#من_زنده_ام
قسمت۱۱۰
شب چیزی کم نمی شد.به آسمان پر ستاره نگاه کردم .با خودم گفتم سهم من از این ستاره هایی که پیام روشنی و سپیده ی صبح را دارند چقدر است؟همین قدر که در انتظار صبح بمانم کافی است .
گفتم:دکتر افکار اینها کثیف و شیطانی است.نظر شما چیست؟
گفت:شما فقط نماز صبر و شکر بخوانید.شب تمام می شود.
ما نماز میخواندیم و آنها تماشا میکردند تا اینکه آرام آرام پرده ی روشنی بر سیاهی شب کشیده شد که نوید نافله ی صبح را میداد اما هنوز تا صبح فاصله بود.آنقدر آذوقه و مواد خوراکی و تنقلات توی دست و بالشان بود که انگار ضیافت دعوت شده اند.برای اینکه اشتهای ما را تحریک کنند و از آنها چیزی درخواست کنیم نمایش نشخوار بر گزار کرده بودند.پوست پسته هایشان را به سمت ما پرتاب می کردند.باد زباله هایشان را جا به جا میکرد.متوجه شدم قوطی ها ی کنسرو و جعبه ها مال ایران است.با آنکه از صبحروز قبل تا آن لحظه چیزی نخورده بودیم میلی به خوردن و آشامیدن نداشتیم.
گفتم:دکتر اینجا چه خبره؟این قوطی ها و جعبه ها ایرانی اند.
دکتر گفت:حتما بار بعضی از ماشین هایی که تو جاده میگیرن تدارکات و آذوقه برای جبهه بوده.
صبح بیست و چهارم مهر همزمان شد با سر و صدای خودرو های بعثی و هجوم دوباره گروه گروه نیروهایی که از شمال خرمشهر به سمت همین جاده سرازیر بودند.روز قبل،از صبح علی الطلوع تا غروب شاهد اسارت گروه های مختلف بودیم.من و مریم را به گودالی انتقال دادند که دیروز برادران در آن بودند.دکتر عظیمی تنها گوشه ی دیوار نشسته و
ادامه دارد...
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت ۱۱۴
به ردیف آخر رسیدیم،دکتر سعدون سرعتش را بیشتر کرد و پشت سر هم میگفت:یا الله،سرعه سرعه!
اما با دیدن نگاه ها و شنیدن صداهای آنها پاهایمان سست و قدم هایمان آهسته شده بود.از این همه دردی که می کشیدند،احساس خفگی میکردم.دلم میخواست فریاد بزنم:مجروح که ایرانی و عراقی ندارد.
تمام مقنعه و سر آستین و پایین مانتو ام هنوز به خون میر مظفر جویان آغشته بود.لکه های خون مثل گلبرگ های خشکیده به سیاهی میرفتند.
مقنعه ام قهوه ای بود و فقط بوی خون را استشمام میکردم.چشم هایم در میان زخمی ها نگاهی آشنا را می جست که یکباره به تصویر خالکوبی رستم و مار زنگی روی بازویی بر خوردم.یادم آمد این همان جوانی بود که سیر تکاور را به او سپرده بودم و سفارش کرده بودن زخمش را محکم فشار دهد.هنوز دستش با کمربند به گردنش آویزان بود.
بی آنکه مصلحت اندیشی یا تقیه کنم از دیدن او خیلی خوشحال شدم.از مریم فاصله گرفتم و با شوق به سمت او رفتم و پزسیدم:از آن تکاور مجروح چه خبر؟
هنوز پاسخی از او نشنیده بودم که سنگینی سیلی دکتر سعدون بر صورتم،سرم را صد و هشتاد درجه چرخاند.فکر کردم مغزم از دهانم بیرون ریخته.دهانم پر از خون و لب هایم به رعشه افتاد. برادر های مجروح ایرانی با شنیدن صدای سیلی همه نیم خیز شدند اما کاری از دست کسی بر نمی آمد.سرباز ها با گفتن مشتی اراجیف،ما را بیرون کردند و بعد از مدتی ما را سوار خودرو به سمت مقصدی نامعلوم حرکت دادند.
رد سیلی دکتر سعدون برصورتم نقش بسته بود.مریم برای دلداری دادن به
ادامه دارد...
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت ۱۱۵
من با گوشه ی مقنعه اش دهان خون آلودم را پاک میکرد.اما دردناک تر از درد سیلی،این بود که برای اولین بار در عمرم یک دست غریبه و نامحرم را بر صورتم احساس کرده بودم.این حس آنقدر براین چندش آور بود که برای خلاصی از آن به ناچار از سرباز نگهبانی که در خودرو همراه ما بود تقاضای آب کردن تا شاید بتوانم رد دست های ناپاک و نامحرم دکتر سعدون را از صورتم تطهیر کنم.
مریم که از پرس و جو و کنجکاوی من به شدت عصبانی شده بود گفت:حالا فهميدی میر مظفرجویان کجاست؟
گفتم:نه،و با بغضی که گلویم را فشار میدادم ادامه دادم:اما فهمیدم خودم کجا هستم.
دیدن چند مجروح ایرانی و فضای حاکم بر مرز ایران و عراق،حال و هوای در وطن بودن را برایم زنده نگه داشته بود اما مسیری که ماشین در آن حرکت میکرد بوی غربت میداد.دلم میخواست بپرسم کجا میرویم اما هنوز بوی خون در دهانم می پیچید و لبانم خشک بود و راستش را بخواهید می ترسیدم که طرف دیگر صورتم هم نجس شود.بعد از یک ساعت به اردوگاهی رسیدیم که با سیم خاردار محصور شده بود و در محوطه اش تعدادی اتاق وجود داشت.نمیدانستم آنجا کجاست.دیگر برایم مهم نبود کجا هستم.وقتی در ایران نباشم،دیگر چه فرقی میکرد کجا باسم.
با توقف خودرو و پیاده شدن ما سرباز های نگهبان و هفت،هشت نفر از درجه داران نظامی دور من و مریم حلقه زدند.یکی شان جلو آمد.
گفت:بنت الخمینی شنو اسمچ؟(دختر خمینی اسمت چیه)
گفتم:معصومه
گفت:ها جنرال معصومه(آهان ژنرال معصومه)
از مریم پرسیدند:دختر خمینی اسم تو چیه؟
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۱۸
نوزدهم مهر به خرمشهر رسیدیم.مسجد جامع،پایگاه نیروهای درمانی شده بود.ما هم در خانه مستحکمی که یکی از بچه های خرمشهر در اختیارمان گذاشته بود مستقر شدیم.یکی از اتاق های از خانه را درمانگاه کردیم.شب دو دسته شدیم.دکتر صادقی و دو نفر دیگر یگ گروه را تشکیل دادند و من و برادر جنگجویی و زندی گروه دیگر را.قرار شد هد گروه یک روز توی خط باشد و یک روز توی درمانگاه.صبح،دکتر صادقی با دو نفر دیگر به خط رفتند و من و برادر جرگویی جلوی خانه ایستاده بودیم و از تقدیر می گفتیم و اینکه تا خدا نخواهد،هیچ اتفاقی نمی افتد.بعد از گفت گو رفتیم داخل خانه.هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای خمپاره ای خانه را لرزاند.بیرون دویدیم.خمپاره خورده بود درست همان جایی که ما چند لحظه پیش ایستاده بودیم.شوکه شده بودم.اما دلم قرص و قوی شده بود که واقعا همه چیز در دست خداست.همان موقع دو سرباز آمدند و گفتند خیلی شهید و مجروح داده ایم.کمک میخواهیم.ما هم بدون درنگ با آمبولانس راهی شدیم.از دود فقط یک خط سیاه پیدا بود.همه ی فکر و ذکرم این بود که به مجروح ها و زخمی ها برسم.کمی جلوتر که رفتیم،یکی از سرباز ها گفت:اینجا چقدر تانک هست.
اصلا حواسمان نبود که ما اینقدر تانک نداریم.روز قبل میگفتند در تمام خرمشهر فقط یک تانک هستاصلا از خودمان نپرسیدیم این همه تانک آنجا چه میکند؟حتی نفهمیدیم لوله ی تانک ها به طرف ماست نه عراقی ها.همه چیز به نظرمان عادی بود.خب ما نزدیک خط بودیم.ناگهان گلوله تانک خورد نزدیک ماشین.تازه
ادامه دارد..
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۱۹
تازه آنجا بود که فهمیدیم خط دست عراقی ها ست.از ماشین پایین پریدیم که پناه بگیریم.پای برادر جرگویی تیر خورد.یک کانال کوچک نزدیکمان بود.خودمان را به آنجا رساندیم.باند همراهم بود و فقط به این فکر میکردم که باید خون پایش را بند بیاورم.وقتی عراقی ها بالای سرمان رسیدند تا ما را ببرند،باندی که به پای برادر جرگویی بسته بودم روی زمین کشیده میشد چون فرصت نشد آن را محکم کنم.ما را سوار تانک کردند و از تک تومان بازجویی کردند.چند لحظه بعد از بازجویی همه جا ساکت شده بود.حتی صدای نفس کشیدن بچه ها را نمیشنیدم.صدایشان کردم.کسی جواب نمیداد.از از زیر دستمالی که چشمم را با آن بسته بودند فقط پای سربازان بعثی را میدیدم.تنها شده بودم.مرا داخل گودالی که بوی زباله میداد انداختند.
تا چند ساعت اول فکرم کار نمیکرد.در آن گودال به مرگ فکر میکردم.مردن برایم بهترین اتفاق بود.با هر صدای انفجار خودم را بالا میکشیدم که شاید ترکشی به من بخورد.وقتی یاد نگاه بعثی ها می افتادم بدنم میلرزید.من را که گرفتند شادی کردند و تیر هوایی زدند.
بعد از مدتی مرا ازگودال بیرون آوردند و جلوی یک ماشین نشاندند تا راننده بیاید.برگشتم و از زیر دستمالی که به چشمم بسته بود سرباز عبادی را دیدم که دست و پا بسته کف ماشین افتاده بود ولی ار بقیه خبری نبود.میگفتند هر کس پلاک ندارد جاسوس است و اعدامش میکردند.از گروه ما هم غیر از عبادی که پشت ماشین بود بقیه پلاک نداشتیم.دلم شور افتاده بودکه سر ما و بقیه همراهانمان چه بلایی می آورند.بعد ما را سوار وانتی کردند و یکی دو ایستگاه برای جابجایی و تخلیه همراهانمان معطل کردند تا اینکه عروس به اینجا رسیدیم.شب اول شب سختی بود.از همان روز اول بازجویی شروع شد تا العان که با شما هستم.
ما هم خودمان را معرفی کردیم و به او گفتیم:راستش برای اینکه من و مریم را از هم جدا نکنند خودمان را خواهر معرفی کردیم اینها هم باور کردند که ما خواهریم،اگرچه از این به بعد هر سه خواهریم.
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت ۱۲۴
مو تو اتاق جفت شما بین دویست تا مرد بودم،راستش همشون آدم حسابی به غیر مو که علافم.همه دکتر مهندسند که دست این نامردها افتادند.به این سرباز دوزاری ها التماس میکنند که در را باز کنند تا دست به آب برسونند،نامردا قبول نمیکنند.انگشتر عروسی و ساعتشو نو میگیرند تا بفرستنشون دست به آب.به وقت ناچاری گربه میشه خان باجی.به مو هم گفتن بلند شو بیا بیرون،آوردنم بین شما دختر ها،دیگه چی بگم اسیری و بدبختیه.
فاطمه پرسید:کس اسیر شدی؟
_دو روزه اینجام
کجا اسیر شدی؟
_تو همین جاده لعنتی،همه مون تو همین جاده اسیر شدیم.
خیلی ساده و بی شیله پیله بود.به فاصله ی به هم اطمینان کردیم و شرح دستگیریمان را گفتیم.
بعد از اینکه درد و دلهایش را گفت ساکت شد.ساعت از یک نصفه شب گذشته بود.هیچ کدام نمیتوانستیم روی این زمین سرد و نمور در مقابل سربازی که پشت پنجره رژه میرفت و چشمش را از داخل اتاق بر نمیداشت بخوابیم.همین طور به دیوار تکیه زده و پاهایمان را در بغل گرفته بودیم.یوسف هم به دیوار کناری تکیه زده بود.
بالاخره یکی دو ساعت در حالت نشسته خوابید.وقتی دید روی انگشت نماز میخوانیم به هر یک از ما یک هسته خرما داد و گفت:روی این نماز بخونید و خودش
هم مشغول نماز شد.
صبح یوسف ولی زاده را بردند و او برای همیشه مفقود شد.در هر قطعه از زمین خودمان یا عراق عده ای را گم می کردیم.با آغاز صبح تعدادی از نگهبانان و افسران بعثی مثل فیلم های سینمایی برای تماشا و بازجویی و اجرای اداهای سبک و ناپسند می آمدند.
روز سوم اسارت در بازداشتگاه تنومه هر سه نفر ،کنار دیوار نشسته بودیم.یکی از نیروهای بعثی پشت پنجره آمد و به من اشاره کرد که جلو بروم.امتناع کردم.به چپ و راست نگاه کردم که یعنی نمیفهمم چی می گی و با کی هستی؟گفت:لا انت...یعنی با توام ،نه تو
فاطمه گفت بشین بلند نشو
اما باز هم پشت سر هم تعل تعل میگفت:مجبور شدم و چند قدم جلو رفتم.
پرسید شنو اسمچ؟اسمت چیه
_معصومه
لا جنرال معصومه(نه ژنرال معصومه)
چند سالت است؟
_هجده سال
عسگری هستی یا مدنی؟
گفتم:مدنی هستم
(عراق خوزستان رابه عربستان تغییر نام داده بود)
گفت:لا ایرانی،هندی
برگشتم از فاطمه پرسیدم این چی میگه،میگه من عربستانی یا هندی هستم؟
فاطمه گفت:می گه تو ایرانی نیستی همدی هستی
با اشاره حلقه ی ازدواجش را از دست چپش در آوردو گفت:بگیر و بعد به نشانه ی هواپیما،دستش را درهوای تکان داد.میخواست اعتماد من را جلب کند.وقتی متوجه منظورش شدم،با عصبانیت گفتم:من مسلمانم تو هم مسلمانی،تو برادر دینی من هستی.
سالار زینب سلام الله علیها 🇮🇷 |
@salare_zeinab_talesh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
#من_زنده_ام
قسمت۱۲۵
برگشتم و سر جایم نشستم.
فاطمه که دید عصبانی ام و خیلی هم ترسیدم گفت:نترس اینها دارن ما را امتحان میکنند.من دو سه روز اول از این حرکات و مزخرفات زیاد شنیدم.خدا را شکر ما الان رسما در دست دولت عراق اسیریم.از جبهه های اول که کسی ما را ندیده بودو هویت ما را ناشناخته بود گذشتیم.الان خیلی از برادران ایرانی اینجا از وجود ما مطلع هستند و ما را دیده اند.اما این حرف ها برای آرامش دل پریشان من کافی نبود.
استدلال فاطمه منطقی بود اما تشنج عصبی و شوک شدیدی به من وارد شده بود.سراسر بدنم خیس عرق بود،احساس تهوع و دل آشوبه ی شدیدی داشتم.بی صدا به گوشه ای از اتاق خزیدم و در حالی که دلم را به شدت می فشردم از درد جسمی و اضطراب روحی به خود می پیچیدم.
مریم با چشمان محزون و مضطرب کنارم نشست و سعی می کرد با شوخی از کنار پیشنهاد و نگاه های کثیف آنها بگذرد.
غذا خورد با دست های آلوده کار خودش را کرده بود.مبتلا به دل پیچه و اسهال شدیدی شده بودم که توان برخاستن را هم از من سلب کرده بود.
صبح روز بعد با صدای همهمه ی بیرون،سراسیمه بلند شدیم و ب ای اینکه از اخبار جدید مطلع شویم از پشت پنجره بیرون را نگاه کردیم.
کامیونی پر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیر نظامی و پیر و جوان،وارد زندان کردند.پلاک ماشین شماره ی اهواز بود.هر کسی که پایین میآمد با یک لگد به سمت دیگر پرتابش میکردند.استقبال تحقیرآمیزی بود.تمام وجودم چشم شده بود تا شاید آشنایی را پیدا کنم.خدایا این همه آدم را از کجا میگیرند..ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت ۱۳۱
و ما را به حال خودمان رها کرده بودند تا توشه ی معنوی برای باقیمانده ی راه برداریم و بقیه ی مسیر را با خلوص و یقین و توکل بیشتری طی کنیم.
از یکی از طلبه ها که نزدیک تر بودن پرسیدم:برادران مجروح اینجا نیستند؟
گفت:نه خواهر،اینجا سالم ها را مجروح می کنند.
بچه ها را نوبتی و از روی ملاک و معیار خودشان و البته به کمک چند تا از عناصر خود فروخته ی خودمان انتخاب می کردند.ناجوانمردانه تر از عراقی ها خودی هایی بودند که به بهانه ی چند نخ سیگار،چوب حراج به انسانیت و مردانگی و غیرت میزدند.آنها انگشت روی بچه ها می گذاشتند و آنها را به اتاق شکنجه روانه می کردند.این افراد ایرانی هایی بودند که برای ادامه ی زندگی خون دیگران را می ریختند و برای اینکه رنج کمتری را تحمل کنند دیگران را به رنج بیشتر می انداختند.این جاسوس ها روی هر کس انگشت حرس الخمینی (پاسدار)میگذاشتند،او را با پای خودش می بردند اما روی چهار دست و پا و چهره ای خونین و مالین بر می گرداندند که اصلا قابل شناسایی نبود.معیار حرس الخمینی(پاسدار)بودن ریش و نماز بود.توی این چند روز هم که ریش همه بلند شده بود.سرباز های عراقی وقتی می آمدند داخل که حرس الخمینی انتخاب کنند،جلوی بینی شان را به علامت تعفن میگرفتند.طبیعی بود دویست نفر آدم بالغ را در یک اتاق بیست متری گذاشته بودند و روزی یکبار در را به رویشان باز میکردند.
بچه ها برای اینکه این فضای ظالمانه و دلخراش را قابل تحمل کنند همه چیز را به خنده و شوخی گرفته بودند.می نشستند
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۳۵
و آن را تکان دادم فکر کردم شیشه ی آب زندانی قبلی است.خوشحال شدم.به دلیل اسهال بدنم به شدت بی آب شده بود عطش داشتم.بدون تعارف به بقیه،شیشه را بالا بردم که سر بکشم اما از بوی تعفن آن متوجه شدم شیشه ی ادرار زندانی قبلی است.تمام بدنم از عرق سرد خیس شده بود.سرم را تا آنجا که خم می شد در شکمم فرو برده بودم.اگر چه نیاز های فیزیولوژیک جزئی از طبیعت آدمی است اما احساس می کردم این اسهال لعنتی پرا از قله های بلند انسانی به زمین کشانده است.
هر چه فریاد می زدیم و به در می کوبیدیم،کمتر نتیجه میگرفتیم.به جنون رسیده بودم،نمیخواستم شرمنده دوستانم شوم.اگر چه تعفن و کثافت آن سیاه چال دست کمی از مستراح نداشت اما بالاخره حرمت آدمی فقط به لحظه های خصوصی و پنهانی اش است که جزئی از طبیعت اوست.
گاه گاهی صدای فاطمه را میشنیدم که می گفت:راحت باش،چاره ای نیست،اسیری دیگه.
حليمه میگفت:خدا لعنتشان کند
مریم فریاد میزد خواهرم مرد دکتر بیاورید.
ناگهان سربازی در میان فریاد ها در را باز کرد.به جای یک نفر،هر چهار نفر بیرون پریدیم.یکباره با صدای نکره اش که بی شباهت به صدای آدمی بود همراه با قفل و گیره آهنی در سلول را به هم پیچید و ما را توی سلول انداخت و در را بست.پشت هم میگفت:صبح،صبح در را باز می کنم.
به ساعت نگاه کردم.تا صبح چهار ساعت دیگر مانده بود.ثانیه هامثل کوه بر دوشم سنگینی می کرد.چطور چند ساعت را تاب بیاورم.دوباره سناریوی فریاد و به در کوبیدن را شروع کردیم.
از پشت در فریاد زد:فقط یک نفر
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۳۷
و بتوانم راه و مسیر را پیدا کنم.به سمت صدا وارد راهرو شدم.نگهبان چراغ قوه اش را روی یکی از در ها انداخت.در نیمه باز بود و کف سلول مملو از کثافت و فاضلاب.یک پا به جلو می گذاشتم اما نا امید تر به عقب بر می گشتم.از اتاقکی بدون تعبیه ی سنگ توالت برای قضای حاجت استفاده می شد که تمام کف آن پر از کثافت بود.پایم روی هر نرمی که می رفت انگار ادکلنی بود که می شکفت.گویی وارد جهنم گناهکاران شده بودم،چرک و خون و مدفوع؛سنگ مستراحی به بزرگی کف سلول بود.
وقتی از آن اتاق کثیف به سلولم برگشتم نفس راحتی کشیدم.سلول برایم کاخ شده بود.آن شب دو بار این راه را به اجبار رفتم.بار دوم هنوز زمزمه ی دعا شنیده می شد.مطمئن شدم صاحب صدا ایرانی است.برای اینکه او را متوجه ایرانی بودنم کنم از سرباز پرسیدم:اینجا چراغ نداره؟خیلی تاریکه.
سرباز عراقی تا آنجایی که قدرت داشت نعره کشید و گفت:خفه شو مجوس
با فشار و فریاد زیاد،نزدیک صبح مرا برای مداوا به بهداری بردند.
وقتی به بهداری رسیدم اولین چیزی که از آن مطمئن شدن این بود که آنجا بصره است.مرا به اتاق بزرگی بردند که سقف و دیوار و آینه های چند بعدی داشت.در اولین لحظه احساس کردن جمعیت زیادی در اتاق هستند اما بعد از اینکه چشم هایم به نور عادت کرد فقط دو افسر را دیدم که پشت میز نشسته بودند.شخص دیگری هم در گوشه ای مشغول نماز بود.حیرت زده به او نگاه می کردم.هم خوشحال شدم از اینکه مسلمانند و خدا و پیامبر و قرآن را میشناسند هم ناراحت از اینکه پس چرا
ادامه دارد...
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۳۸
هم ناراحت از اینکه پس چرا کسانی که نماز می خوانند با ما می جنگند.باورم نمی شد در چند قدمی آن سلول های مخوف و متعفن،قصر و بارگاهی به این زیبایی و مجلل ساخته باشند.اما واقعیت این بود که آن دخمه حاصل این قصر ها و آن ناله ها حاصل این قهقهه های مستانه بود،هر دو نماز می خواندند و خدا را میپرسیدند اما این کجا و آن کجا؟
شدت دل پیچه اجازه نمیداد کمرم را صاف نگه دارم و راست بایستم.در حالی که دلم را گرفته و به خود می پیچیدم با همان بوی متعفن کفش و شلوار آلوده وارد اتاق شدم.حالت رقت انگیزی داشتم.خنده های تحقیر آمیز آنها از دردی که می کشیدم تلخ تر بود.به زبان فارسی_کردی گفت:خدا با چه زبانی با مردم سخن می گوید؟پیامبر و امامان با چه زبانی سخن می گفتند؟شما با چه زبانی با خدا سخن می گویید؟
جواب من فقط سکوت بود.
دوباره گفت:برایمان انقلاب خمینی را آورده ای دختر خمینی؟
بری تعفن کفش هایم تمام اتاق را پر کرده بود.آنها بینی هایشان را گرفته بودند.دیگر طاقت یک لحظه ایستادن را نداشتم.فکر کردم شاید بیماری وبا گرفته ام چون کنترلم را از دست داده بودم و نمیتوانستم روی پا بایستم.نشستم اما دوباره به زور اسلحه و تشر افسر عراقی بلندم کردند که بایستم.میگفتند:شما نماز میخوانید؟به چه زبانی؟عریی؟آمده اید کربلا بروید؟
توان حرف زدن نداشتم.فقط به خودن می پیچیدم و نمیدانستم قرار است کی از این محکمه ی جانفرسا بیرون بروم.حاضر بودم عطای دکتر و دارو را به لقایش ببخشم.تمام سر و صورتمان خیس عرق بود
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#من_زنده_ام
قسمت۱۳۹
تمام سر و صورتم خیس عرق بود و صدای تپش قلبم را به وضوح می شنیدم.زانو هایم وزن بدنم را تاب نمی آوردند و حلق و زبانم خشکیده و به هم قفل شده بود.کم آبی همه ی وجودم را بی رمق و ناتوان کرده بود.ثانیه ها به سختی عبور می کردند.دل پیچه و فشار اسهال مثل طوفان مرا به زمین می کوبید.بعد از این همه سوال بی جواب و سر پا ایستادن،وقتی حس کردم بند بند استخوان هایم دارند از هم جدا می شوند،تازه نفر سومی وارد اتاق شد و پشت میزی که در کنارش کمدی بود،نشست.با تمسخر پرسید:دردت چیه بنت الخمینی؟
برای اینکه بیشتر آنجا نمانم و به رنجم خاتمه دهم گفتم درد ندارم.
دکتر چهار تا قرص لوموتیل به دستم داد و به طراز گفت:ببریدش
وقتی به سلول برگشتم خواهر ها خیلی نگران شده بودند.بلافاصله فاطمه پرسید:حالت خوبه؟درمانگاه بیرون از اینجا بود یا با ماشین بردنت؟
گفتم:نه پشت همین سیاهچال یک عمارت آینه کاری درست کرده اند که هیچ شباهتی به درمانگاه ندارد و برای بازجویی از مریض و مجروحین آنجا نشسته بودند.این امامزاده شفا که نمیدهد کور هم می کند.
از فاطمه پرسیدم :این قرص ریز ها همان لوموتیل است نفری یکی از اینها بخوریم.
گفت اینها که آب نبات نیست تقسیم کنی،تمام آب بدنت رفته،باید هر چهار تا را هم بخوری.
بدون آب چهار تا قرص را خوردم.خواهر ها به هر شکل بود تا صبح مرا تحمل کردند و من با همان شرایط نماز خواندم.روشنی صبح در آیت سیاهچال پیدا نبود اما گذر زمان نشان از سپیدی صبح داشت.دو نگهبان در را باز کردند و گفتند:بلند شید
ادامه دارد
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
@salare_zeinab_talesh
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷