🔹این روزها سرم خیلی شلوغ است. باید برای جلسه خانه خاله پری مطلب آماده کنم. برای وبلاگ مطلب آماده کنم. نظرات را بخوانم و پاسخ بدهم. به وبلاگ هایی که سر زده ام، مجدد سر بزنم. کتابم را بخوانم. جواب فرزانه را بدهم. حواسم به کمک کردن به مادر باشد. تمرین های روزانه ام را انجام دهم. جزء قرآن هر روزمان را که به صورت خانوادگی می خوانیم و دعاها و تعقیبات و .. . گاهی فکر می کنم چه خوب است که ماه مبارک رمضان در تابستان افتاده و درس و دانشگاه تعطیل است. البته هوا گرم است و روزه گرفتن بسیار سخت. اما خب.. یک شیرینی خاصی دارد که به خاطر اطاعت از امر خدا، له له بزنی ولی لب به آب نزنی. این شیرینی را قبلا هیچ، نمی فهمیدم. برای اینکه در وقتم صرفه جویی کرده باشم، مطلب وبلاگم را از همان مطالبی که برای جلسه خانه خاله می خوانم؛ انتخاب می کنم و می نویسم. نکاتی را برای جلسه، یادداشت برداری می کنم. ناسلامتی قرار است یک ربع، بیست دقیقه، منبر بروم. ریحانه هم قرار است با ما بیاید. 🔸این روزها سرش شلوغ تر شده. یک مهمانی منزلشان است که هنوز وقت نشده بپرسم کیست. پیامکی هم دوست ندارم بپرسم. این شده که هنوز خبر ندارم. فقط می دانم پدرش برگشته چون چند روز پیش، موقع نماز صبح، از پنجره دیدم که به سمت مسجد می روند. 🔻فرزانه گوشی تلفن را می آورد بالا و می دهد دستم: پرینازه. - الو. سلام پریناز جان. جانم.. عزیزم.. چی شده چرا ناراحتی. ای بابا چرا گریه می کنی... خب.. خب.. خب.. خب اینکه ناراحتی نداره. با آژانس .. آهان. بابا اون طور گفتند؟ نگران نباش. نهایتش خودم می یام دنبالتون. شما حاضر باشین. منعتون نکردن که نرین هیات؟ خب پس به دلت بد راه نده. 🔹مادر دم در اتاق ایستاده و منتظر است. تلفن که تمام می شود، مو به مو حرفهای پریناز را برای مادر تعریف می کنم. گوشی را گرفته و به خاله پری زنگ می زند. خاله جواب نمی دهد. صورت همیشه شاد و خندان مادر، غمگین و نگران است. می پرسم: - یعنی چی شده؟ حالا هیات رو چه کنیم؟ " کاری نداره که. به ریحانه خانم زنگ بزن ببین می تونه بیاد بریم دنبال دخترخاله ها. حالا تا بعد ببینیم خاله پری و آقا جواد کجان و چی شده که این طور از خانه زده اند بیرون. 🔸من و مادر هاج و واج، نگاه به فرزانه ای می کنیم که همان طور که سرش روی دفتر است، این حرف عاقلانه را زده. کمی فکر می کنم. به ریحانه پیامک می دهم ببینم فرصت دارد برویم دنبال بچه ها. با اشتیاق، استقبال می کند. کمی از نگرانی مادر کم می شود. حاضر می شوم که با ریحانه به منزل خاله پری برویم. از نگاه های گاه به گاه و لبخندهای ضمنی فرزانه، مشخص است از اینکه پیشنهادش مورد استقبال قرار گرفته؛ احساس شخصیت کرده است. مادر به او نگاه می کند که خیلی خونسرد، مشغول نوشتن است. سنگینی نگاه مادر را که احساس می کند، دست از نوشتن برمی دارد و انگار که ذهن مادر را خوانده باشد، می گوید: "من کمی کار دارم. خودم می رم هیات. اشکالی که نداره؟ = به غروب و تاریکی نخوری، نه. چه اشکالی داره. " باشه حتما. چشم. شما برو نرگس جان. باید چیزی رو بنویسم تحویل بدم. به بچه ها سلام برسون بگو می یام حتما. البته ان شاالله. 🔹از این جمله ای که گفته خنده اش می گیرد. زنگ در به صدا در می آید. از پشت پنجره، ماشین ریحانه را می بینم. به کمک مادر، از پله ها تندتر پایین می روم. به مادر قول می دهم او را بی خبر نگذارم. مادر چیزی زیر لب می خواند و به من فوت می کند. 🔻خیابان ها کمی شلوغ است. از فرصت استفاده می کنم و حرفهای پریناز را به ریحانه می گویم تا در جریان باشد. زبانش به دعای فرج باز می شود و تا خود خانه خاله پری، مدام دعا را می خواند و تکرار می کند. به خانه خاله پری که می رسیم، انگار وارد مجلس عزا شده ایم. پریناز که لب پله ها منتظر ما بود، در را باز می کند. حیاط بزرگ و دل بازشان را رد کرده و وارد ساختمان می شویم. بچه ها دمغ و غمگین، هر کدام گوشه ای نشسته اند. 🔸شهناز خودش را روی مبل ول کرده و کانال های تلویزیون را جابه جا می کند. مهناز روی صندلی ناهار خوری نشسته و همان طور که یک نگاهش به تلویزیون است، به لبه رو میزی ور می رود. پریناز همان طور نزدیک من ایستاده و نمی داند چه کار کند. شهناز سلام خشک و خالی ای می کند. مهناز از جایش بلند شده و سلام می دهد. شهناز همان طور که لم داده می گوید: ^ دیدی ریحانه خانم. ما هم بخوایم خوب باشیم اینا نمی ذارن. از دیشب تاحالا معلوم نیست کجان! با اون اوضاعی که دیشب در آوردن! اَه. از دست این تلویزیون. ماهواره رو روشن کن پریناز. @salamfereshte