[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣3⃣ #13
هنوز ساعت ۱۱نشده بود که رسیدم خونه.مامان از زود رسیدنم تعجب نکرد،انگار مدرسه بهش اطلاع داده بود.
ولی انگار از حالت چهره من ،حسابی ترسیده بود.
کفشمو که دراوردم،کیفمو پرت کردم تو پذیرایی .
بدون توجه ب سوالای پشت سرهم مامان،بدون در زدن وارد اتاق آرزو شدم.
مشغول تلفن صحبت کردن بود.
مامانو ک دستمو گرفته بودو ب گریه افتاده بود از شدت ترس،پس زدمو سمت آرزو رفتم.
آرزو ک احساس خطر کرده بود گوشی رو قطع کردو خودشو عقب کشید:
چی شده آراز؟!چته؟!
من:از من میپرسی چمه؟!
پریروز پیش محمدمسیح چه گ****ه****ی میخوردی؟!
آرزو:چی؟!از کجا میدونی؟!
من: از کجا میدونم؟!رفتی با رفیق صمیمی من ریختی روهم،فک میکنی خبر ب گوشم نمیرسه؟!
ی کاری کردی فرزینِ******منو بی غیرت خطاب کنه!!!!
آرزو ب خدا اگه نگی چیکار داشتی با مسی همینجا میکشمت!!
مامان که از شدت بُهت و تعجب فقط خیره شده بود به دستای گره خورده من، ب یقهی آرزو!
اومد چیزی بگه ،چنان فریادی زدم، ک خودم از صدای خودم ترسیدم!
مامان که رفت بیرون ،یقه آرزو رو ول کردمو سمت در رفتم .
درو با محکم ترین حالت ممکن بستم؛وقتی برگشتم،دیدم با گریه شدید تو کشو ، دنبال چیزی میگرده؟!
انگشت اشارمو،به نشانه تهدید بالا آوردمو ، سمتش رفتم!
من:ببین!هنوز اون روی س****گ منو ندیدی.به خاطر زرهای مفتی ک شنیدم؛باید تقاص بدی!
اما،اما الان سرتو از اون طویله دربیارو مثل بچه آدم بگو،پریروز چ گ***ه***ی خوردی و چرا؟!
همچنان گریه میکردو سرش توی کشو بود.
عصبیم میکنه این بی تفاوتیش.
تو نزدیک ترین حالت ممکن بهش ایستادمو غریدم:
نمیشنوی یا همینجا چالت کنم؟!
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره؛گریه هاش ب هق هق های بلند تبدیل شده بود.
سرش رو برگردوند و با صدایی که تمام تلاششو میکرد فریاد نباشه گفت:
دارم دنبال ی لباس میگردم!
داشتم تلفن صحبت میکردم ک دفعه ای وارد اتاقم شدی و هرچی از دهنت دراومد گفتی!
ی ب شرایط من نگاه کن!
خودت روت میشه منو تو این شرایط ببینی؟
هنوز داشت گریه میکرد ، ولی من هنوز اتیشم تند بود.
هولش دادم رو تخت و گفتم:
فک نکن بااین اشک تمساحت میتونی منو خام میکنی!
جواب منو بده
یک کلام ، اون روز پیش مسی چیکار میکردی؟!
دیگ اون گریه ها تبدیل شده بود ب عصبانیت.
با حرص بلند شد و مانتوشو از کمد دراورد و تنش کرد.
خواست بره بیرون که داد زدم:
اول جواب من!
همونطور ک دستش ب دستگیره در بود برگشت و گفت:
میخوای بدونی؟!
اما قبلش بدون!واقعا بی غیرتی؛
تو حتی نمیدونی من واسه چی پیش رفیقت رفته بودم!
میای ب من ک ناموستم تهمت میزنی!
تو اصلا خبر داری با مامان رفته بودم؟!یااصلا واسه چی رفته بودم؟!
اصلا اینطور ک شد برو از خودش بپرس...
@sangareshohadaa
[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣3⃣ #13
هنوز ساعت ۱۱نشده بود که رسیدم خونه.مامان از زود رسیدنم تعجب نکرد،انگار مدرسه بهش اطلاع داده بود.
ولی انگار از حالت چهره من ،حسابی ترسیده بود.
کفشمو که دراوردم،کیفمو پرت کردم تو پذیرایی .
بدون توجه ب سوالای پشت سرهم مامان،بدون در زدن وارد اتاق آرزو شدم.
مشغول تلفن صحبت کردن بود.
مامانو ک دستمو گرفته بودو ب گریه افتاده بود از شدت ترس،پس زدمو سمت آرزو رفتم.
آرزو ک احساس خطر کرده بود گوشی رو قطع کردو خودشو عقب کشید:
چی شده آراز؟!چته؟!
من:از من میپرسی چمه؟!
پریروز پیش محمدمسیح چه گ****ه****ی میخوردی؟!
آرزو:چی؟!از کجا میدونی؟!
من: از کجا میدونم؟!رفتی با رفیق صمیمی من ریختی روهم،فک میکنی خبر ب گوشم نمیرسه؟!
ی کاری کردی فرزینِ******منو بی غیرت خطاب کنه!!!!
آرزو ب خدا اگه نگی چیکار داشتی با مسی همینجا میکشمت!!
مامان که از شدت بُهت و تعجب فقط خیره شده بود به دستای گره خورده من، ب یقهی آرزو!
اومد چیزی بگه ،چنان فریادی زدم، ک خودم از صدای خودم ترسیدم!
مامان که رفت بیرون ،یقه آرزو رو ول کردمو سمت در رفتم .
درو با محکم ترین حالت ممکن بستم؛وقتی برگشتم،دیدم با گریه شدید تو کشو ، دنبال چیزی میگرده؟!
انگشت اشارمو،به نشانه تهدید بالا آوردمو ، سمتش رفتم!
من:ببین!هنوز اون روی س****گ منو ندیدی.به خاطر زرهای مفتی ک شنیدم؛باید تقاص بدی!
اما،اما الان سرتو از اون طویله دربیارو مثل بچه آدم بگو،پریروز چ گ***ه***ی خوردی و چرا؟!
همچنان گریه میکردو سرش توی کشو بود.
عصبیم میکنه این بی تفاوتیش.
تو نزدیک ترین حالت ممکن بهش ایستادمو غریدم:
نمیشنوی یا همینجا چالت کنم؟!
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره؛گریه هاش ب هق هق های بلند تبدیل شده بود.
سرش رو برگردوند و با صدایی که تمام تلاششو میکرد فریاد نباشه گفت:
دارم دنبال ی لباس میگردم!
داشتم تلفن صحبت میکردم ک دفعه ای وارد اتاقم شدی و هرچی از دهنت دراومد گفتی!
ی ب شرایط من نگاه کن!
خودت روت میشه منو تو این شرایط ببینی؟
هنوز داشت گریه میکرد ، ولی من هنوز اتیشم تند بود.
هولش دادم رو تخت و گفتم:
فک نکن بااین اشک تمساحت میتونی منو خام میکنی!
جواب منو بده
یک کلام ، اون روز پیش مسی چیکار میکردی؟!
دیگ اون گریه ها تبدیل شده بود ب عصبانیت.
با حرص بلند شد و مانتوشو از کمد دراورد و تنش کرد.
خواست بره بیرون که داد زدم:
اول جواب من!
همونطور ک دستش ب دستگیره در بود برگشت و گفت:
میخوای بدونی؟!
اما قبلش بدون!واقعا بی غیرتی؛
تو حتی نمیدونی من واسه چی پیش رفیقت رفته بودم!
میای ب من ک ناموستم تهمت میزنی!
تو اصلا خبر داری با مامان رفته بودم؟!یااصلا واسه چی رفته بودم؟!
اصلا اینطور ک شد برو از خودش بپرس...
@sangareshohadaa