[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣4⃣ #14
آرزو ک رفت بیرون ،من موندم و حجم عظیمی از فکر و خیال...
پهن زمین بودم ،خیره ب در.
حالم بد بود!
مگه من چند نفرم که این حجم از داغونی درونم رخنه کرده؟!
با فشار دستی روی بازوم،ب خودم اومدم.
آرزو بود ک چشم های پر ار اشکش بهم خیره شده بود.
حال و روز من بهتر از اون نبود.
آرزو:داداش چته؟!این روزا خودت نیستی!حال و روزتو دیدی؟
چی به سرت اومده آراز!من نمیتونم تورو تو این حال ببینم!چشمای متورم از بی خوابی،صدای گرفته از بغض...
میگفت و گریه میکرد.
دستاشو که دور گردنم حلقه کرد،اشک هام بود ک بی اختیار سرازیر میشد.
ب خودک فشردمش،و زیر گوشش گفتم:
آرزو ببخش منو!
وقتی ک گفتم حجم زیادی از پیرهنم از پشت، خیس از اشک های آرزو شد.
از خودم جداش کردم؛دستشو گرفتم و نشوندمش روی تخت.
من:سرتو بیار بالا.
اشک های توی چشماش،قلبمو ب درد میاورد.
آرزو:داداش ب جان خودم،من غقط رفته بودم ک ازش بپرسم،از دلیل حال و روز داغونت خبر داره یان!!
اصلا نظرشو مامان داد.
میدونستم ک پاتوقتون اونجاس،اون روز ک تو خواب بد دیدی!
منو مامان بعد از خرید ،یه سری ب کافه کتاب زدیم همین!
نگاه شرمندمو ک دید،دستمو گرفت وگفت:
مرسی که هوامو داری.مرسی که دوستم داری.
گونم رو بوسید و دستمو کشید ک بلند بشم.
مثل مامانا ،بردتم تو اتاقم،مجبورم کرد دراز بکشم رو تخت.
پتو رو کشید رومو گفت:
یکم استراحت کن.
وقتی در اتاق رو بست، من موندمو همان چیز که میدانید...
@sangareshohadaa