[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣3⃣ #13
هنوز ساعت ۱۱نشده بود که رسیدم خونه.مامان از زود رسیدنم تعجب نکرد،انگار مدرسه بهش اطلاع داده بود.
ولی انگار از حالت چهره من ،حسابی ترسیده بود.
کفشمو که دراوردم،کیفمو پرت کردم تو پذیرایی .
بدون توجه ب سوالای پشت سرهم مامان،بدون در زدن وارد اتاق آرزو شدم.
مشغول تلفن صحبت کردن بود.
مامانو ک دستمو گرفته بودو ب گریه افتاده بود از شدت ترس،پس زدمو سمت آرزو رفتم.
آرزو ک احساس خطر کرده بود گوشی رو قطع کردو خودشو عقب کشید:
چی شده آراز؟!چته؟!
من:از من میپرسی چمه؟!
پریروز پیش محمدمسیح چه گ****ه****ی میخوردی؟!
آرزو:چی؟!از کجا میدونی؟!
من: از کجا میدونم؟!رفتی با رفیق صمیمی من ریختی روهم،فک میکنی خبر ب گوشم نمیرسه؟!
ی کاری کردی فرزینِ******منو بی غیرت خطاب کنه!!!!
آرزو ب خدا اگه نگی چیکار داشتی با مسی همینجا میکشمت!!
مامان که از شدت بُهت و تعجب فقط خیره شده بود به دستای گره خورده من، ب یقهی آرزو!
اومد چیزی بگه ،چنان فریادی زدم، ک خودم از صدای خودم ترسیدم!
مامان که رفت بیرون ،یقه آرزو رو ول کردمو سمت در رفتم .
درو با محکم ترین حالت ممکن بستم؛وقتی برگشتم،دیدم با گریه شدید تو کشو ، دنبال چیزی میگرده؟!
انگشت اشارمو،به نشانه تهدید بالا آوردمو ، سمتش رفتم!
من:ببین!هنوز اون روی س****گ منو ندیدی.به خاطر زرهای مفتی ک شنیدم؛باید تقاص بدی!
اما،اما الان سرتو از اون طویله دربیارو مثل بچه آدم بگو،پریروز چ گ***ه***ی خوردی و چرا؟!
همچنان گریه میکردو سرش توی کشو بود.
عصبیم میکنه این بی تفاوتیش.
تو نزدیک ترین حالت ممکن بهش ایستادمو غریدم:
نمیشنوی یا همینجا چالت کنم؟!
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره؛گریه هاش ب هق هق های بلند تبدیل شده بود.
سرش رو برگردوند و با صدایی که تمام تلاششو میکرد فریاد نباشه گفت:
دارم دنبال ی لباس میگردم!
داشتم تلفن صحبت میکردم ک دفعه ای وارد اتاقم شدی و هرچی از دهنت دراومد گفتی!
ی ب شرایط من نگاه کن!
خودت روت میشه منو تو این شرایط ببینی؟
هنوز داشت گریه میکرد ، ولی من هنوز اتیشم تند بود.
هولش دادم رو تخت و گفتم:
فک نکن بااین اشک تمساحت میتونی منو خام میکنی!
جواب منو بده
یک کلام ، اون روز پیش مسی چیکار میکردی؟!
دیگ اون گریه ها تبدیل شده بود ب عصبانیت.
با حرص بلند شد و مانتوشو از کمد دراورد و تنش کرد.
خواست بره بیرون که داد زدم:
اول جواب من!
همونطور ک دستش ب دستگیره در بود برگشت و گفت:
میخوای بدونی؟!
اما قبلش بدون!واقعا بی غیرتی؛
تو حتی نمیدونی من واسه چی پیش رفیقت رفته بودم!
میای ب من ک ناموستم تهمت میزنی!
تو اصلا خبر داری با مامان رفته بودم؟!یااصلا واسه چی رفته بودم؟!
اصلا اینطور ک شد برو از خودش بپرس...
@sangareshohadaa
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣2⃣ #12
حالم خیلی داغون بود،ولی اروم شده بودم.
گریههامو دادا زدنام جواب داده بود.خالی شدم حسابی.
تو همون کوچه خرابه پشت مدرسه تکیه ب دیوار زدم و ولو شدم؛ تو فکر بودم،فکر ب بدبختیام،نارفیقبازیام،به بازی گرفته شدن ،اونم از طرف دختری که خیلی دوسش داشتم،اشک های مامانم.
خوب شد کسی نبود اون حوالی!
واگرنه صدباره پلیس خبر کرده بودن.
نشسته بودم و بدبختیامو زمرمه میکردم،که صدای مسی یک شوکی بهم وارد کرد.
سرمو که بالا گرفتم،دیدم دستشو گرفته و اشاره میکنه بلندشم.
با پروویی تمام،دستشو پس زدمو بلند شدم.
بلند ک شدم،چشمم خورد به ماشین بابای مسی؛با تمام پرویی مستقیم سوار ماشین شدم.
صندلی رو کشیدم عقب و از شدت سر درد ،یکم تو ماشین دراز کشیدم.
ماشین که را افتاد،با گرفته ترین حالت صدام گفتم:
مسی ب جدم قسم...
ممد:نمیخواد حرف بزنی.
خودم الان شروع میکنم!فقط دارم فکر میکنم،چطوری بگم قاطی نکنی!
بعد چندلحظه سکوت صدای مسی بود که تو ماشین پیچید:
تو گروهه بچه هارو چک میکنی؟!
من:آره!
مسی:پس پیاماشونو میخونی دیگه؟!
من:آره!وقتی بیکار میشم.
مسی:بحث پریروزِ سامان و فرزین رو خوندی؟!
من:نه!رد کردم رفت.داغون بودم باو!
یه لحظه یه جوری رنگش پرید و آشفته شد که واقعا نگران شدم.
من:چی شده مسی؟
مسی:ببین آراز!
یه چیزی میگم ،قسم بخور ک قضاوت نکنی!قاطی هم نکنی.
من:نگرانم کردی!بنال ببینم چی شده؟
مسی: دراز بکش میگم.اینطور که تو اومدی تو صورت من!با اون چشات،خو هول میکنم...
به حالت اولم برگشتمو،ساعدمو گذاشتم رو چشمام.
منتظر حرفش بودم،ولی صداش درنمیومد.
من:منتظرم!
مسی:چند روز پیش با سامان و فرزین و محمدرضا و طاها رفته بودیم کافه کتاب!
همون روز ک همه تماسامو رد زدی.
من:خو
مسی: دارم میگم.
نشسته بودیم که یه دخترخانمی از پشت شیشه ب من اشاره کرد برم بیرون!
انگاری که کارم داشت.
قیافش خیلی اشنا بود،ولی ترتیب عصر ندادم.
بعد چندباری اشاره ،حرصم دراومد، رفتم بیرون.
وقتی خودشو معرفی کرد،فهمیدم آرزو خواهر توعه!
اینو ک گفت مثل فنر بلند شدمو نشستم.
خون به مغزم نمیرسید.
نمیدونم مسی تو صورتم چی دید،که زد کنار!
مسی:میدونم تو ذهنت چی میگذرع ولی اون فقط...
نزاشتم حرفشو بزنه،ی دونه کشیده زدم زیر گوشش و زدم بیرون!
اگه قبلش حسابی نزده بودمش،از خجالتش درمیومدم.
الان فقط آرزو رو ببینم،خودم تیکه پارش میکنم...
@sangareshohadaa
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣3⃣ #13
هنوز ساعت ۱۱نشده بود که رسیدم خونه.مامان از زود رسیدنم تعجب نکرد،انگار مدرسه بهش اطلاع داده بود.
ولی انگار از حالت چهره من ،حسابی ترسیده بود.
کفشمو که دراوردم،کیفمو پرت کردم تو پذیرایی .
بدون توجه ب سوالای پشت سرهم مامان،بدون در زدن وارد اتاق آرزو شدم.
مشغول تلفن صحبت کردن بود.
مامانو ک دستمو گرفته بودو ب گریه افتاده بود از شدت ترس،پس زدمو سمت آرزو رفتم.
آرزو ک احساس خطر کرده بود گوشی رو قطع کردو خودشو عقب کشید:
چی شده آراز؟!چته؟!
من:از من میپرسی چمه؟!
پریروز پیش محمدمسیح چه گ****ه****ی میخوردی؟!
آرزو:چی؟!از کجا میدونی؟!
من: از کجا میدونم؟!رفتی با رفیق صمیمی من ریختی روهم،فک میکنی خبر ب گوشم نمیرسه؟!
ی کاری کردی فرزینِ******منو بی غیرت خطاب کنه!!!!
آرزو ب خدا اگه نگی چیکار داشتی با مسی همینجا میکشمت!!
مامان که از شدت بُهت و تعجب فقط خیره شده بود به دستای گره خورده من، ب یقهی آرزو!
اومد چیزی بگه ،چنان فریادی زدم، ک خودم از صدای خودم ترسیدم!
مامان که رفت بیرون ،یقه آرزو رو ول کردمو سمت در رفتم .
درو با محکم ترین حالت ممکن بستم؛وقتی برگشتم،دیدم با گریه شدید تو کشو ، دنبال چیزی میگرده؟!
انگشت اشارمو،به نشانه تهدید بالا آوردمو ، سمتش رفتم!
من:ببین!هنوز اون روی س****گ منو ندیدی.به خاطر زرهای مفتی ک شنیدم؛باید تقاص بدی!
اما،اما الان سرتو از اون طویله دربیارو مثل بچه آدم بگو،پریروز چ گ***ه***ی خوردی و چرا؟!
همچنان گریه میکردو سرش توی کشو بود.
عصبیم میکنه این بی تفاوتیش.
تو نزدیک ترین حالت ممکن بهش ایستادمو غریدم:
نمیشنوی یا همینجا چالت کنم؟!
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره؛گریه هاش ب هق هق های بلند تبدیل شده بود.
سرش رو برگردوند و با صدایی که تمام تلاششو میکرد فریاد نباشه گفت:
دارم دنبال ی لباس میگردم!
داشتم تلفن صحبت میکردم ک دفعه ای وارد اتاقم شدی و هرچی از دهنت دراومد گفتی!
ی ب شرایط من نگاه کن!
خودت روت میشه منو تو این شرایط ببینی؟
هنوز داشت گریه میکرد ، ولی من هنوز اتیشم تند بود.
هولش دادم رو تخت و گفتم:
فک نکن بااین اشک تمساحت میتونی منو خام میکنی!
جواب منو بده
یک کلام ، اون روز پیش مسی چیکار میکردی؟!
دیگ اون گریه ها تبدیل شده بود ب عصبانیت.
با حرص بلند شد و مانتوشو از کمد دراورد و تنش کرد.
خواست بره بیرون که داد زدم:
اول جواب من!
همونطور ک دستش ب دستگیره در بود برگشت و گفت:
میخوای بدونی؟!
اما قبلش بدون!واقعا بی غیرتی؛
تو حتی نمیدونی من واسه چی پیش رفیقت رفته بودم!
میای ب من ک ناموستم تهمت میزنی!
تو اصلا خبر داری با مامان رفته بودم؟!یااصلا واسه چی رفته بودم؟!
اصلا اینطور ک شد برو از خودش بپرس...
@sangareshohadaa
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣4⃣ #14
آرزو ک رفت بیرون ،من موندم و حجم عظیمی از فکر و خیال...
پهن زمین بودم ،خیره ب در.
حالم بد بود!
مگه من چند نفرم که این حجم از داغونی درونم رخنه کرده؟!
با فشار دستی روی بازوم،ب خودم اومدم.
آرزو بود ک چشم های پر ار اشکش بهم خیره شده بود.
حال و روز من بهتر از اون نبود.
آرزو:داداش چته؟!این روزا خودت نیستی!حال و روزتو دیدی؟
چی به سرت اومده آراز!من نمیتونم تورو تو این حال ببینم!چشمای متورم از بی خوابی،صدای گرفته از بغض...
میگفت و گریه میکرد.
دستاشو که دور گردنم حلقه کرد،اشک هام بود ک بی اختیار سرازیر میشد.
ب خودک فشردمش،و زیر گوشش گفتم:
آرزو ببخش منو!
وقتی ک گفتم حجم زیادی از پیرهنم از پشت، خیس از اشک های آرزو شد.
از خودم جداش کردم؛دستشو گرفتم و نشوندمش روی تخت.
من:سرتو بیار بالا.
اشک های توی چشماش،قلبمو ب درد میاورد.
آرزو:داداش ب جان خودم،من غقط رفته بودم ک ازش بپرسم،از دلیل حال و روز داغونت خبر داره یان!!
اصلا نظرشو مامان داد.
میدونستم ک پاتوقتون اونجاس،اون روز ک تو خواب بد دیدی!
منو مامان بعد از خرید ،یه سری ب کافه کتاب زدیم همین!
نگاه شرمندمو ک دید،دستمو گرفت وگفت:
مرسی که هوامو داری.مرسی که دوستم داری.
گونم رو بوسید و دستمو کشید ک بلند بشم.
مثل مامانا ،بردتم تو اتاقم،مجبورم کرد دراز بکشم رو تخت.
پتو رو کشید رومو گفت:
یکم استراحت کن.
وقتی در اتاق رو بست، من موندمو همان چیز که میدانید...
@sangareshohadaa
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣5⃣ #15
از شدت سر درد نمیتونستم چشمامو باز کنم!
من:آرزو!آرزوووو!!
وقتی اومد داخل،چشمای گردش بود که روی صورتم ثابت موند!.
آرزو:مامان!!!!
مامان رو که صدا کرد،خودشو رسوند کنار تختم.
آرزو:داداش!چی شده؟
چی کردی با خودت!!!
میگفت و گریه میکرد.
مامان که اومد،دیگه واقعا نگران شدم!چی تو صورت من بود ک اینقدر آشفتشون کرده؟!
من فقط یکم خودمو گم کردم،یکم اعصابم دست خودم نیست و یکم از خودم سیرم!!!
قبول دارم،دیگه آراز چندسال پیش نیستم ،ولی چرا!
قرار روزگار این نبود...
من:آرزو دیگه گریه نکن بسه!مامانهم نگران میکنی!!
مامان جان به خدا هیچیم نیس!
فقط یه کدئین بده ،سرم درد میکنه!
همین.
این حرفم داغ مامانو تازه کرد:
چی میگه آراز؟
دیگه باید چیت باشه! یه تو آینه خودتو دیدی؟!
از وقتی ترانه.....
ادامه نداد.
ی روز ندیدم چشمت قرمز ومتورم نباشه؛ی روز نشد تو بخندی!!
توهمون آرازی که از دیوار راست بالا میرفتی.
همونی که فقط دوساعت طول میکشید موهاشو سشوار بکشه.
الان حتی موهاتو شونه نمیزنی!!
عاخه منم مادرم!!
نمیتونم پاره تنمو اینطور ببینم.
الانم ک میخوای خونهتو جدا کنی.
یه مکثی کردو اشکاشو پاک کرد.
ببین آراز!دیشب بابات گفت ،کمکت کنم وسایلتو جمع کنم،خیلی تلاش کردم که رایشو بزنم.
ولی قبول کردم.کارتون های خالی رو از تو انبار آوردم برات بالا!
ولی الان با این حالت از من نخواه تنهات بزارم!
انگار این حالِداغونم داشت همه چیز رو خراب میکرد.
من:مامان جان!
به خدا من خوبم،فقط یکم عصبی شدم.غذا هم که نخورده بودم ،یکم ضعف کردم.
لطفا حالمو از این خراب تر نکن...
نگاهِ نگرانش رو پاچید توی صورتم.
مامان:آب قندتو که خوردی ، حالت که جا اومد،برو یه دست و روتو آب بزن .
ناهار میکشم بیا بخور.
بعدش با آرزو وسایلتو جمع کن.
آقای جمالی فردا کلید رو میاره.
@sangareshohadaa
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣6⃣ #16
شب با نگاه سنگین بابا به اتاق خالی ،ونگاه نگران مامان گذشت.
به لطف تخت دونفرهی آرزو،موقع خواب،مهمونِ ناخونده آرزو شدم.
لای در رو که باز کردم؛دیدم تا خرچتاق پتو رو کشیده بالا،سرشم تو گوشیه.
بی مقدمه خودمو انداختم رو تختشو ساعدمو گذاشتم رو چشمام.
بی تفاوت ب فحش هایی که میداد،خودم رو به خواب زدم.
هرچی بالگد هولم داد که از تخت برم پایین،انگار نه انگار.
آخرشم تسلیم شدو پشت ب من کردو به گوشیش پناه برد.
خوابم نمیبرد،اعصابم بهم ریخته بود!
آرزوهم هی ریز ریز میخندید و با صدای آروم وویس میداد.
دستمو از روی چشمام برداشتم.
دیدم لحافذرو کشیده رو سرش و میخنده.
بهش اعتماد داشتم ولی کرم درونم میگفت اذیتش کنم.
پتو رو که از سرش کشیدم،جیغش رفت هوا.
خودم خجالت کشیدم چه برسه ب اون.
من:دختر تو همیشه اینطوری میخوابی؟؟!
گفتمو یه لبخند شیطنت آمیز زدم\:
همون طور که پتو رو میپیچوند دور خودش با عصبانی ترین حالت ممکن گفت:
واقعا که آراز!
این چندروزه همش اذیتم میکنی!
سمت کمد خوابیدی،منم نتونستم پاشم برم لباس بپوشم،با همون تاپ شلوارک دراز کشیدم...
گفتم پتو میکشم سرم.
که مثل این فضولا پتو از سرم کشیدی\:
من:یه جوری میگی،انگار من نامحرمم.
آرزو:نامحرم نیستی،ولی کی منو دیدی آزاد پیشت بشینم؟
من:الان!!!
آرزو:برو از جلوی چشمم که حوصلتو ندارم
الانم چشاتو ببند لباس بپوشم!
من:نبندم چی میشه؟!
آرزو:خفت میکنم!
صدای پیامک گوشی که بلند شد،همین طور که گوشی رو برمیداشتمو رمزشو میزدم گفتم:
تو پاشو لباستو بپوش،من نگات نمیکنم.
از طرف مسی بود:
داداش چرا آن نشدی؟
فک کنم آبجیت همه چیزو بهت توضبح داد.
اون روز فقط سوال آرزو خانم این بود که من دلیل حال بدتو میدونم یا نه!
با مادرتم صحبت کردمو گفتم ک بین منو تو هیچ چیز پنهونی نیست!«امیدوارم که همین طور باشه»
گفتم ک یکم با خودت درگیری همین.
اون روزم ،وقتی سامان ازم پرسید که آبجیت چیکارم داشت،بهش نگفتمو پیچوندمش.
اونم تو گروه تعریف کرد و انگ بی غیرتی بهت زدن.
من ک تو گروه نیسم!طاها اسکرین شات هاشو فرستاد برام.
بعدشم،تو رد کردی پیامارو،ولی پیاما سین خورده و بچه ها فک کردن خوندی و هیچی نگفتی!
همین بود جون داداش!
حالا آن شو ،تو وات بگو ک ب دل نداری ازم
به خدا سر شام بشقاب غذا از گلوم پایین نرفت😂😂😂
زیر لب ی چندتا فحش دوستی دادمو تو وات چندتا پوکر فرستادم تا بفهمه ازش ب دل ندارم
ولی ب خاطر پنهونکاریش از خجالتش درمیام...
سنگر شهدا
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣7⃣ #17
وسایل زیادی نداشتم!
همان چندتا کارتون رو ، صندوق عقب ماشین مامان گذاشتیم و آرزو با مامان رفتن تا خونه رو زودتر تمیز کنن و وسایل رو بچینن.
منم موندم تا وانتی بیاد تخت و ی چندتا تیکه میز و صندلی رو بار بزنم،بعد برم.
ب اتاق خالی که نگاه میکنم،میبینم چقدر همه چیز تغییر کرده!!
چیشد من شدم این آراز؟
این وسط ی چیزی اشتباهه،ی چیزی گنگه.
دیگ هیچی حال نمیده،هیچی.
دلم ی چیز بزرگ میخواد که قشنگ بچسبه ب جونم؛ولی هرچی میگردم پیدا نمیکنم.
ترانه تنها دلخوشی من بود.خیلی دوستش داشتم ، اونم میدونست!!
ولی نخواست بمونه ، نخواست همه چیز بشه مثل فکرو خیالمون.
حداقل من یکی فهمیدم،زندگی هیچ وقت مثل فیلما نیست.
هیچ وقت همه چیز مثل چیزی که تو ذهنته نیست.
شاید اینجور موقع ها درست برعکس بشه.
از وقتی ترانه دیگ نیست،خدا هم از بزرگی برام افتاده.
دلم نمیخواد اینطور باشه ولی ،تو ذهنم همش میگم،خدا ک حال و روزمو میبینه! چرا همه چیزو درست نمیکنه؟!
صدای ایفون که اومد ، از این همه فکرو خیال تکراری بیرون اومدم.
سنگر شهدا
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣8⃣ #18
کار خونه که تموم شد،تازه تونستیم یه نفس راحت بکشیم!!
ابتدایی ترین وسایل فراهم شده بود. ب لطف وسایل برقی کهنه مامان،خونه برای ی زندگی مجردی تکمیل شد.
بعد ناهار ،مامان وسایلشو جمع کرد ک بره؛آرزو خیلی اصرار کرد ک بمونه،ولی شاید نگاه های معنی دار من منصرفش کرد.
قبل رفتن ،مامان صدام کرد تو اتاق و گفت:
ببین آراز!برای بار آخر داریم میگیم بهت.
یه کاری نکن اعتماد ما بهت از بین بره،هر وعده غذا هم حق نداری زنگ بزنی فست فودی!!
مراقب خودت باش،یه موقع هایی سر زده اومدم،نبینم ی چشمت اشک ی چشمت خون باشه هااااا.
فقط امیدوارم این تنهایی،حال و روز داغونتو سر جاش بیاره.
خیلی خوشحال میشم مامان نگرانمه .
دستشو بوسیدمو تشکر کردم.
مامانینا که رفتن ،من موندم ی حجم عظیمی از فکرو خیال...
نشستم رو مبل ،دقیقا روبه روی تلویزیون خاموش.
شاید کمی دقت و یاداوری ، منو برد ب گذشته...*
*در رو که باز کردم!ترانه با ی لبخند عمیق کاسه آش رو روبهروم گرفت:
بفرمایید!اینم آش ترانه پز ، برای جناب آراز خان.
کاسه آشو گرفتمو یه لبخند ب پهنای صورتم زدم، با ضعیف ترین صدای ممکن گفتم:
حالا این ترانه خانم آشپز ، کی وقت داره با آقا آراز ی سر بیرون بره؟!
ترانه ک معلوم بود از خداشه ولی میخواد خودشو لوس کنه گفت:
حالا ببینم کی وقتم آزاده!!!
اوووووم....
بزار ببینم ، من که همیشه وقتم پیش آقا آراز آزاده، پس بهتره ساعت ۵ تو کافه کتاب همو ببینیم!!!
لبخند شیطنت آمیزی زدو جینگ فنگ الفرار ب طبقه پایین.
خندم گرفته بود از این همه دیوونه بازیش.
ساعت۵به بهانه گیم ، زدم بیرون.
عاخه کافه کتابم شد جا؟؟
از سلایق عجیب و غریب ترانس دیگ.
کفشش جلوی واحدشون نبود، انگار زودتر رفته که ب قول خودش، یکم فیلم سینمایی باشه.
تا برسم کافه، اذان رو زدن، جینگفنگ ی نمازی خوندم و خودمو رسوندم کافه.
نشسته بود کنار یه میز دونفره، سرشم کرده بود تو گوشیش.
از همین پشت شیشه هم جذابیتش دلبری میکنه.
یهویی ،جوری که صندلی صداش دربیاد، پریدم جلوش:
اییی مرگ درد کوفت هوناق تو شکم دشمنت.
زهره ترک شدم آراز!!!
لبخند پیروزمندانه ای زدمو گارسونو صدا زدم.
از هرچیه این کافهذکتاب بدم بیاد، عاشق این لفظای گارسونام:
«غذای روح چی میل دارید؟!»
وقتی هم کتاب سفارشی رو میارن با ی لحن خاصی میگن:
«نوش روحتون»
از قهوه های خاصش نگم .
همونایی که کنار غذای روح سرو میشه.
ترانه:هووووووووی آراز!!
من:جانم!
ترانه:میگم!
اگه ی روزی دیگ من نباشم، قول میدی به من فکر نکنی؟!
سنگر شهدا
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣9⃣ #19
چی داری میگی؟!
مگه میشه یه روز بیاد ، تو نباشی؟!
میفهمی داری چی میگی؟
ترانه:خب حالا!جوش نیار!
فقط سوال پرسیدم.
من:ترانه!این فقط ی سوال نبود!!!
چی تو سرته؟
ی خنده مسخره زدو حرف رو عوض کرد.
ولی من چیزی بیشتر از ی سوال کنجکاوانه ، توی چشمش دیدم.
رفتار های عجیبش، رد تماسای بی اندازه مشکوکش ، داشت عصبیم میکرد .
ب روش نیاوردم ولی حسابی اعصابمو ضعیف کرده بود.
برام مهم بود اون کجاس و وظیفش میدونستم ک بهم توضیح بده، بابت دیر اومدناش.
ولی ترانه ، اینو دخالت میدونست .
و حرف آخرش بود که آتیشم زد...
یاداوری این همه اتفاقِ بد حالمو بد کرده بود.
سیگار قایم کردمو از جیب پشت شلوارم دراوردمو با جرقه اجاقگاز روشن کردم.
میدونی الان چیزی ک همه چیرو بدتر میکنه، اینه ک
دیگ هیچی حالمو خوب نمیکنه ، هیچی!!
بعد دو روز گوشیمو چک کردم، چقدر پیام از مسی!!!
از تمام فحشایی ک داده بود ، فهمیدم چقدر نگرانم شده این چند روز.
امروزم ک مدرسه نرفتم، همه چیز دست ب دست هم داده بود ک نتبجش بشه ۵۸تا فحش و ۱۴تا« آراز چرا جواب نمیدی».
جواب اینهمه پیامو تو ی «خوبم😐» خلاصه کردمو ب دنیای فکرو خیال برگشتم....
سنگرشهدا
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
2⃣0⃣ #20
حس خیلی بدیه، ک تو ی دنیای دیگهای باشی؛یه دفعه ای پرتت کنن تو ی دنیای دیگه!
بد تر از اون اینه ک ، زودتر از دنیای قبلی بهش عادت کنی!!!
و بد تر از اون اینه ک، دیگ کمکم حالت بهم بخوره از هرچی ک هست و بخوای برگردی؛ولی اونایی که پرتت کرده باشن تو دنیای جدید،هرچی پل هست رو خراب کرده باشن.
نتیجه تموم این حرفا ، میشه فرار!
اونم از نوع سمت جلوش!!\:
داغون بودم ، هنوز بلند نشده بودم لباسامو عوض کنم!
همونطور با اون تیشرت و شلوارلی پهن زمین بودم.
موهامو تو دستام گرفته بودم و ب دلیل این حال و روزم فکر میکردم.
صدای مداوم آیفون مجبورم کرد بلند بشم.
از پشت دوربین کسی معلوم نبود.
خواستم بیخیال بشم، که دوباره صداش دراومد.
من:بله؟!
کسی جواب نداد.گوشی رو گذاشتم ، ولی دوبارع صداش دراومد.
من: آزار داری؟!
...:مثل همیشه داغون!!
از صدات میشه تشخیص داد چقدر داغونی!
من:مسی!
از صداش معلوم بود ممده.
صداش ک زدم با همون لبخند کجش اومد جلو دوربین.
مسی:جانم!
خیلی خشک گفتم بیا بالا.
بعدشم در رو باز کردم.
درِ واحد رو پیچ کردم ، طوری که با ی هول باز بشه.
خودمم ولو شدم رو کاناپه کنار در.
سرمم از پشت آویزون کردم و چشمامو بستم.
وارد ک شد ، بدون هیچ سوالی ، ی سری مشما رو گذاشت رو میز آشپزخونه.
دمپایی پرت شده منو پوشیدو اومد خودشو انداخت کنارم روی کاناپه.
بعد ی سکوت تقریبا طولانی، چشمامو باز کردم دیدم نشسته خوابیده.
اول پیش خودم گفتم بیدارش نکنم ولی مگ اینجا خوابگاهه.
من:هووی مسی!!مسیییییی!!!
بیچاره هول شده بود.
انگار تازه چشماش گرم خواب شده بود!
ی چند ثانیه ای با چشم خواب الود خیره شده بود ب چشمام.!!
مسی:هاااا چی شده؟!
من:هیچی نشده،فقط ی دو دیقه نیومدی ،خوابتو واسه من اوردی\:
مسی:خیلی بی وجدانی!!
من دیشب اصلا نخوابیدم،نگران توعه بیشور بودم!
اینقدر با دلخوری گفت، ک ی لحظه شرمنده شدم.
من:خوووو!که چی؟!
مسی:هیچی!فقط یکم آدم باش...
ی ذره جواب پیام بده همین.
سنگرشهدا
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
2⃣1⃣ #21
من:ببین، فک نکن یادم نرفته هاااااا.
تو هرچی شده بود رو باید ب من میگفتی!ن اینکه بعد کلی فحش و بد و بیراه بفهمم...
مسی:تو آدمش بودی و من بهت نگفتم؟!
پریروز ک بهت گفتم چی کار کردی؟!
خو چ فرقی میکرد ک کی بهت بگم؟!
بعدشم؛تو ک تلافی هرچی فحش و بدو بیراهم سر من دراوردی!!
منتشم سر من میزاری؟!
من:ببین بس کن!
اصلا حوصله ندارم.اندازه کافی امروز خاطره مرور کردم.
مسی:تو اینجا اومدی همه چیو تموم کنی یا اینکه گذشته رو شخم بزنی؟؟
من:شاید همه موارد!!
مسی:غلط کردی!
من با مامانتینا حرف زدم.گفتن ک خیلس حواسم بهت باشه!
من:بابته؟!
مسی:همسایه پایینیتون!\:
من:ببین اگه....
حرفمو قطع کرد و سریع گفت:
جوش نیار بابا!!
من براهاشون کلی توضیح دادم ک هیچ ربطی نداره.
ترو خدا باز شروع نکن.
برگشتم ب حالت اولم.
گنگ بودم ، ی حالت اضافه بودن ، ی حال بی هدف بودن...
مسی بند شدو تو پاکتی ک اورده بود دنبال چیزی میگشت.
تو حال خودم بودم ک مسی صدام زدم:
آراز!!!
پاشو ی چیز کوفت کن باید برم.
آراز!!
کری احیانا؟؟
نه شب شد ، پاشوووو
توی همون حالت بودم ک گفتم:
هرچی هست خودت بخور!
میخای بری هم برو ، چیکار ب من داری؟!
سنگینی نگاش ب شدت حس میشد.
مسی:
آراز چ مرگته؟!
الان مشکل چیه؟؟
چرا نمیفهممت!چرا نمیگی؟
از اون خونه هم ک زدی بیرون، دیگ مشکل چیه؟!
سوالایی بود ک ذهن خودمم بد مشغول کرده بود ، ولی جواباش اینقدر گنگ بود ک حتی خودمم قانع نکرد ، چ برسه ب باقی...
سنگرالشهدا
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
2⃣2⃣ #22
مسی ک رفت تازه تونستم ی نفس راحت بکشم!
اینقدر ک این بشر فکزد.
:هووووووف
هنوز ننشسته بودم ک صدای زنگ واحد اومد.
فک کردم ممده !
اما در رو که باز کردم ، با دیدن ترانه تعجب کردم.
از وقتی تصمیم گرفتم بیام اینجا ، خیلی ب اولین برخوردمون فکر کرده بودم.
ولی الان!اینجا!اینطوری!!!
قیافه متعجبم رو جمع وجور کردم ، بی توجه ب سلامی که کرد در رو روش بستم.
پشت در نشستمو سرمو تو دستام گرفتم.
عاخه چرا؟!
تیک گرفته بودم و با انگشت اشارم میزدم تو سرم ک صدای ترانه از پشت در اومد:
نمیدونستم اینقدر داغونی!!
یک سالی میشه همو ندیدیم ! ن؟! فک نمیکردم خالهداینقدر زود تنهات بزاره، ولی....
حرفشو خورد.
بعد ی مکث تقریبا طولانی گفت:
خیلی بده دلیل حال خراب کس دیگای باشی.
اما من نمیخواستم اینطور بشه!
من فکر میکردم ...
من فکر میکردم سجاد بیشتر دوسم داره...
این رو ک گفت حسابی اعصابم تشنج زد.با بیشترین حد عصبانیت ، بلند شدمو در رو باز کردم.
تون صدام دست خودم نبود:
ببین ...
حال الان من هیچ ربطی ب تو نداره.
تو کی هستی؟چه ارزشی داری برام که باشی باعث حال خرابم؟!
هااااااااااا؟
نمیشنوم...
ی بار دیگ فقط ببینمت ، زنده زنده چالت میکنم.
گمشوووو.
درو که کوبیدم، فرو ریختم.
از در فاصله گرفتم ک صدای ضجه هام بیرون نره...
عاخه چرا؟
مگ من چیکار کردم ک نتیجش این حاله؟
شاید تنها باعث بانی حال الانم اون دخترهی بیشعوره.
از اولش ک نبود!
ناکس اومد همه داشته هامو گرفت رفت.
بعد اون من هیچی ندار شدم.
ن اینکه اون باشه همه چیزم، ن!!
اون هرچی آرامش و خواب و دلخوشی هامو جمع کرد برد.
همون روزی ک سر قرارمون با سجاد اومدو گفت:
آراز جان!
این سجاده !!
فک کنم بقیه حرفش یادم نمیاد.
چون اون موقع هم مثل الان ، فقط تو سرم اکو میشد:
این سجاده!!
سنگرالشهدا