#من_زنده_ام
قسمت۱۲۵
برگشتم و سر جایم نشستم.
فاطمه که دید عصبانی ام و خیلی هم ترسیدم گفت:نترس اینها دارن ما را امتحان میکنند.من دو سه روز اول از این حرکات و مزخرفات زیاد شنیدم.خدا را شکر ما الان رسما در دست دولت عراق اسیریم.از جبهه های اول که کسی ما را ندیده بودو هویت ما را ناشناخته بود گذشتیم.الان خیلی از برادران ایرانی اینجا از وجود ما مطلع هستند و ما را دیده اند.اما این حرف ها برای آرامش دل پریشان من کافی نبود.
استدلال فاطمه منطقی بود اما تشنج عصبی و شوک شدیدی به من وارد شده بود.سراسر بدنم خیس عرق بود،احساس تهوع و دل آشوبه ی شدیدی داشتم.بی صدا به گوشه ای از اتاق خزیدم و در حالی که دلم را به شدت می فشردم از درد جسمی و اضطراب روحی به خود می پیچیدم.
مریم با چشمان محزون و مضطرب کنارم نشست و سعی می کرد با شوخی از کنار پیشنهاد و نگاه های کثیف آنها بگذرد.
غذا خورد با دست های آلوده کار خودش را کرده بود.مبتلا به دل پیچه و اسهال شدیدی شده بودم که توان برخاستن را هم از من سلب کرده بود.
صبح روز بعد با صدای همهمه ی بیرون،سراسیمه بلند شدیم و ب ای اینکه از اخبار جدید مطلع شویم از پشت پنجره بیرون را نگاه کردیم.
کامیونی پر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیر نظامی و پیر و جوان،وارد زندان کردند.پلاک ماشین شماره ی اهواز بود.هر کسی که پایین میآمد با یک لگد به سمت دیگر پرتابش میکردند.استقبال تحقیرآمیزی بود.تمام وجودم چشم شده بود تا شاید آشنایی را پیدا کنم.خدایا این همه آدم را از کجا میگیرند..ادامه دارد@salare_zeinab_talesh@salare_zeinab_talesh@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷