🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°
#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت11
....یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم..من این چشمارو میشناختم..!
نـــــہ !!!!اصلا باورم نمیشد!!!حامد!!حامد اومده بود خاستگاری من😳😐سریع چشمامو ازش گرفتمو رومو کج کردم پسرهٔ خودخواه،مغرور،زشت،بی ریخت😐
(ندای درون:هوی رویا بزن کنار باهم بریم...)
دعا دعا میکردم که به این زودیا نگن پاشید برید حرف بزنید که متاسفانه همون لحظه بابا گفت:رویا بابا جان با آقا حامد برید حرفاتونو بزنید😐خدایا قربونت بشم چرا برعکس میزنی همه چیو😐با هزار زورو زحمت ازجام بلند شدم و با حرص گفتم:بفرمایید از این طرف .
بردمش سمت اتاقم درو باز کردمو تعارف کردم که بره تو وقتی وارد اتاق شد یه نفس عمیق کشیدو لبخند زد و چشم دوخت به گلای یاس تو گلدون تعارف کردم که بشینه خودمم روبه روش نشستم بی مقدمه گفت:اتاق قشنگی دارید...
گفتم :نظر لطفتونه😒
امشب خیلی با وقتی که تو سوریه دیدمش فرق داشت مهربون ترو مظلوم تر بود .
باز خودش شروع کرد به حرف زدن:حامد رحیمی هستم۲۸ سالمه لیسانس عمران دارم و تا قبل از اینکه برم سوریه تو یه شرکتی مشغول به کار بودم (واو پس آقا مهندس تشریف دارن)
من:ببخشید آقای رحیمی فکر می کنم حرفهای مهم تری هم برای زدن باشه.
حامد:بله درسته شرمنده...خب شما...
در اتاق به صدا در اومد:رویا مادر جان حرفاتون تموم نشد؟
-چرا مامان جان الان میاییم .
حرفامون نصفه کاره موند رفتیم پایین .
مادر حامد گفت:خب عروس قشنگم چی شد؟!
گفتم:راسیتش ما هنوز درستو حسابی صحبتامونو نکردیم...
+باشه دختر گلم انشاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشیم
مهمونا رفتنو من برگشتم تو اتاقم بوی عطر حامد باعطر گلای یاس مخلوط شده بود و بوی دلنشینی رو تو هوا پخش کرده بود ؛پنجر رو باز گذاشتمو رو تخت دراز کشیدم به آسمون نگاه کردم چشماش مثل شب سیاه بود....
شنبه که رفتم سرکار زهرا گفت:آقا حامد خوبن؟!!
برگشتم سمتش:ای نامرد میدونستیو به من هیچی نگفتی..
هفته ی پیش بخاطر خواستگاری نتونستم برم مزار شهدا برای همین این هفته با کله رفتم ؛تصمیم گرفتم یه سرم برم سر خاک آقا محسن ؛چندتا شاخه گل یاس خریدمو رفتم سمت مزارش داشتم آب می ریختم رو سنگ قبرش که متوجه شدم یکی نزدیک شد و بالای سنگ قبر ایستاد سرمو بلند کردمو بازم چشمای مشکیش...حامد بود اومده بود سرخاک آقا محسن، فاتحه که خوندیم گفت:خوشحال شدم دیدمتون خیلی از حرفامو هنوز نتونستم بهتون بزنم اجازه هست باهم صحبت کنیم؟
نگاهی گذرا بهش کردم ،چرا انقدر مظلوم شده ؟!دلم به حالش سوخت و گفتم:بفرمایید
گفت:میشه بریم پارک و حرف بزنیم؟
موافقت کردم اون سوار ماشین خودش منم سوار ماشین خودم به سمت بوستان امام رضا حرکت کردیم...
روی یه نیمکت نشستیم:آقای رحیمی شما از گذشته ی من خبر ندارید و ممکنه با فهمیدنش از تصمیمتون منصرف بشید.
گفت:من از گذشته ی شما خبر دارم ،زهرا خانم همرو برای من تعریف کرده
(ای زهرای دهن لق)
حامد ادامه داد:البته فکر بد نکنید کار راحتی نبود به حرف آوردن زهرا خانم ولی خب منم راه و روش خودمو دارم ،بگذریم رویا خانم من باگذشته ی شما هیچ کاری ندارم من میخوام آیندمو با شما بسازم
(وای چقدر قشنگ اسممو صدا کرد😍ندای درون:از بین اون همه حرف فقط اسمتو شنیدی😐من:خب آره مگه چیه😐)
حامد:شما نمیخوایید حرف بزنید؟
شروع کردم به گفتن:اعتقادات،اخلاق و صداقت همسرم برای من خیلی مهمه طبق شناختی که این چند وقته ازتون دارم میدونم اعتقاداتتون محکمه،اخلاقتونم که چه عرض کنم اگه بخوام اخلاقو رفتاری که تو سوریه ازتون دیدمو در نظر بگیرم باید بگم اخلاقتون صفره!
با یه مظلومیت خاصی گفت:رویا خانم
(وای باز این اسممو صدا کرد😍😐 خودتو جمع کن رویا)
خودتون دارید میگید سوریه به نظرتون زیر بمبو ترکشو خمپاره میشه خوب بود؟
دیدم حرفش منطقیه برا همین فعلا چیزی نگفتم.
ادامه داد:میمونه صداقت که من به شما قول میدم تا آخر عمر با شما صادق باشم .
گوشیم شروع کرد به زنگ خورن مامان بود جواب دادم :جانم مامان
+کدوم گوری هستی پاشو بیا خونه کارت دارم
انقدر صدای مامان بلند بود که مطمئنم رحیمی صداشو شنید،زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم داره ریز ریز میخنده😒🤦🏻♀
سعی کردم خودمو جمعو جور کنم گفتم:چشم مامان جان الان میام.
مامان:باز کی پیشته ور پریده اینجور حرف میزنی🤨
من:😐😐😐🤦🏻♀
حامد:😂
گفتم:مامان کاری نداری خدانگهدار
سریع قطع کردم تا بیشتر از این آبروم نرفته...
حامد گلوشو صاف کرد ولی نمیتونست نخنده😒:خب من دیگ مزاحمتون نمیشم ولی بازم حرفام نصفه کاره مونده به مادر میگم با خانواده هماهنگ کنه .
باشه ای گفتمو خداحافظی کردم ،تند تند رفتم سمت ماشینم انقدر داشتم از دست مامان حرص میخوردم که حواسم پرت شدو پام پیچ خورد نزدیک بود بخورم زمین🤦🏻♀
یدفعه یکی زد زیر خنده...
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍
@sangareshohadaa💍