#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_شش
🔹سید یاالله گویان، سر به زیر، با شنیدن بفرمایید زن عمو، به حیاط رفت. حیاط را با آب داخل حوض آبپاشی کرد و داخل دستشویی حیاط شد. آفتابه را پر آب کرد . از مایع دستشویی کمی روی زمین ریخت و به جان موزائیک های کف دستشویی افتاد. وقتی احساس کرد کمی تمیز شده، کاسه توالت را نیز فرچه کشید. آفتابه را پر آب کرد و کف ها را شست. شیر آب را کمی باز کرد. نوک انگشتش را جلوی لوله گرفت و برای آب کشی، از آب کُر استفاده کرد. زهرا از غیبت سید و صدای کشیده شدن جاروی خیس روی موزائیک ها، به حیاط آمد و زمانی که سید مشغول شستن دمپاییها بود، سر رسید. به اصرار جارو را از دست سید گرفت. شیر آب را بست و با لحنی پرمهر گفت:"جواد جان ممنونم. عزیزم خودم میآمدم میشستم. خداخیرت بدهد. عمو محسن کمی حال ندار اند انگار. به نظرم یک فشار ازشان بگیر. " سید گفت:"یک کمی هم بگذار ما ثواب جمع کنیم خانم خانم ها. فدای مهربانی هات. باشه حتما."
🔸مجدد یاالله گفت و با بفرمایید زن عمو، وارد اتاق شد. به چهره عمومحسن نگاه کرد و گفت:"رنگ صورت تان که خوب است. زهرا خانم کمی نگرانتان شده و برای رفع نگرانی شان، من یک فشار از شما بگیرم." فشار را که گرفت، فشار عمومحسن پایین بود. خیلی پایین. سید گفت:"حاج خانم با اجازه تان من به آشپزخانه بروم" و همزمان با اختیاردارید گفتن زن عمو، حرکت کرد. شربت پرتقال کم شیرینی درست کرد. کمی نمک داخل آن ریخت و برای عمو آورد: "عموجان، از ظهر تا حالا هیچی نخوردید. نکند دلتان برای روزه های کله گنجشکی تنگ شده؟ کمی از این شربت پرتقال بخورید و لو ندهید که دستور تهیه اش چطور است" عمو محسن، خندید و لیوان شربت را گرفت. با نوشیدن جرعه اول، مجدد خندید و گفت:"چه طعم پرتقال جالبی" و چشمکی به سید زد. سید هم تبسمی کرد و گفت:"نوش جان."
🔹علی اصغر، گوشی بابا را که مدتی بود زنگ میخورد آورد. سید تشکر کرد و روی سرش دست کشید:"سلام علیکم. بفرمایید. به به آقای مرتضوی. حال شما؟ جانم.. بله.. بله حتما. الان راه میافتم. چشم. خدانگهدارتان" سید از عمو عذرخواهی کرد و گفت که بعد از نماز ان شاالله برمیگردد. قبایش را از میخ دیوار برداشت. بسم الله گفت و پوشید. عبا را نیز برداشت و بسم الله گفت و به دوش انداخت. عمامه مشکی رنگش را بوسید. بسم الله گفت و بر سر گذاشت. قدم از قدم برداشت، بسم الله گفت و به حیاط رفت. زهرا به صورت خندانش نگاه کرد و گفت:"چه خبر شده اینقدر خوشحالی؟" سید گفت:"خنده ام را میگویی؟ چیزی نشده. به خاطر بسم الله است. قشنگ و لذیذ است که اول هر کاری، آدم بسم الله بگوید. یک حال خوشی دارد." سرش را نزدیک صورت زهرا برد و آرام گفت:"مراقب حال عمو باش. الان فشارشان پایین بود. شربت قندی نمکی دادم خوردند. امروز کمی ناخوش بودند. قبل از آمدن رفتیم درمانگاه و سِرُم زدند. مسئله ای بود حتما بگو فورا خودم را میرسانم. ببخش من باید بروم. آقای مرتضوی تماس گرفتند که بروم بیمارستان برای ترخیص حاج احمد. خودشان جای دیگری هستند. کاری نداری؟" زهرا از اینکه شنید حاج احمد قرار است مرخص شود خوشحال شد و گفت:"نه عزیز. برو به سلامت. مراقب خودت باش" سید همان طور که به سمت در آهنی قدمی رفت گفت:"کاری داشتی زنگ بزن یا خریدی چیزی. پیام هم بدی خوبه. فعلا.. خدانگهدارتان." و از در خانه بیرون رفت.
🔸حاج احمد، هوشیاری خوبی داشت. کمی فاصله میان اراده و حرکت اندامش ایجاد شده بود اما در کل، خیلی ناتوان نشده بودند. سید ابراز محبتی خالصانه نثار حاج احمد کرد. پیشانی اش را بوسید و چنان از ته دل خدا را شکر گفت که حاج احمد جا خورد. تشکر کرد و گفت:"حرفهای نگفته بسیاری در این سینه است که تا نگویم از این دنیا نخواهم رفت. سید مرا ببخش." سید شرمنده از این حال حاج احمد گفت:"نفرمایید. شما باید مرا ببخشید و حلال کنید. الهی که سینهتان وسیع و پر نور و آرام باشد و سالهای سال، سایه تان بالای سر خانواده و محل." با آمدن سرپرستار، حاج احمد سکوت کرد. مجدد پرونده را نگاه کرد. دماسنج را داخل دهان حاج احمد گذاشت. فشار و نوار قلب را گرفت. دماسنج را از دهان برداشت و عددش را در پرونده یادداشت کرد و گفت:"مشکلی نیست. دکتر هم اجازه ترخیص داده اند. به پذیرش بروید و کارهای ترخیص را انجام دهید." و از اتاق بیرون رفت. سید، دست حاج احمد را گرفت و فشرد. نگاهی پر مهر به صورت جاافتاده و رنگ پریده حاج احمد کرد و گفت:"اشکالی ندارد تنهایتان بگذارم؟ اذیت نمی شوید؟" حاج احمد که دیگر، مهربانی کردنهای سید را دوست میداشت گفت:"تنهایی که بد دردی است اما چاره چیست. بروید .. متشکرم. زحمت شما هم شد. ببخشید"
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتاد_و_شش
🔹این روزها سرم خیلی شلوغ است. باید برای جلسه خانه خاله پری مطلب آماده کنم. برای وبلاگ مطلب آماده کنم. نظرات را بخوانم و پاسخ بدهم. به وبلاگ هایی که سر زده ام، مجدد سر بزنم. کتابم را بخوانم. جواب فرزانه را بدهم. حواسم به کمک کردن به مادر باشد. تمرین های روزانه ام را انجام دهم. جزء قرآن هر روزمان را که به صورت خانوادگی می خوانیم و دعاها و تعقیبات و .. . گاهی فکر می کنم چه خوب است که ماه مبارک رمضان در تابستان افتاده و درس و دانشگاه تعطیل است. البته هوا گرم است و روزه گرفتن بسیار سخت. اما خب.. یک شیرینی خاصی دارد که به خاطر اطاعت از امر خدا، له له بزنی ولی لب به آب نزنی. این شیرینی را قبلا هیچ، نمی فهمیدم. برای اینکه در وقتم صرفه جویی کرده باشم، مطلب وبلاگم را از همان مطالبی که برای جلسه خانه خاله می خوانم؛ انتخاب می کنم و می نویسم. نکاتی را برای جلسه، یادداشت برداری می کنم. ناسلامتی قرار است یک ربع، بیست دقیقه، منبر بروم. ریحانه هم قرار است با ما بیاید.
🔸این روزها سرش شلوغ تر شده. یک مهمانی منزلشان است که هنوز وقت نشده بپرسم کیست. پیامکی هم دوست ندارم بپرسم. این شده که هنوز خبر ندارم. فقط می دانم پدرش برگشته چون چند روز پیش، موقع نماز صبح، از پنجره دیدم که به سمت مسجد می روند.
🔻فرزانه گوشی تلفن را می آورد بالا و می دهد دستم: پرینازه.
- الو. سلام پریناز جان. جانم.. عزیزم.. چی شده چرا ناراحتی. ای بابا چرا گریه می کنی... خب.. خب.. خب.. خب اینکه ناراحتی نداره. با آژانس .. آهان. بابا اون طور گفتند؟ نگران نباش. نهایتش خودم می یام دنبالتون. شما حاضر باشین. منعتون نکردن که نرین هیات؟ خب پس به دلت بد راه نده.
🔹مادر دم در اتاق ایستاده و منتظر است. تلفن که تمام می شود، مو به مو حرفهای پریناز را برای مادر تعریف می کنم. گوشی را گرفته و به خاله پری زنگ می زند. خاله جواب نمی دهد. صورت همیشه شاد و خندان مادر، غمگین و نگران است. می پرسم:
- یعنی چی شده؟ حالا هیات رو چه کنیم؟
" کاری نداره که. به ریحانه خانم زنگ بزن ببین می تونه بیاد بریم دنبال دخترخاله ها. حالا تا بعد ببینیم خاله پری و آقا جواد کجان و چی شده که این طور از خانه زده اند بیرون.
🔸من و مادر هاج و واج، نگاه به فرزانه ای می کنیم که همان طور که سرش روی دفتر است، این حرف عاقلانه را زده. کمی فکر می کنم. به ریحانه پیامک می دهم ببینم فرصت دارد برویم دنبال بچه ها. با اشتیاق، استقبال می کند. کمی از نگرانی مادر کم می شود. حاضر می شوم که با ریحانه به منزل خاله پری برویم. از نگاه های گاه به گاه و لبخندهای ضمنی فرزانه، مشخص است از اینکه پیشنهادش مورد استقبال قرار گرفته؛ احساس شخصیت کرده است. مادر به او نگاه می کند که خیلی خونسرد، مشغول نوشتن است. سنگینی نگاه مادر را که احساس می کند، دست از نوشتن برمی دارد و انگار که ذهن مادر را خوانده باشد، می گوید:
"من کمی کار دارم. خودم می رم هیات. اشکالی که نداره؟
= به غروب و تاریکی نخوری، نه. چه اشکالی داره.
" باشه حتما. چشم. شما برو نرگس جان. باید چیزی رو بنویسم تحویل بدم. به بچه ها سلام برسون بگو می یام حتما. البته ان شاالله.
🔹از این جمله ای که گفته خنده اش می گیرد. زنگ در به صدا در می آید. از پشت پنجره، ماشین ریحانه را می بینم. به کمک مادر، از پله ها تندتر پایین می روم. به مادر قول می دهم او را بی خبر نگذارم. مادر چیزی زیر لب می خواند و به من فوت می کند.
🔻خیابان ها کمی شلوغ است. از فرصت استفاده می کنم و حرفهای پریناز را به ریحانه می گویم تا در جریان باشد. زبانش به دعای فرج باز می شود و تا خود خانه خاله پری، مدام دعا را می خواند و تکرار می کند. به خانه خاله پری که می رسیم، انگار وارد مجلس عزا شده ایم. پریناز که لب پله ها منتظر ما بود، در را باز می کند. حیاط بزرگ و دل بازشان را رد کرده و وارد ساختمان می شویم. بچه ها دمغ و غمگین، هر کدام گوشه ای نشسته اند.
🔸شهناز خودش را روی مبل ول کرده و کانال های تلویزیون را جابه جا می کند. مهناز روی صندلی ناهار خوری نشسته و همان طور که یک نگاهش به تلویزیون است، به لبه رو میزی ور می رود. پریناز همان طور نزدیک من ایستاده و نمی داند چه کار کند. شهناز سلام خشک و خالی ای می کند. مهناز از جایش بلند شده و سلام می دهد. شهناز همان طور که لم داده می گوید:
^ دیدی ریحانه خانم. ما هم بخوایم خوب باشیم اینا نمی ذارن. از دیشب تاحالا معلوم نیست کجان! با اون اوضاعی که دیشب در آوردن! اَه. از دست این تلویزیون. ماهواره رو روشن کن پریناز.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتاد_و_شش
🔹ضحی، نسخه خانم دکتر بحرینی را گرفت. دارو را می شناخت. می خواست نخورد اما با حرف خانم دکتر، نظرش برگشت:
- بهم قول بدید که بلافاصله بعد از جلسه قرص رو می خرید و می خورید.
- حتما.
- از خواستگارتون چی می دونین؟
ضحی، تمام چیزهایی که بین راه از عباس شنیده بود و هر چیزی که پدر گفته بود و تحقیقات دوست پدر را به خانم دکتر گفت.
- اینکه چند سال از شما کوچک تر هست..
- بله یکی از اشکالات همینه. اما
- اما چی؟
- با خدا معامله کردم تو همون سفر قم. که به خاطر سن و تحصیلات و شغل و خونه و ماشین و درآمد و این ها، هیچ اشکالی نگیرم. حتی ..
🔺ضحی سرش را پایین انداخت. نگران آینده اش بود. درست است که با خدا معامله کرده بود اما نمی دانست نتیجه این معامله، چه می شود. از طرف خودش مطمئن نبود که درست رفتار کند و به دلش شک افتاده بود که سر زندگی و آینده ام می توانم چنین معامله ای با خدا بکنم؟ این معامله، چشم و گوش بستن نیست؟ خانم دکتر بحرینی، اضطراب را لای انگشتان به هم پیچیده شده ضحی دید. سرفه ای کرد و پرسید:
- حتی چه؟
- راستش، حتی سر مسائل اخلاقی هم با خدا معامله کردم که اگر بد دهن یا عصبی مزاج یا از این دست مشکلات اخلاقی داشت، خود باوری نداشت و عزت نفس و اعتماد به نفس کمی داشت یا حتی در زندگی بی هدف و برنامه هم بود، ایرادی نگیرم و با این روحیه ها و کارهایش بسازم و اگر توانستم، با عملم راهنمایی اش کنم.
- عجب. خب؟
- هیچی. بعد از اون معامله، یک مورد آقایی بود که اصلا از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک هم نبودیم که همون اول ردش کردم. دیگه اعتقاداتم رو که با خدا معامله نکرده بودم!
🔹خانم دکتر از لحن معترضانه ضحی، خنده اش گرفت و گفت:
- کار درستی کردین.
- و یک مورد هم همین آقای محمدی است که آتش نشان است و سنشون از من پایین تره.
- روی برگه تمام نگرانی ها و دغدغه هاتون رو لیست کنین تا همین الان روشون کار کنیم. یک سری سوال هم هست که باید تیک بزنین. همون جا تو پوشه جلوتون. منم ی زنگ بزنم به خانم دکتر و ببینم می تونم باهاشون صحبت کنم یا نه.
🖊ضحی خودکار روی پوشه را برداشت. پوشه را باز کرد. برگه ها را کمی زیر و رو کرد و مشغول نوشتن شد. خانم دکتر بحرینی، از اتاق خارج شد. منشی دفترش را زودتر مرخص کرده بود تا با ضحی، تنها باشد. شماره خانم دکتر روان پزشک را گرفت و مسئله را گفت. کنار قرصی که برای ضحی نوشته بود، قرص دیگری هم نوشت و میزان دوز قرص ها را یادداشت کرد. برگه را دست ضحی داد و از خانم دکتر، تشکر کرد.
🔹تشکر کلامی مسئول عملیات از عباس، او را خجالت زده کرد. مانده بود برای روز پنجشنبه، درخواست مرخصی رد کند یا نه. به وحید زنگ زد:
- بالاخره بگیم قدم نورسیده مبارک یا نه؟ الان چند روزه ما رو گذاشتی تو خماری ها.. ئه. به به. مبارکه به سلامتی. اسمش چیه؟ ای بابا. انگار خیلی عاشق مایی. اختیار داری. اسم من که نیست. ان شاالله خود حضرت عباس دستگیرش باشن. جانم. باشه برات رد می کنم. آره حتما. نه مشکلی نیست.
🔸گوشی را قطع کرد و تا جمعه برای همکارش، مرخصی رد کرد. حالا دیگر نمی توانست خودش به مرخصی برود. حساب کرد اگر مسئله ای نباشد، شاید بشود دو سه ساعت خواستگاری را مرخصی ساعتی رد کند. یا باید مسئله را به رئیس بگوید و یا خواستگاری را کنسل کند. همزمان با بلند شدن از روی صندلی، صدای قیژی بلند شد و پایه پشتی صندلی، شکست. صندلی و پایه را به محوطه جلوی پارکینگ برد تا با میخ و چکش به جانش بیافتد. هنوز چند ضربه چکش نزده بود که صدای تک آژیر ماشین بچه ها به گوشش خورد. بیرون پارکینگ را نگاه کرد و از جا بلند شد. ماشین پیشرو و وانت تجهیزات داخل پارکینگ شدند. بچه ها پیاده شدند و کیسه ای را به عباس نشان دادند:
- این هم یک کندوی بزرگ زنبور خدمت شما
- یا خدا. چقدر بزرگه. کجا بوده؟
- تو دیوار ی خونه. آره خیلی بزرگه. بالاخره صندلی شکست؟
🍃عباس نگاهی به پایه صندلی کرد و سر تکان داد. بچه ها لباس هایشان را در آوردند و برای کمک به عباس، دور صندلی حلقه زدند.
- به نظرم باید ی چوب سه گوش اینجاش بزنی که وایسه والا بازم از میخ در می یاد یا می شکنه.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
✨ثمرات تقویت توحید
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺انسان هر کاری که انجام می دهد، هر حرکتی که می کند، هر تلاشی که می کند در آن یکی از این دو انگیزه است. یعنی هر حرکت انسان و هر تلاش انسان به یکی از این دو امربرمی گردد:
👈یا از ترس است. خوف ضرری که متوجه او می شود. مثلا به یک نفر احترام می کند. چون می ترسد اگر احترام نکند به او صدمه ای می زند. اگر هوای او را نداشته باشد، خطری او را متوجه می شود.
👈یا به شوق و طمع یک فایده ای است. می خواهد فایده ای ببرد.
🍃حالا اگر این فرد بفهمد که ان العزه لله جمیعا. عزت دست خداست. یا اینکه بفهمد که همه قدرت ها مال خداست. این را قلبش باور کند. قوت ها، قدرت، همه اش مال خداست. عزت، همه اش مال خداست. هر چه از کمالات و خیرات هست، همه دست خداست. اگر این را قلبش باور کند، دیگر ترسی از دیگران ندارد و به شوق رسیدن به یک فایده مختصر که از ناحیه دیگران به او می رسد تلاش و کوششی نمی کند. هر کاری می کند با انگیزه الهی است. این در حقیقت استفاده از روش سوم است.
☘️البته این روش سوم را باز اگر بخواهیم کمی دیگر هم توضیح بدهیم، این است که آدم بفهمد همه نواقص و عیوب و بدی ها به شرک منتهی می شود. ریشه اش شرک است و همه کمالات و فضائل به توحید برمی گردد. توحید اگر در فرد، تقویت شود و شکوفا شود به خوبی و آسانی آن فضائل در او تحقق پیدا می کند. و ریشه های شرک اگر زده بشود، به آسانی و راحتی، آن عیوب و قبائحی که در فرد وجود دارد، این ها همه فرو می ریزد.
🌸یا اباذر! مَنِ ابْتَغَی الْعِلْمَ لِیَخْدَعَ بِهِ النَّاسَ، لَمْ یَجِدْ رِیحَ الْجَنَّةِ علم را با این انگیزه فرا نگیرید که فریب بدهید. خدعه. فریب. برویم یاد بگیریم تا فریب بدهیم دیگران را. اگر کسی قصدش از فراگیری، ابتغی یعنی طلب. هدف و انگیزه اش از طلب علم، خدعه و فریب مردم باشد، این هم همین طور. لَمْ یَجِدْ رِیحَ الْجَنَّةِ اصلا بوی بهشت به مشام او نمی رسد. بوی بهشتی که از مسافت های بسیار بسیار دور شنیده می شود.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هفتم در تاریخ شنبه 1400/08/29
#قسمت_هشتاد_و_شش
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فضائل #خدعه #علم #علم_آموزی