[رهـــــآݜـــدهـ](آراز) ✍🏻نویسنده≈ 1⃣6⃣ شب با نگاه سنگین بابا به اتاق خالی ،ونگاه نگران مامان گذشت. به لطف تخت دونفره‌ی آرزو،موقع خواب،مهمونِ ناخونده آرزو شدم. لای در رو که باز کردم؛دیدم تا خرچتاق پتو رو کشیده بالا،سرشم تو گوشیه. بی مقدمه خودمو انداختم رو تختشو ساعدمو گذاشتم رو چشمام. بی تفاوت ب فحش هایی که میداد،خودم رو به خواب زدم. هرچی بالگد هولم داد که از تخت برم پایین،انگار نه انگار. آخرشم تسلیم شدو پشت ب من کردو به گوشیش پناه برد. خوابم نمیبرد،اعصابم بهم ریخته بود! آرزوهم هی ریز ریز میخندید و با صدای آروم وویس میداد. دستمو از روی چشمام برداشتم. دیدم لحافذرو کشیده رو سرش و میخنده. بهش اعتماد داشتم ولی کرم درونم میگفت اذیتش کنم. پتو رو که از سرش کشیدم،جیغش رفت هوا. خودم خجالت کشیدم چه برسه ب اون. من:دختر تو همیشه اینطوری میخوابی؟؟! گفتمو یه لبخند شیطنت آمیز زدم\: همون طور که پتو رو میپیچوند دور خودش با عصبانی ترین حالت ممکن گفت: واقعا که آراز! این چندروزه همش اذیتم میکنی! سمت کمد خوابیدی،منم نتونستم پاشم برم لباس بپوشم،با همون تاپ شلوارک دراز کشیدم... گفتم پتو میکشم سرم. که مثل این فضولا پتو از سرم کشیدی\: من:یه جوری میگی،انگار من نامحرمم. آرزو:نامحرم نیستی،ولی کی منو دیدی آزاد پیشت بشینم؟ من:الان!!! آرزو:برو از جلوی چشمم که حوصلتو ندارم الانم چشاتو ببند لباس بپوشم! من:نبندم چی میشه؟! آرزو:خفت میکنم! صدای پیامک گوشی که بلند شد،همین طور که گوشی رو برمیداشتمو رمزشو میزدم گفتم: تو پاشو لباستو بپوش،من نگات نمیکنم. از طرف مسی بود: داداش چرا آن نشدی؟ فک کنم آبجیت همه چیزو بهت توضبح داد. اون روز فقط سوال آرزو خانم این بود که من دلیل حال بدتو میدونم یا نه! با مادرتم صحبت کردمو گفتم ک بین منو تو هیچ چیز پنهونی نیست!«امیدوارم که همین طور باشه» گفتم ک یکم با خودت درگیری همین. اون روزم ،وقتی سامان ازم پرسید که آبجیت چیکارم داشت،بهش نگفتمو پیچوندمش. اونم تو گروه تعریف کرد و انگ بی غیرتی بهت زدن. من ک تو گروه نیسم!طاها اسکرین شات هاشو فرستاد برام. بعدشم،تو رد کردی پیامارو،ولی پیاما سین خورده و بچه ها فک کردن خوندی و هیچی نگفتی! همین بود جون داداش! حالا آن شو ،تو وات بگو ک ب دل نداری ازم به خدا سر شام بشقاب غذا از گلوم پایین نرفت😂😂😂 زیر لب ی چندتا فحش دوستی دادمو تو وات چندتا پوکر فرستادم تا بفهمه ازش ب دل ندارم ولی ب خاطر پنهونکاریش از خجالتش درمیام... سنگر شهدا