#من_زنده_ام
قسمت۱۴۰
گفتند:بلند شید بیاید بیرون.
چشم هایم را آماده ی بستن کرده بودم اما این بار بدون عینک از سلول بیرون بردند.نسیم صبحگاهی صورتم را نوازش می داد بادهای پاییزی چند درخت نخلی را که در مسیر عبور ما بودند تکاند و چند خرمای خشک را بر زمین انداخت.بی اعتنا به لوله تفنگی که به کمرم کوبیده نی شد خم شدم و یک چنگ خرما و از روی زمین برداشتم.همزمان با خم شدن من یکی از سرباز ها گفت:راه بیفت،بندازشون.
اعتنا نکردم .به هر کدام از بچه ها یکی دادم.
حليمه می گفت:هیچ وقت مزه ی خرما را اینقدر خوب حس نکرده بودم.این دانه های خرما تا بیست و چهار ساعت ما را نگه داشت.
عینک های امنیتی آوردند و به چشممان گذاشتند.تمام مسیر هر چهار نفرمان دست های یکدیگر را گرفته بودیم و تلو تلو خوران میرفتیم.البته با هر مانعی به زمین میخوردیم.
سوار ماشین آمبولانس نویی شدیم که هنوز روکش های صندلی آن جدا نشده بود.بر خلاف مسیر تنومه به بصره،کسی پشت ننشست.راننده و یک سرنشین جلو نشستند.گاهی عینک را بالا و پایین می کردیم تا چیزی ببینیم.هیچ خبری از سر و صدای توپ و خمپاره نبود و مردم در شرایط عادی زندگی می کردند.نبض زندگی مردم،عادی میزد.
با قرصهای که خورده بودم دل پیچه ام آرام گرفته بود.اما مثل اینکه این بار نوبت مریم بود.اوضاعش سخت به هم ریخته بود و از درد به خودش میپیچید.رانندا و سرنشین جلو،از همان ابتدای حرکت نوار یک خوانندهی عرب را روی ضبط ماشین گذاشتند و پیچ صدا را تا آخر بالا بردند.
عینک را گوشه ای انداخته بودیم و
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۴۱
عینک ها را گوشه ای انداخته بودیم و هر چه به شیشه می کوبیدیم فایده ای نداشت.مریم مرتب زرد آب بالا می آورد.نگاه های معصومانه اش بی رمق شده بود.بالاخره در بین راه توقع کردند.
درمانگاه شلوغی بود.همه ی مراجعین و کارکنان برای تماشا از درمانگاه بیرون آمده بودند.نمیدانم ما را به چه عنوانی معرفی کرده بودند.بعضی از آنها باغیظ و غضب و بعضیردیگر شاد و سر مست به ما خیره شده بودند.هر کس مشتی،لگدی،سنگی به سمت ما پرتاب می کرد.آنها هم با ناسزا و دشنام ما را بدرقه کردند.اما در میان این جمعیت آدم های محزون و متعجب هم بودند.نمیدانم آیا اسیر گرفتن چهار دختر،تا این حد می توانست افتخار آفرین باشد؟
فاطمه گفت میخوای دکتر تو را هم ببینه؟
گفتم:نه،حوصله ی سوال و جواب ندارم.
فاطمه و مریم پیش دکتر رفتند.فاطمه که برگشت گفت:دکتر بیشتر از آنکه از وضعیت بیمار بپرسد مشتاق اخبار جنگ است.مدام میپرسید چرا شما را گرفته اند؟کجا گرفته اند؟از اوضاع ایران می پرسید.
به مریم سرم وصل کرده بودند.یک ساعت در آن درمانگاه منتظر بودیم.دکتر هر چند دقیقه یک بارسوال جدیدی برایش مطرح می شد و دوباره فاطمه را سوال پیچ می کرد.
هنوز همه بیرون بودند و با همان فضاحتی که از ما استقبال کرده بودند بدرقه شدیم.حلیمه از برخورد مردم خیلی متاثر و ناراحت شد و گریه کرد گفت:به چه گناهی با ما این گونه رفتار کردند؟بی حرمتی به این اندازه؟
فاطمه گفت:یادتون نره اینجا سرزمین کوفه و کربلاست.همان جایی که اهل بیت امام حسین (ع)
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۴۳
فصل پنجم:زندان الرشید بغداد
همه ی هوادران بهدصدای آنها بود و اینکه با هیچ دست اندازی سرمان یا دست و پایمان تکان نخورد.با شیب ناگهانی و شدید ماشین یکباره توقف کرد.حالا دیگر با آن همه تشر های امنیتی نمیتوانستیم به عینکمان دست بزنیم.از ماشین پیاده شدیم.بی اختیار دست مریم را گرفتم،دوباره فریاد کشید.از فریادش جز لعن و لحن خشن ممنوع گفتنش حرف دیگری نمی فهمیدم.دستم را از دست مریم جدا کردم.وارد یک اتاق شدیم،عینک ها را از روی چشم مان برداشتند.یک نفر نظامی پشت میز نشسته بود و دیگری با لباس شخصی در کنارش ایستاده بود.گفتند:اشیای قیمتی و هر چه را که دارید تحویل دهید.
جز ساعت مچی چیزی نداشتیم.دوباره عینک ها را زدیم و وارد آسانسور شدیم.آسانسور آنقدر در طبقات مختلف،بالا و پایین رفت که نفهمیدیم در طبقه ی چندم پیادهدشدیم.
در یک راهروی دراز،مقابل یک در بزرگ آهنی قرار گرفتیم که میله های قطوری آزادنه اش عبور می کرد و محکموبه زمین کوبیده می شد و قفل های بسیار سنگینی داشت.چند قفل در آن چرخید تا باز شد.
از زیر آن عینک بیرون آمده بودیم و به داخل صندوقچه ای تاریک فرستاده شدیم.مدتی طول کشید تا چشمان مان به تاریکی عادت کرد و توانستیم اطراف را ببینیم.آنجا دیوار هایی کاشی شده داشت.کاشی ها قهوه ای سوخته بودند دقیقا رنگ صندوقچه ی بی بی.
چشمم که به نور آنجا عادت کرد اولین کسی که پیدا کردم مریم بود.چه خوب که هنوز مریم با من بود.دستانش را فشردم .فاطمه و حليمه را دیدم که مثل کوه،مقاوم و
ادامه دارد...
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۴۴
و مغرور گوشه ای ایستاده بودند.سرباز رفته بود و ما تنها شده بودیم.
بی آنکه حرفی بزنیم یک ساعت تمام به چهار دیواری اطرافمان و تمام زاویه ها و رنگ و شکل و اندازه ها و پستی و بلندی های سلول خیرهدبودیم.فضای آنجا آنقدر کوچک بود که وقتی دست هایمان را باز میکردیم به دیوار می خورد.در باز شد و در آن سوی در،چهره ای مثل شبه فریاد زد تفتیش،تفتیش
و بعد از آن صدای چرخش کلید ها و قفل های در را شنیدیم.فکر کردم قرار است کسی به سلول وارد شود ولی نه!
سربازی از پشت دریچه گفت :روسری ،لباس و شلوار همه را در آورید.
ما را که بی حرکت دید خانمی با لباس نظامی وارد شد.
گفت:یکی یکی
باید یک گوشه می ایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند.هر تکه لباس را که باز رسی می کرد میگفت:تکه ی بعد
فاطمه یک کیسه سر سیاه رنگی داشت که میخواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث می کرد که آن گیره و کش سر را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد.پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه بروم؟
سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود،دادم.من آخرین نفر بودم.با وجود این همه دقت و وسواس تفتیش کننده فقط توانستم سنجاق شلوارم را نجات دهم و به زیرکی خودم احسنت گفتم.او رفت و ما ماندیم و صندوقچه ی سحر آمیزی که صاحب ما شده بود.روی دیوار های سرد و سنگی آن خطوطی نقش بسته بود که یادگار ساکنان قبلی آن بود.از حليمه پزسیدم:چی نوشته؟
گفت:اسم و
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۴۵
و تاریخ و محل شهادت ساکنان قبلی این دخمه هاست.
دوباره پرسیدم :یعنی ساکنان قبلی اینجا را کشته اند؟
او توضیح داد که نام دختری به نام بنت الهدی هم بر یکی از سنگ ها حک شده که در فلان تاریخ اعدام می شود.چه صندوقچه ی راز آلودی!ما خط به خط این نوشته ها را میخواندیم و رمز گشایی می کردیم.و خود را در صف اعدام میدیدیم.
دوباره صدای چرخش کلید در قفل آهنی و فریاد هایی خشمگین و جمله هایی مبهم و گنگ از سمتی ناپیدا تا ته گوشم پیچید.چهار پتو به داخل انداختند.فاطمه گفت این پتو یعنی میتوانید بنشینید.
_نه،یعنی اینکه اینجا ماندنی هستیم.
_نه فقط برای امشب است چون فردا سی ام مهر و پایان جنگ است.
از لابلای چند نرده ی آهنی که در دیوار مقابل فرو رفته بود شعاع هایی از نور خورشید خود را به سختی به داخل صندوقچه می سراند.این رشته های نازک نور برایمان حکم ساعت را داشتند.هر چهار پتو را روی هم انداختیم و به نماز ایستادیم.خواهر ها نماز کامل خواندند اما من که قصد ده روز نکرده بودم،نمازم را شکسته خواندم.
هر چند دقیقه یکبار دریچه باز می شد و یک نفر می آمد و می گفت:چهار دختر خمینی
و دریچه در نهایت عصبانیت بسته می شد.
اما این بار به جای دریچه در باز شد.نگهبان پرسید:چند نفرید و اسمتان چیست؟
از روی ورقه ای که در دستش بود خواند و گفت:فاطمه ابراهیم؟ حليمه محمد،مریم طالب،معصومه طالب؟
از آن به بعد مرا معصومه طالب صدا میزدند.نام پدرم پسوند نامم شد.و این یعنی اینکه پدرم همیشه با من خواهد بود،کسی که
ادامه دارد...
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۴۶
کسی که تکیه گاه و نقطه قوت زندگی ام بود.
شب دو کاسه ی سبز پلاستیکی و چهار لیوان قرمز پلاستیکی را به دستمان دادند.در کاسه ها مقداری آب رب گوجه ریخته بودند.چهار تا نان ساندویچی هم به ما دادند لای آنها هر نوع آشغال و زباله ای را میتوانستی پیدا کنی.تقریبا یک هفته از آمدنم به عراق می گذشت اما هنوز به غذا نیل نداشتم.مریم هم که تازه از مسمومیت خلاص شده بود وضعی مثل من داشت.تقریبا هر سه تایی آب به آب شده بودیم.هر بار که صدای باز شدن در را می شنیدیم کفش هایمان را می پوشیدیم و سر پا می ایستادیم.این بار که در باز شد دو سه ساعت از رفتن آن رگه های نور گذشته و شب شده بود،نگهبان بعثی وارد سلول شد و گفت:معصومه طالب.
عینک کوری را به دستم داد و گفت:بگیر
بدون هیچ گونه مقاومتی عینک را بر چشمم زدم.سرباز گوشه ی مقنعه ام را میکشید تا سرعتم را بیشتر کنم.از فریادش فهمیدم که باید تند تر برون قدم هایم که تند شد...آخ
یکباره زمین زیر پایم خالی شد و از وحشت یک سقوط بی انتها با تمام وجود جیغ کشیدم و هوا را چنگ زدم.افتادنم باعث شده بود عینک کمی جا به جا شود پاهای گنده ای را دیدم که در کفش هایی به اندازه ی یک پارو بر تن و بدنم میکوبید.سریع بلند شدم.متوجه شدم از چند پله سقوط کرده ام.دوباره عینک را روی صورتم کشید و بقیه راه را ادامه دادم.
از صدای کوبیدن پا و سلام نظامی سرباز متوجه شدم که به مقصد رسیده ام.متوقف شدم و روی صندلی چرخدار نشستم.فکر کردم شاید باید آماده ی گرفتن عکس امنیتی باشم اما
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۴۷
اما صندلی با سرعت بسیار زیاد به چرخش در آمد و به زمین افتادم.نمیخواستم تحقیر شده در گوشه ای افتاده باشم.بلند شدم و ایستادن عینک را از چشمانم برداشتند.در اتاقی بزرگ و مجلل و پر نور سه نفر پشت میز در مقابل من نشسته و دو سرباز هم مقابل در ورودی ایستاده بودند.تلویزیون در حال نمایش تصاویری از صدام بود.
یکی از آنها پرسید:معصومه طالب؟
_بله
_شغلت چیه؟
_محصلم
_عربستانی؟
حالا دیگر فهمیده بودم منظورش یعنی اهل خوزستانی؟سرم را به معنی مثبت تکان دادم.
_تو ژنرالی؟
_نه،من عربی بلد نیستم
_فارسی حرف بزن من ایرانی هستم.
تعجب کردم!،فارسی را بدون لهجه ی کردی یا عربی حرف می زد.
چطور ژنرال شدی؟
_من ژنرال نیستم و هفده سال داریم.ژنرال شدن نیاز به دوره ها و زمان طولانی دارد.
گفت:نه بدلی ژنرال خمینی شدن فقط انقلابی بودن کافیه.
/نماینده ی فرماندار هم که هستی؟یک دانش آموز با فرماندار چه کار داره؟
_از آن دو تکه کاغذ چه پرونده ی قطوری ساخته بودند.
_اسم دبیرستانت چیه؟
_دبیرستان مصدق
_راهنمایی،دبستان؟
_چند تا خواهر برادرید؟
_من و مریم با سه برادر.
_چند ساله هستند؟
_دوازده،ده،هشت سال
_اسمشان،چیه؟
_مصطفی،مرتضی،مجتبی.
_شغل پدرت چیه؟
سلسله وار دروغ میافتم.یادم آمد توی تنومه که اینها دنبال پاسدار خمینی بودند،اغلب بچه ها می گفتند ما کناس هستیم،خیلی ها اصلا نمیدانستند کناس یعنی چه امت وقتی می گفتند کناس هستند آنها را به حال خودشان رها می کردند،همه همین کلمه را به کار می بردند.
گفتم:کناس(جارو کش)
افسر
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
فسمت۱۴۹
افسر بعثی گفت:چرا همه ی ایرانی ها جارو کش هستند؟
گفت باشگاه ایران کجاست؟
گفتم:نمیدانم.
_باشگاه اروند کجاست؟
_نمیدانم
با هر نمیدانم امپرش بالاتر می رفت.از جایش بلند شد و با عصبانیت برگه ی "من زنده ام"را نشانم داد و گفت:این رمز چیست؟
_این رمز نیست.این دو کلمه است.میخواستم خبر زنده بودنم را به خانواده ام برسانم.
_کسی که تا اینجا می آید یعنی همه چیز می داند،اگر می خواهی جواب ما را با نمیدانم بدهی خبر زنده ماندنت به خانواده ات نمی رسد._من از مردن نمیترسم هراس من از زنده ماندن در اینجاست.
هر کدام یک نقش بازی می کردند.یکی عصبانی می شد،یکی مسخره می کرد و میخندید،آن یکی می گفت نخند.آن بازجوی ایرانی هم کلمه به کلمه حرف هایم را برای آن دو نفر ترجمه می کرد.عصبانیت آن مرد ایرانی بیشتر از آن دو نفر عراقی بود.آن دو نفر مسیر سوالات را به سمت انقلاب و امام و اسلام چرخاند ند:چرا مردم ایران انقلاب کردند و شاه را نخواستند؟
آن یکی پرسید:چه کسانی انقلاب کردند؟
دوباره اولی پرسید:چرا خمینی را دوست دارید؟
من که مورد هجوم سوالات آنها قرار گرفته بودم،سخنرانی امام یادم آمد که فرمودند:جنگ فرصتی برای صدور انقلاب است.
احساس کردم من سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم و تقدیر الهی این ماموریت را برایم رقم زده است.نمیدانم چرا فکر کردن آنها واقعا نمیدانند و من وظیفه ی ارشاد آنها را دارم.از طرح سوال آنها خوشحال شدم و آنها را که در کلاس عقیدتی مسجد پای منبر از قرآن و انقلاب یاد گرفته بودم
ادامه دارد..
#من_زنده_ام
قسمت ۱۵۵
درهم رفته بی رمق بر اشیا و دیوارهای تاریک و مهم تر از همه بر چهره های ما می نشست و ما مقدم آن نور را گرامی می داریم. اما افسوس که کنترل این نور ضعیف هم از اراده ی ما خراج بود. در مقابل این پنجره ی نورآور، بر دیوار مقابل دریچه ی دیگری بود ک از آن انتظار هوا و حیات داشتیم اما خودش به تنهایی می توانست مرگ بی صدا و خاموشی برای ماه فراهم کند و انتقام خشم و کینه ی چند ساله رژیم بعث را از ما بگیرد. این دریچه نمی گذاشت سرمای استخوان سوز زمستان و بادهای نفس گیر تابستان را از یاد ببریم. هم قدرت ساختن سرمای سیبری را داشت و هم گرمای صحرای آفریقا را. بالای این پنجره چند ردیف میله آهنی کرکره ای شعاع هایی از نور خورشید را به داخل صندوقچه دعوت می کردند. هربار که این میهمانی نور برپا می شد می فهمیدیم یک روز از روزهای مبارک جوانی ام از پیش چشمانم عبور کرده است. دورتا دورِ درِ صندوقچه را با نوار پلاستیکی عایق بندی کرده بودند تا هیچ نور یا صدایی به داخل صندوقچه وارد یا خارج نشود. ثانیه ها را می شمردیم تا دقیقه شود و دقیقه ها،ساعت شوند و ساعت ها به شبانه روز برسند و سریع تر از جلو چشمان ما عبور کنند. ما در یک فضای محدود با مضیقه های سیاسی مواجه بودیم. اماباهم بودن تمام دلخوشی مان بود. دنبال گوشه و کناری بودیم ک وقتی دریچه باز می شد از زخم تیر نگاه آنها محفوظ بمانیم اما هرچند دقیقه یک بار دریچه باز می شد و باید به رویت آنها می رسیدیم و شمارش می شدیم...
ادامه دارد..
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
#من_زنده_ام
قسمت ۱۵۶
نمیخواستم جریان زندگی در این صندوقچه در مدار عادت و روزمرگی قرار بگیرد اگرچه وحشت از روزهای بعدی و فرداهای دیگر نمی گذاشت گذر زمان عادی شود.
آنجا همه چیز از جنس سنگ و آهن بود، حتی آدم ها هم سنگی شده بودند. هیچ لطافتی در نگاه و رفتارشان نبود. تنها صدایی که به گوش می رسید ناله هایی بود که حتی رمق بیرون آمدن از تن های رنجور و فرسوده را نداشتند. صدای ضربه های کابل که بر در و دیوار و پیکر نحیف زندانیان می خورد جایگزین نوازش های مادر و ترنم صدای پدرم شده بود.
دریچه باز شد و صدایی شبیه عربده گوش هایمان را آزار داد. پشت آن صدای وحشی چهره ای بزرگ تر از عرض دریچه ظاهر شد که دستش را مثل بیل به داخل فرستاده بود و چیزی را طلب می کرد.
هیچ کدام منظور او را نمی فهمیدیم.بیچاره حلیمه را که چند کلمه ببشتر از ما عربی می دانست به کمک طلبیدیم:
_حیلمه این دستی که از دریچه وارد صندوقچه شده چی می خواد؟
می خواستیم زودتر از فریادهاش خلاص شویم.ما که چیزی نداشتیم.
با پانتومیم ادای خوردن در آورد.آها! متوجه شدیم. ظرف ها را دادیم و دو کاسه آش شوربا گرفتیم که ترکیبی از آب برنج رقیق و چند دانه عدس بود که مثل نگین در ان می درخشیدند.
هرچهارنفر به دور کاسه ای دعوت شده بودیم که هیچ کدام میل دست دراز کردن به آن را نداشتیم اما باید برای تحمل رنج های بیشتر رمق و توانایی پیدا می کردیم تا از پا نیفتیم.
به بچه ها گفتم:
بچه ها بخورید. این غذای امروز است. امروز سی ام مهر است
فردا جنگ تمام می شود..
ادامه دارد...
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت ۱۵۷
و ما آزاد می شویم و سر سفره ی خودمان می نشینیم.این جمله بذر امیدی بود که در سینه هایمان کاشته می شد تا بتوانیم روزهای دیگر و سختی های بعداز آن را تحمل کنیم.
وقت خواب رسیده بود. مغزم با پلک هایم سرناسازگاری داشت اما همچنان به روی پا ایستاده یا در پناهی دور از سنگینی نگاه عراقی ها به نوبت می نشستیم.
آن مقدار سهم ما از خورشید به سیاهی رفته بود و پیام خوابیدن می داد اما فریادها و ناله های بیرون اجازه ی پلک زدن نمی داد. پتوها را جیره بندی کردیم سهم من و فاطمه یک پتو سهم حلیمه و مریم هم یک پتوی دیگر شد.
یک پتو زیراندازمان شد و یک پتوی دیگر را دور کفش هایمان پیچیدیم و بالشی خشک و خشن ساختیم به امید لحظه ای که خواب ما را با خود به جای بهتر و امن تری ببرد.
از صبح روز بعد باهم قرار گذاشتیم برای اینکه وقت توزیع غذا از نگاه های شوم سرباز بعثی در امان باشیم، با شنیدن صدای چرخ نان برای دادن و گرفتن کاسه ی شوربا به نوبت جلوی دریچه حاضر شویم تا سربار بعثی که حکمت صدایش می کردند و ما اسمش را نکبت گذاشته بودیم فرصت چشم چرخاندن در صندوقچه را نداشته باشد و بی هیچ کلامی و نگاهی نان و شوربا را بگیریم و کنار برویم.
فردای آن روز قرعه به نام من افتاد.
از شدت گرسنگی ناله های شکمم مرا به یاد لالایی آخرین شب،شعر همیشگی آقا و فایز حزن انگیزش انداخت.
به یاد او با خودم زمزمه می کردم:
_گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو...
راستی مادرم چگونه مرا پیدا خواهد کرد؟
اگر پدرم می دید دختر توجیبی اش...
ادامه دارد...
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۶۰
که بتوانیم بی حجاب باشیم یا از آن حمام لعنتی استفاده کنیم.
چند روز بعداز اقامتمان لباس هایی آوردند که شبیه لباس های خواب و بلند و گل منگلی بود.
گفتند لباس زندانی است. اما ما به هیچ عنوان لباس ها را نپذیرفتیم. دوست نداشتیم آنها ما را در لباس غیررسمی و راحت حتی بدون کفش و جوراب ببینند.
اگر چه از جوراب هایمان به عنوان لوازم بهداشتی استفاده می کردیم.
همیشه در حال آماده باش بودیم. در هر لحظه از شبانه روز، صدای نزدیک شدن پای آنها را که می شنیدیم بلند می شدیم و می ایستادیم.
حلیمه از قدرت شنوایی ویژه ای برخوردار بود.
خبرهای دست اول را از زیر در و از میان راهرو می شنید
البته گاهی یک کلمه را می شنید و ما روزها آن یک کلمه را تعبیر و تفسیر می کردیم تا شاید به دنیای بی روح و بی خبری که در آن به سر می بردیم روح ببخشیم.
نوبتی زیر در کشیک می دادیم تا شاید از درز این لایه های امنیتی کلمه ای به گوش ما برسد.
هنوز یک هفته و اندی از استقرارمان در آن صندوقچه نگذشته بود که دوباره صدای پای آدم های زیادی از دور شنیده شد.
صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. پشت در صندوقچه مان توقف کردند. ما همگی مشغول نماز مغرب و عشا بودیم. دریچه باز شد اما ما نمازمان را ادامه دادیم.
اولین سوالی که پرسیدند:
کل شیء امرتب. ما تردن شیء؟(همه چیز خوب است،چیزی لازم ندارید؟)
گفتیم: نه همه چیز خوب است.
ترجیح می دادیم تا حد امکان از آنها تقاضایی نداشته باشیم.
گفتند:
انتن ضیوف القائد سیدالرئیس صدام حسین..
ادامه دارد...
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷