفت:"می دانم درد داری اما من کمکت نیاز دارم." اسب چشمان پر از سوالش را به "طُهَّر" دوخت و پرسید:"من در این وضعیت چه کمکی به تو می توانم بکنم؟" و از درد به خود پیچید. صاحبش روی زمین به درک واصل شده بود و او، زخمی، به پهلو از معرکه کناره گرفته بود. "طُهَّر" گفت:"لگد بزن تا ما خاری به چشم دشمن حسین علیه السلام شویم" اسب، تمام نیرویش را جمع کرد و کلوخ را به سمت یزدیان پرتاب کرد. پیشانی یکی شان را خون انداخت. اسب، چشمانش را بست و بی جان، روی زمین پهن تر شد.
✨"طُهَّر" اینها را که گفت، ساکت شد. زینب از حرکت ایستاده بود و صدای مداحی به گوش "طُهَّر" و دوستانش رسید. تکان تکانی خوردند و ناگهان زیپ سجاده کوچک زینب، باز شد. نور آفتاب به چشمان "طُهَّر" تابید و مغز و دلش را روشن تر از قبل کرد. "طُهَّر" به اطراف نگاهی انداخت. خیل جمعیت بود که در حرکت به سمت کربلا بودند. به بالا نگاه انداخت. هنوز اول راه بودند واین را نه فقط از شماره های ستون های آن جا؛ بلکه از بوی آشنا اما دور کربلا فهمید. چشمش به حسن یوسفی افتاد که جلوی زینب روی زمین بود. زینب، سجاده را روی زمین گذاشت. برخاست و قامت بست. پس از اقامه آن نماز دو رکعتی که "طُهَّر" نفهمید چه نمازی بود، سجاده را به سرعت بست و داخل جیب جلوی کوله گذاشت. به خاطر عجله ای که زینب برای بستن سجاده کرد، زیپ آن باز ماند و "طُهَّر" به همراه دیگر دوستانش، توانستند بتیرا و ضارف و عِنهُد را ببینند.
✨" طُهَّر" صدا بلند کرد که: "بَتیرا، بَتیرا.." حسن یوسف که گوش های تیز و قد بلندتری داشت دنبال صدا گشت و چهره سرخ فام "طُهَّر" را دید که از گوشه سمت راست کوله، سر بلند کرده و بَتیرا را صدا می زند. تا خواست به دوستانش بگوید، زینب کوله را به پشت انداخت و بسیار حرفه ای، چادرش را روی آن مرتب کرد. دکمه های بازشده جلوی چادر را بست. دستش را از درزی که آن روز جلوی آیینه اندازه گرفته بود رد کرد. خم شد و حسن یوسف را روی دست گرفت. بسم الله گفت و حرکت کرد. " طُهَّر" زیر چادر مشکی زینب، همه چیز را در یک لایه خاکستری می دید و همین او را یاد معرکه ای انداخت که به علت گرد و خاکی که برپا شده بود، همه چیز را در لایه ای خاکستری مانند می دید.
🔹بعد از آنکه زخمی را بر چهره و چشم یکی از سربازان دشمن انداخت، با تن و بدنی زخمی، روی زمین افتاد. دوستانی که با یکدیگر هم پیمان شده بودند، دست هایشان را از هم باز کردند و هر کدام گوشه ای روی زمین پهن شدند. صدای ناله ای به گوش " طُهَّر" رسید. گردن راست کرد ببیند صدای کیست. در آن گرد و غباری که در هوا بلند شده بود، روی زمین، چکمه ای شمشیر خورده افتاده بود و ناله می کرد. " طُهَّر" گوش تیز کرد و شنید که ناله اش برای این است که در راه حسین فدا نشده است. در همین حالی که ناله می کرد، چکمه، از پای دشمن جفت پایی گرفت و او را به زمین زد و همین کارش باعث شد آن سرباز ملعون لشگر ابن زیاد، ضربه ای جانانه از اصحاب سالار شهیدان بخورد و به هلاکت برسد. چکمه لب به شکر باز کرد و دیگر ناله ای به گوش " طُهَّر" نرسید.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هجدهم
🔻از درد به خودم می پیچم. دل درد آمانم را بریده. دست هایم را روی دلم فشار می دهم تا دردم کمتر بشود ولی بیشتر می شود. می خواهم مامان را صدا کنم. صدا دری گلویم خفه می شود. گریه ام می گیرد. حالت تهوع می گیرم و می خواهم بالا بیاورم. ای خدا. نمی توانم تحمل کنم. چقدر باید درد بکشم. تمام وجودم کوفته است و درد می کند. این دل پیچه و درد چی بود که یک هو سراغم اومد. فقط می توانم اشک بریزم و با صدای خفه ای مامان را صدا کنم. می دانم که صدایم به یک متری هم نمی رسد. انرژی ای برایم نمانده که بخواهم بلند صدا کنم. در اتاق هم که بسته است. یواش یواش درد کمتر می شود و آرام می شوم. اشک هایم را پاک می کنم. نمی فهمم این درد چه بود. ولی، صبر کن ببینم، بوی بدی بلند می شود. مثل بوی دستشویی و ... وااای خدای من، وای نه. وای خدا حالا چی کار کنم. باز هم گریه را از سر می گیرم. حالا من چی کار کنم؟ پس این درد و دل پیچه حرکت روده هایم بوده. پس چرا ؟ خدایا با این بدبختی و آبروریزی چی کار کنم؟ فقط می توانم تو سر خودم بزنم و هی فحش بدهم و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم. کسی به در می زند. فکر می کنم فرزانه است. اگه بیاد تو و ببینه من جامو.. چی کار کنم؟ خاک بر سرم که اینقدر بدبختم. فکر اینجاشو نکرده بودم. باز هم صدای در می آید. داد می زنم برو. نیا تو. نمی خواهم کسی را ببینم. شبح فرزانه از پشت شیشه در محو می شود. سعی می کنم خودم را جا به جا کنم اما نمی توانم. غرق در کثافت شده ام و هیچ کاری نمی توانم بکنم.
🔸 باز هم صدای در می آید.
- مگه نگفتم برو . نمی خوام کسی را ببینم.
+ منم مادر، نرگس جان. با اجازه می یام تو.
- نه مامان. تو نیا. تو را خدا نیا.
+ چی شده نرگس؟ حالت خوبه؟
🔻در اتاق را باز می کند و می آید داخل. به ثانیه نکشیده از جریان باخبر می شود. سرم را در بغلش می گیرد و می گوید اشکالی ندارد. سریع از دراور کنار اتاق چند دست ملحفه می آورد و از تو آشپزخانه نقلی بالا، کیسه زباله ای می آورد و کنار تختم می گذارد. همین طور قربون صدقه ام می رود و من هم گریه می کنم. روسری ام را از جالباسی بر می دارد و می اندازه روی صورتم. منم از خدا خواسته روسری را به صورتم فشار می دهم و گریه می کنم. از صدای در می فهمم که در اتاق را بسته و قفل کرده. بعد از چند دقیقه که باز صدای چرخاندن کلید می آید، می فهمم در اتاق را باز کرده. صدای پلاستیک دورتر و دورتر می شود و صدای در حمام را می شنوم. به اتاق برمی گردد و صندلی را کنارم می گذارد و می نشیند. روسری را از روی صورتم بر می دارد و با صورت باز و خندان نگاهم می کند.
+ چیزی نبود که. الان حالت بهتره؟ دکتر گفته بود که این حالت پیش می یاد. گفت ممکنه دلپیچه و حرکت روده ها را هم حس نکند. حالا تو حس کردی؟
- آره. خیلی درد داشت.
+ ناز خودمی عزیزم. خیلی خوبه که حرکت روده هاتو حس کردی. هر وقت این حالت را حس کردی بهم بگو. باشه؟ نزار دردت زیاد بشه. همون اول بگو.
- باشه.
+ ریحانه خانم آمده بود. بهش گفته بودی نمی خوای کسی را ببینی. این گل را دادن به من و رفتن و گفتن سلام برسونم.
🔸نگاهی به گل مریم روی میزم می اندازم. دو تا گل مریم وسط 5 تا رز قرمز با شویدی های اطرافش خیلی قشنگ تزیین شده بود. بوی گل مریم را تازه حس می کنم.
- فکر کردم فرزانه است. نمی خواستم بیاد تو و این وضعیت رو...
+ کار خوبی کردی. اشکالی ندارد. ریحانه خانم هم درک می کند.
سرم را می اندازم پایین. صدای بلبلی که آخرش به خفگی می رسد بلند می شود.
+ خاله ات اینا اومدن. الان بابا می آید و می یاردت پایین. من برم در را باز کنم.
🔹بابا از پله ها دارد بالا می آید و در راه پله ها صحبتی با مامان می کند و وارد اتاق می شود. ویلچر را از پشت میزم به کنار تخت می آورد و من را بغل می کند. چقدر لذت دارد که پدر بغلم می کند. خیلی به آغوشش نیاز داشتم. من را روی ویلچر می گذارد. می خواهد پاهایم را مرتب کند ولی من دستم را از دور گردنش باز نمی کنم. چشمانم را بسته ام و بغلش کرده ام. پدر مقاومت نمی کند و من را در آغوشش می گیرد و فشار می دهد. گریه ام می گیرد.
- چرا من اینقدر بدبختم بابا؟ چرا فلج شدم ؟ حالا دیگر هیچ کاری نمی تونم بکنم
= درست می شود باباجان. درست می شود. به خدا توکل کن.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هجدهم
🔹دایی جواد کمی سکوت کرد تا ضحی آرام تر شود. از جا بلند شد. کتاب های ضحی را نگاهی انداخت و راهی که رفته بود را برایش نشان داد:
- یادمه سال کنکورت هم همین طور بودی. چه اشکی ریختی که دایی من چه رشته ای انتخاب کنم. با اون رتبه ای که آورده بودی راحت می تونستی پزشکی رو بزنی ولی به خاطر اینکه با دوستت سحر، تو ی رشته باشی؛ مامایی رو انتخاب کردی. کاری ندارم درست بود یا غلط. بعد هم مجدد امتحان دادی و رفتی پزشکی. بی توجه به اینکه پزشک هستی و مدرک داری، می رفتی تو بیمارستان و به عنوان یک ماما، مشغول به کار می¬شدی. به خاطر همین ویژگی هات بوده که پرهام نتونسته رای هیئت مدیره رو بزنه که تو رو قبول نکنن. اما خیلی موی دماغش بودی. پرهام که ولایی نیست. ادعاشم نداره. علنا هم می گه که نظامو قبول نداره. اونوقت تو که ادعای ولایی بودنت می ره، رفتی زیردستش کار کردی چرا؟ چون دوستت سحر اونجا بود. حالا ناراحتی که از دوستت جدا بشی درسته؟
🔸ضحی کوسن را روی پاهایش گذاشت و به دایی نگاه کرد. فکر کرد نکند ناراحتی ام به خاطر جدا شدن از سحر باشد! در حالتی نبود که بتواند به راحتی تشخیص بدهد. دایی جواد، چشم از کتابخانه ضحی گرفت. زانوهایش را خم کرد و هم قد ضحی روی هوا نشست و گفت:
- تا کی به خاطر دوستت؟ این دوستی، ارزش این همه مشکلات رو داره؟
زانو راست کرد و ایستاد و گفت:
- این خواستگارت رو هم که رد کردی. مگه خودت نبودی که می گفتی تحصیلاتت روی قبول و رد کردن خواستگارها تاثیر نمی ذاره. ولی چرا هر چی بیشتر درس می خونی، زودتر خواستگار رد می کنی؟!
- آخه دایی جان شما نمی دونین.
- چی رو نمی دونم؟ من تحقیق کردم. پدرت تحقیق کرد. مادرت تحقیق کرد. مشکلش چی بود که ردش کردی؟
- تو حرفهاش می گفت مرد باید ی سر و گردن از خانم بالاتر باشه که جلوش کم نیاره. و خوشحال بود که مجبوره بیشتر درس بخونه و تلاش بکنه که از من کم نیاره
- خب؟
🍀دایی روی صندلی نشست. خودکار آبی ضحی را از روی میز برداشت و بین انگشتانش چرخاند. صندلی را رو به ضحی برگرداند و گفت:
- خب نداره دایی. روحیه خود کم بینی داره. من چطور با همچین آدمی می تونم زندگی کنم؟
- ببین دایی جان. هر کسی یک عیبی داره. منم عیب هایی دارم. با عیوب همدیگه باید بسازیم و بپوشونیم و کمک کنیم که رفع بشه. شما اگه به ایشون ارزش بدی و ارزشمندش کنی این خود کم بینی اش برطرف نمی شه؟ این حرف مشاور نبود که بهت زد؟ گفت این افکار وسواس گونه رو رها کن.
- دایی جان باور کن وسواس فکری نیست.
- فرض کنیم وسواس فکری نباشه. چند سالته؟ فکر می کنی تا چند سال دیگه موقعیت ازدواج داری؟
🔹نگاه عمیقی روی ضحی کرد. عکسی که پشت سر ضحی روی دیوار نصب شده بود به چشمش خورد و گفت:
- اون عکس رو زدی اونجا برای چی وقتی ذره ای برای حرف اون عزیز، تره خرد نمی کنی! ازدواج رو آسون بگیر. خبر داری که؟ آمارها در چه حاله؟ چقدر ازدواج ها کم شده و فرزنددار شدن کمتر؟ بی خبر نیستی چون خودت بچه ها رو به دنیا می یاری. چرا خودت به حرفشون گوش نمی کنی و ازدواج نمی کنی؟ خواستگار رد کردن که هنر نیست. ادعات اگه می شه به خاطر ولی امرت، همون خواستگاری که ازش ایراد می گیری قبول کن و تو زندگی تحملش کن. با خدا معامله کن.
🍀دایی جواد سکوت کرد. خودکار ضحی را روی میز گذاشت. از جا بلند شد و ادامه داد:
- نمی گم برو به خاطر ولی امرت با معتاد و آدم بی خدا زندگی کن. ایرادهای الکی رو بزار کنار.
🔹ضحی نگاهش به جوراب های سفید و فرش زیرپایش بود و توجهش به حرفهای دایی. "اگر ادعایت می شود برو به خاطر ولی امرت، ازدواج کن." جمله ای که مدام در سرش کوبیده می شد و تمام حواسش را از کار انداخته بود . "به خاطر ولی امر، ازدواج کردن. به خاطر امر ولی، عیب خواستگار رو ندیدن. به خاطر ولی امر، تحمل کردن. به خاطر .. ولی امر یعنی جانشین امام زمان. یعنی به خاطر امام زمان.. یعنی اگر امام زمان به من می گفت برو با فلانی ازدواج کن، من می گفتم فلانی این عیب را دارد یا می گفتم چشم؟ " از این افکار، به خود لرزید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_هجدهم
✨معجزه است
🌀صدایش در گوش هایم پیچید: از کجا معلوم که او، فرستاده خدا باشد. محمد امین هست که هست. ادعای فرستاده خدا بودن، کم ادعایی نیست. او باید ادعایش را ثابت کند.
✅قرآن معجزه است. اعجاز به کار ویژه و خارق العاده ای می گویند که فقط، فرستادگان الهی می توانند آن را انجام دهند و مردم عادی، اگر تمام قوا و استعداد و نیروی خود را به کار گیرند، از آوردن مثل آن، عاجز و ناتوان هستند.
🔻تا به حال به این فکر کرده اید که آیا در هر مسئله ای، می شود معجزه کرد؟
🔸اول اینکه معجزه، برای غیر پیامبر و فرستاده الهی ممکن نیست.
🔸دوم اینکه همین معجزه نیز، در امور ممکن الوجود، صورت می گیرد.
✍️اگر چیزی محال عقلی باشد، هرگز. معجزه در اشیا ضروری الوجود هم راه ندارد یعنی نه می توان ضروری را معدوم کرد و نه ضروری العدم را موجود کرد.
🌸ساده اینکه نمی توان نتیجه ضرب دو در دو را با معجزه، غیر چهار کرد زیرا نتیجه چنین ضربی، قطعی و ضروری است و نمی توان عدد پنج را به عنوان نتیجه آن ضرب، با معجزه ثابت کرد زیرا چنین نتیجه بودنش برای آن، محال و ضروری العدم است. اما علت این نشدن، زیباست.
📌اگر این طور بشود، لازمه اش از بین رفتن زیربنای مسائل عقلی است. اگر چیز غیرممکن، علیرغم حکم عقلی، با اعجاز به وجود بیاید، دیگر خود اعجاز هم که با همین عقل، تشخیص و سنجیده می شود قابل اثبات نیست. و بلکه بالاتر، حتی شناسایی خدا و وحی و پیامبر هم ناممکن می شود.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص89-91.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی #سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
⚡️ به این بخش از اعمال عبادی توجهمان بیشتر شود
#استاد_عربیان حفظه الله:
✨ حدیث معراج، اولین درس اخلاقی است که در عالم خلقت واقع شده. یک درس اخلاق منحصر به فرد که معلم این درس خداوند متعال است. شاگرد و متعلمش، رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم هستند. با توجه به این ویژگی ها مضامینی که در این درس اخلاق مطرح می شود، از یک سطح بالایی برخوردار است.
☘️ اولین مطلبی که در حدیث معراج، بنا به نقل در دسترس ما قرار گرفته است این است که رسول گرامی اسلام از خداوند سوال می کند که: اَىُّ الأْ عْمالِ اَفْضَلُ؟ خداوند در جواب می فرمایند: التَّوَكُّلِ و در ادامه می فرمایند وَ الرِّضى بِما قَسَمْتُ. یعنی توکل کردن بر خدا. این را خدا عمل به حساب آورده است و به عنوان برترین عمل ها. و هم چنین راضی بودن و خشنود بودن به تقسیم الهی. آنچه که خدا تقسیم کرده است.
🌺این خشنودی از نظر خداوند عمل است. البته عمل قلبی. عمل باطنی و برترین عمل ها هم هست. در صورتی که وقتی ما می شنویم ای الاعمال افضل عندک، ذهنمان می رود به اعمال جوارحی. اعمالی که با جوارح خودمان انجام می دهیم اما خداوند متعال در جواب توکل را مطرح می کنند. خشنودی به تقسیم خودش را مطرح می کند که در حقیقت دارد آن دیدگاه ما را تصحیح می کند. که عمل را منحصر نکنید در جوارح. عمل جوانحی اهمیت مضاعفی دارد. عمل قلبی. عمل باطنی.
🍁 باز هم عرض می کنم متاسفانه در جامعه دینی و در دینداری متدینین جایگاه این عمل جوانحی و باطنی خیلی تضعیف شده. در صورتی که برکاتش اصلا غیرقابل توصیف است. خدا کند که ما به اهمیت این بخش از دین و این بخش از اعمال عبادی توجهمان بیشتر شود تا از دینداری مان نتیجه بیشتر و بالاتری به دست بیاوریم.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_دوم در تاریخ شنبه 1400/08/08
#قسمت_هجدهم
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت
#معرفی_حدیث
#حدیث