هدایت شده از 🌸تبادلات مذهبی یاس🌸
سلاااام✋🏻
میخوام یه جا بهت معرفی کنم 🤠...
چون خودم خیلی خوشم اومده دلم میخواد هر کسی رو که میشناسم بگم بیاد👌🏻
یه جمع دخترونه☘️
یه چایی داغ☕️
هوای تازه نفس که دلت تو آسمون پاکش تا کجاها پر میکشه😇
بیا و یه عالمه کار های دخترونه یاد بگیر🌷
با دلنوشته های یکی مثل خودت یه عالمه حال کن🥰🌈
چیز های دیگه هم داره:
🌈#پروف🔮
🌈#تم🗂
🌈#رمان📚
🌈#استوری📱
🌈#بکگراندهای ناب✨😍
🌈#پروفایل🤩
🌈#چالش📌
🌈#حرف_دل💌
🌈#دعای_عهد📿
🌈#نامه_به_بابا[#آقامون]
یا هر چیز دخترونه 🌸دیگه...
تصمیم با خودته آباجی♨️ اگه دوست داشتی بیا...😊
تو پاتوق دخترا منتظرتم😉🌾
🎍https://eitaa.com/joinchat/1465450547C7a7957a662
🌱✨بہ نام شنونده ے راز ها✨🌱
°•|📚|°•#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت1
دونه دونه به سنگ قبر ها نگاه میکردم و میرفتم سراغ قبر بعدی"شهید گمنام فرزند روح الله..." دلم نیومد ازشون عکس نگیرم دوربینمو تنظیم کردمو شروع کردم دونه دونه عکس انداختن کارم که تموم شد به عکسای خوشگلی که انداخته بودم نگا کردم لبخندی از سر رضایت زدم نگاهی به ساعتم کردم وای دیر شد هنوز خریدای مامانو انجام ندادم از مزار شهدا زدم بیرون که چشمم به یه دخترو پسر افتاد که با وضع ناجوری دست تو دست هم و باقهقه به سمت مزار میومدن!! تعجب کردم یعنی شهدا هوای همچین آدمایی رو هم دارن؟! پووف رویا بازم قضاوت کردی !!؟ ول کن اصلا به ما چه!! همینجور که به سمت ماشینم میرفتم به ما نگا میکردم چقدر این شهر عجیب شده!!قبلا اگه یه نفر مانتویی توی شهر میدیدی همه میگفتن طرف حتما برای یه شهر دیگست و قمی نیست ولی الان اگه چادری ببینن میگن از عهد قاجار اومده!! نگاهی به چادرم کردم ناخوداگاه لبخندی رو لبام نقش بست چادرمو سفت چسبیدمو فکرو خیالو دور کردم سوار ماشین شدمو به سمت فروشگاه حرکت کردم خریدایی که مامان گفته بود تمام و کمال خریدم رفتم سمت صندوق داری که حساب کنم یه خانم با آرایش غلیظ پشت میز بود و یکم اونور تر هم یه پسر جوون نشسته بود و داشتن باهم بگو بخند میکردن سعی کردم اینبار قضاوت نکنم ولی خدایی نمی شد!!فضول نیستما!ولی حرفاشونو شنیدم پسره میگفت :زهرا فردا شب خونه سامان پارتیه میای دیگ؟دختره گفت وای آره چرا نیام و....
خیلی سعی کردم گوشامو قانع کنم که گوش کردن به حرف دیگران زشته و بالاخره موفق شدم خریدارو گزاشتم تو ماشین و به سمت خونه راه افتادم
هووف بازم چراغ قرمز شد امروز که من عجله دارم انگار کل چراغای شهر قصد قرمز شدن دارن همینجور که منتظر سبز شدن چراغ بودم صدای جرو بحثی توجهمو جلب کرد برگشتم سمت صدا.....
#ادامه_دارد.
#کپی_حرام❌
نویسنده:خانم ترابیان
🌱✨بہ نام شنونده ے راز ها✨🌱
°•|📚|°•#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت2
...صدای جرو بحثی توجهمو جلب کرد برگشتم سمت صدا دختر پسری تو پیاده رو داشتن باهم صحبت میکردن البته چه عرض کنم بیشتر شبیه دعوا بود بازم گوشام به کمکم اومدن تا کنجکاویمو برطرف کنن،《دختره می گفت:این همه سال بازیچه بودم همه حرفات الکی بود میگفتی بهترین انتخاب زندگیت منم...
پسره هم سرش تو گوشی بودو میگفت ما به درد هم نمیخوریم..
دختر:جوابشو بده یوقت بهترین انتخاب زندگیت ناراحت نشه...》
با صدای بوق فهمیدم که خیلی وقته چراغ سبز شده حرکت کردم حرفای اون دختر منو کشوند به 5_6سال پیش وقتی یه دختر17_18ساله بودم تو یه خانواده ی معمولی،مذهبی نبودن ولی اعتقادات خاص خودشون رو داشتن.
اون موقعه ها به اجبار بابام چادر سرم بود خیلی وقتاهم اصلا سر نمیکردم اگه موهامو بیرون نمی انداختم اعصابم خورد میشد ولی با همه ی اینا اعتقاد داشتم که رابطه با جنس مخالف بلایی سرت میاره که هیچ گناهی اون بلارو سرت نمیاره....
اون روزا کل زندگی من شده بود فضای مجازی یه روز به خودم اومدم دیدم ای داد بی داد اعتقاداتم رفت به باد!!دلو دادم رفت اونم به کی!!به شایان یه پسر تازه به دوران رسیده ،یادمه اون روزا همه به عشقمون حسودی میکردن روزا میگذشتو من بیشتر دل بسته می شدم ولی با وجود اینکه فکر میکردم عاشقم اصلا حالم خوب نبود به قول یه رفیقی عشق واقعی اونیه که وقتی باهاشی حالت خوب باشه یه عشق پاک و ساده ...
یه شب خوابیدمو صبح چشم باز کردم دیدم شایان خیلی ریلکس پیام داده:《رویا ما به درد هم نمیخوریم بهتره این عشق مسخره تموم بشه من دیگ هیچ حسی به تو ندارم خداحافظ》
اون روزا خورد شدنمو دیدم ،شایان رفت با بهترین رفیقم و من موندمو خاطره ها؛تو همون روزا که از لحاظ روحی داغون بودم بابای رفیقم زنگ زد بهم و گفت:دیگ سمت دخترم نیا وگرنه به بابات زنگ میزنم ،اینو گفتو قطع کرد!!و من موندمو فکرو خیال که مگه من چیکار کردم!افسردگی سر رفتن شایان کم بود فکرو خیال اینم اضافه شد ،بعد رفتن شایان دستو دلم به گوشی نمیرفت منی که بدون گوشیم زنده نمی موندم الان چند ماهی میشد سراغ گوشیم نرفته بودم نمی دونم چی بود، چه حسی تو وجودم بود که اون روز....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام❌
نویسنده:خانم ټرابیان.
منتظر نظراتتون هستم👇🏻
omg1753
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ے راز ها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت3
...نمیدونم چی بود،چه حسی تو وجودم بود که اون روز منو کشوند سمت گوشیم یه پیام به دستم رسید نوشته بود یکی از لینکارو انتخاب کنو بزن روش چون عدد شانسم عدد7هست هفتومین لینکو کلیک کردم یه کارت پستال الکترونیکی بود وقتی باز شد عکش یه شهید اومد رو صفحه گوشیم زیرش نوشته بود 《شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی》ته دلم لرزید ناخوداگاه شروع به اشک ریختن کردم انگار یه چیزی تو دلم جوونه زده بود .گوگل و زیرو رو کردم تا زندگی نامه ے شهیدو در بیارم وقتی زندگی نامرو خوندم دیگه مطمئن شدم آشنایی با این شهید اتفاقی نیست،خیلی جالب بود اونم متولد آذر ماه بود و رشتش تجربی بود درست مثل من!!یاده یه جمله ای افتادم که خیلی وقت پیش از یکی شنیده بودم که میگفت نیاز نیست تو شهدا رو انتخاب کنی اونا تورو انتخاب میکنن..
رفتم یکم تو فضای مجازی چرخ بزنم که چشمم خورد به یه گروه مذهبی ،کی منو اینجا عضو کرده؟!.
کم کم داشتم حس میکردم همه ی اینا یه تلنگره...که بادیدن پی دی اف کتاب سه دقیقه در قیامت مطمئن شدم که خدا داره میگه دستمو بگیرو یاعلی بگو...
شروع کردم به خوندن کتاب انقدر غرقش شده بودم که اصلا متوجه نشدم هوا تاریک شده،کتابو همون روز تموم کردم !
وحشت از گذشته داشتمو ترس از آینده..اون شب تا صبح فکر کردم به گذشته ،به اتفاقات امروز که یقین دارم اتفاقی نبوده،به آینده ..
به همه چیز فکر کردم ناخوداگاه رفتم سمت کمد و چادرمو از ته کمد کشیدم بیرون بوی خاک میداد 🙂
یه رو سری انتخاب کردم سرم کردم اینبار متفاوت تر از همیشه بدون اینکه یه تار از موهام بیرون باشه چادرمو سرم کردم یه لبخند به خودم زدم آره درستش همینه همین راهو ادامه بده....
از فکرو خیال اومدم بیرون رسیده بودم سر کوچه ببین چقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم ،ماشینو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم در خونرو باز کردمو شروع کردم یکی یکی خریدارو گزاشتم تو خونه چنتا از خریدا هنوز مونده بود که در خونه روبه رویی باز شد....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام
نویسنده:خانم ټرابیان.
منتظر نظراتتون هستم👇🏻
@omg1753
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ے رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت4
....در خونه روبه رویی باز شد هووف باز این پسره یه لحظه چشم تو چشم شدیم سریع رومو برگردوندم ولی نگاه خیرشو حس میکردم پسره ے بی چشمو رو خجالت نمیکشه نامزد داره ولی چشمش دنبال همست یقین دارم اگه این چادر سرم نبود جلو میومد برای حرف زدن سعی کردم خریدارو زودتر بزارم تو خونه که بتونم از نگاه خیرش نجات پیدا کنم، اصلا چرا وایساده؟چرا نمیره؟!همینجور که با حرص خریدارو جابه جا میکردم در خونشون دوباره باز شد،داداش کوچیکش بود.دلم به حال داداش کوچیکش میسوخت یه چند سال از من بزرگتر بود اونم قبلا دست کمی از داداشش نداشت همش دنبال دخترای مردم بود ولی یه روز تصادف میکنه چند شب نمیره خونه چون عادت داشته بعضی شبا خونه رفیقاش بمونه خانوادش فکر میکنن خونه رفیقاشه تا اینکه بعد دوروز می فهمن پسرشون تصادف کرده و تو کُماس!! حدود یک ماه تو کُما بوده بعد که به هوش میاد حافظشو از دست میده و نمیتونه نرف بزنه البته الان یکم بهتر شده هم حافظش هم حرف زدنش نمیدونم شاید اینم یه تلنگر بوده براس اون چون از تصادف به اینور دیگ ندیدم ادم قبلی باشه آخرین پلاستیک خریدم گذاشتم تو خونه و درو بستم .
سلام بر اهل منزل مامان از آشپزخونه اومد بیرونو گفت به به رویا خانم چه عجب شما خونه پیدات میشه دختر از صبح رفتی ساعت ۵بعداز ظهر برگشتی معلومه کجایی؟هرچیم زنگ میزنم ماشاالله خاموشه ،نگاهی به گوشیم انداختم وای ببخشید مامان شارژم تموم شده برای همین خاموش بوده ،گونشو بوسیدمو گفتم ببخش.
گفت:خوبه حالا لوس نشو بدو بیا کمک ۲ ساعت دیگ مهمونا میرسن .
-به روی چشم بزار لباسامو عوض کنم میام؛به سمت پله ها رفتم که برم بالا که تلفن خونه زنگ خورد....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت5
...تلفن خونه زنگ خورد مامان دستش بند بود خودم جواب دادم:بله؟
یه خانم میانسالی پشت گوشی بود:منزل ترابی؟
-بله بفرمایید.
+دخترم میشه گوشیرو بدی به مادرت!
-دستشون بنده کارتون رو به من بگید.
+باشه پس بعدا زنگ میزنم خدانگهدار...
اینو گفتو قطع کرد!وا این دیگه کی بود؟!
مامان:کی بود رویا؟
-نمیدونم والا باشما کار داشت گفت بعدا زنگ میزنه.
رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردمو اومدم پایین:
-مامان رها و ریحانه کجان نمی بینمشون؟
+اونا با دوستاشون رفتن سینما مادر..
-وا مامان به من میگی دیر اومدی بعد دوتا دختر ۱۵-۱۶ ساله این ساعت رفتن سینما چیزی نمیگی!تازه مثلا ما مهمون داریم نباید میومدن کمک حالمون باشن؟
مامان طبق معمول سکوت کرد ،پوفی کردمو شروع کردم به سالاد درست کردن باعشق تزئینش کردم آخه امشب عمه راضیه قرار بود بیاد😍، بین همه ی عمه هام عمه راضیه یه چیز دیگ بود .
بالاخره آبجیای ما تصمیم گرفته بودن از سینما دل بکنن و بیان خونه ؛ساعت۶:۳۰بود که رسیدن .مامان گفت:بدویید آماده شید الان مهمونا میان،منم گفتم :خب منم برم آماده شم
مامان سریع گفت:کجااااااا؟!
-وا برم آماده شم الان میان دیگه!
+وای نه مادر خونرو جارو برقی بکش!!
من:😐😐😐
مامان:😒😒
خواهرای بزرگوار:🤣🤣
باقیافه ی آویزون شروع کردم جارو برقی کشیدن ...
.
.
با خستگی کمر راست کردمو به ساعت نگاه کردم وای ۶:۵۵😱
جارو برقی رو ول کردم وسط خونه و بدو رفتم سمت اتاقم و غُر غُرای مامان جان رو نوش جان کردم .
خب به من چه یکمم اون گل دختراش کار کنن🙁.
در کمدو باز کردم وای چی بپوشم؟!
(ندای درونم گفت:حالا انگار دارن میان خاستگاریش😒)تو یکی خفه نداجان که اصلا حوصلتو ندارم ....
بالا خره با تلاش فراوان یه مانتو کالباسی و روسری همرنگش و دامن همرنگش از کمد کشیدم بیرون ساق دست به رنگ قهوه ای سوختمو به دست کردمو چادر رنگیمو سرم کردم ،صدای زنگ در بلند شد بدو بدو رفتم پایین.....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت6
...صدای زنگ در بلند شد بدو بدو رفتم پایین . وای عمه ،آخ عمه😍بادیدنش کل خستگیام در رفت رفتم جلو پریدم تو بغلش خوش اومدی عمه
+وای رویا دخترم چه بزرگ شدی
تعارف کردم بیان داخل باشوهر عمه هم احوال پرسی کردم و بالاخره رسیدم به رفیق جانم ،مریم خانم گل گلاب دست در دست بچش وارد شد جوری همو بغل کردیم که انگار چند ساله همو ندیدیم
خب درسته دیگه یه سالی میشد همو ندیده بودیم آخه عمه اینا ساوه زندگی میکنن و دیر به دیر میان قم برای همین وقتی میان من دیگه خودمو گم میکنم ؛بعد از مریم پسر عمه و زنو بچشم اومدن تو با اوناهم احوال پرسی کردمو رفتم سمت آشپزخونه کمک مامان،مامان چاییارو بردو منم شیرینی هارو.
اسم دخترمهدی(پسرعمم)روژانه،مشغول تعارف کردن شیرینیا بودم که یه دفعه شوهر عمم گفت رویا بیا بغلم ببینم!!😳
با چشمای گرد شده گفتم بله؟!
همه باتعجب نگاه میکردن!!شوهر عمه یه نگاه به من کردو یه نگا به روژان:وای من باز اسمارو اشتباه گفتم روژان بابا باتو بودم بیا بغلم.
با این حرف شوهر عمه خونه رفت رو هوا سوتی خیلی بدی بود...😶😅
اون شبم مثل همیشه که عمه میومد با خنده گذشت بعد از شام عمه اینا رفتنو من باز تنها شدم🙁
روزا مثل گذشته میگذشت.دانشگاهو خونه،دانشگاهو خونه؛دیگه خیلی کسل کننده شده بود باید یه کاری میکردم ،
چون به عکاسیو دوربین علاقه داشتم شروع کردم به خبرنگاری .حدود یک ماه میشد که در کنار دانشگاه کارم میکردم .
بازهرا آشنا شدم دختر خیلی خوبی بود اونم خبر نگار بود و باشوهرو برادر شوهرش مشغول کار بود.
سوژه هایی که پیشنهاد میشد خیلی جالب نبود من دنبال یه چیز هیجان انگیز بودم مثلا فیلم برداری از یه باند خلاف کار😁ندای درونم گفت:آخه احمق کی همچین سوژه ای رو به یه زن میده اصلا بگیم تو کُلی بازی در بیاریو این سوژرو بهت بدن به نظرت توی دستو پاچلفتی زنده میمونی؟
-چرا انقد توهین میکنی بیشعور تو نه شما!بعدشم چرا همش میزنی تو ذوقم لطفا اگه نمیتونی دلداری بدی حرفم نزن دیگ😒
هوووف راست میگفت کی همچین سوژه ای رو میده به یه زن اونم کی من😐!!
از اتاق اومدم بیرونو نشستم جلو تلویزیون شبکه هارو بالا پایین کردم رسیدم به شبکه خبر:《کشته شدن چند تن از نیروهای ایرانی توسط نیروهای تکفیری داعش!》
یه لحظه یه جرقه تو سرم زده شد.....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت7
....یه لحظه یه جرقه تو ذهنم زده شد،خودشه،باید برم سوریه برای خبرنگاری!!و بازهم ندای درون:وای رویا خر شدی آخه کی اجازه میده تو بری سوریه برا خبرنگاری دختر چرا دست از این خیال پردازیا برنمیداری؟!بدونه اینکه جوابشو بدم رفتم سمت گوشیمو زنگ زدم به زهرا:الو ،زهرا کجایی باید ببینمت.گوشی و قطع کردمو آماده شدم،راه افتادم سمت بوستان امام رضا جلوی در ورودی بوستان که رسیدم زهرا رو دیدم خیلی پریشون بود رفتم سمتش که گفت:وای رویا تنو بدنمو لرزوندی بگو چی شده؟!
من که از خوشحالی نمیتونستم رو پاهام بند باشم گفتم بیا بشین تا بگم....
+چییییییی؟!رویا دیوونه شدی؟!به نظرت اجازه میدن اصلا ما پامونو بزاریم تو مرز سوریه؟بعد تو میگی بریم خبرنگاری؟!
-وای زهرا چرا انقد شلوغش میکنی تو باشوهرت حرف بزن من مطمئنم اون قبول میکنه.....
با هزار زورو زحمت زهرا رو راضی کردم تا با شوهرش حرف بزنه خودمم سعی کردم چند روزی دورو برش نباشم که قاطی نکنه.
حدود یک ماه می گذشت ولی زهرا یه کلمه هم حرف نمیزد که شوهرش قبول کرده یا نه؛هووف زهرا انقدر که تو طولش میدی آخرش دیگ داعشی باقی نمیمونه و من حسرت این سوژه به دلم میمونه بازم تو اوج احساساتم ندای درونم پارازیت انداخت:مگه بده داعش تموم بشه😐
من:نه بد نیست خیلیم خوبه ولی اول من کارمو بکنم بعد تموم بشه😐
داشتم باخودم کلنجار میرفتم که گوشیم زنگ خورد واااااای زهراس😱سریع جواب دادم:سلام بی معرفت.
زهرا:پاشو بیا خونمون کارت دارم
سریع و جنگی آماده شدمو رفتم سمت خونه زهرا اینا .
از در نرفته تو گفتم :خب زهرا چی شد؟!
+آروم بگیر دو دیقه.
-اه زهرا شوهرت کچل شه،غذات بسوزه،بچت زشت باشه بگو دیگه ....
زهرا در پذیراییرو باز کردو من ماتو مبهوت موندم،وای خدا کاش زمین دهن باز میکرد منو میخورد!😨
شوهرو برادر شوهر زهرا داشتن ریز ریز میخندیدن،وای خدا آبروم رفت زهرا خدا بگم چیکارت کنه یه چشم قره نثار زهرا کردمو با صدایی که خودمم نشنیدمش گفتم سلام.
علی آقا(شوهر زهرا)گفت:سلام رویا خانم خوب هستید؟مثل اینکه خیلی شورو شوق سفر دارید
بعد تک خنده ای کرد😐(الله اکبر)
بفرمایید بشینید ،زهرا جان یه چایی برا مهمونمون بیار.
زهرا رفت و علی آقا شروع کرد:شما به این سفر مطمئنی؟
من:بله مطمئن مطمئنم.
علی آقا:خب پس به خانواده بگید بیان برای رضایت و بعد هر چهارتامون راهی سوریه میشیم🙂!!
باورم نمیشد!یعنی واقعا موافقت شده؟!😃
علی آقا:بله ولی گفتم که شما و محسن(برادرش)چون مجرد هستید باید رضایت خانواده حتما باشه تا اجازه بدن.
وا رفتم حالا کی باید مامان،بابارو راضی کنه☹️
تو راه خونه دائم فکرم درگیر بود که چجور راضیشون کنم .
تاموقعه شام همش فکرم درگیر همین موضوع بود .
سر میز شام بودیم الان موقعیت خوبی نبود که بگم ولی موقعیتی بهتر از این برای جمع بودن همه پیدا نکردم ....
حرفام که تموم شد سرمو آوردم بالا رها و ریحانه با دهن باز نگام میکردن،بابا،با اخم ،مامان با چشمای گریون:نمیزارم بری رویا باید از رو جنازم رد بشی تا بزارم بری
_آخه مامان....
نزاشت حرفمو بزنمو پاشد رفت تو اتاق😞
یه نگاه به بابا کردم که گفت:تو مطمئنی به این کار بابا جان؟
من:بله بابا...
باباهم پاشد رفت تو اتاق ...
رها:فکر نمیکردم آبجیم انقدر مذهبی باشه که بخواد بره سوریه !!
اون شب دیگه کسی حرفی نزد .با ناراحتی چشمامو روهم گذاشتم.
با صدای اذان چشم باز کردم آماده شدم برای نماز صبح ،نمازم که تموم شد....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت8
.....نمازم که تموم شد شروع کردم دردو دل با خدا:خداجونم..تروخدا یه کاری کن..یچیزی بنداز تو دل مامان بابا که بزارن من برم 😢.
روزا پشت سر هم میگذشت و من هر روز داشتم التماس مامان میکردم :مامان تروخدا بزار برم.
مامان:نمیزارم رویا،نمیزارم یه بار دیگ بگی شیرمو حلالت نمیکنم....
دیگه طاقت نیاوردم رفتم تو اتاقم چشمم افتاد به عکس شهید بیضایی یادمه خودم کشیده بودمش،با گریه رفتم سمتش :داداش محمود رضا تو کمکم کن.انقدر گریه کردمو التماسش کردم که
نفهمیدم چه جور خوابم برد با صدای اذان بیدار شدم ،خدارو شکر نماز مغرب و عشاء رو خونده بودم وگرنه برا اونم یه لیتر اشک میریختم ؛آماده شدم برای نماز صبح ،نمازم که تموم شد مامانو تو چارچوب در دیدم بایه غمی نگام میکرد:برو مادر خدا پشتو پناهت...
اصلا باورم نمیشد مامان قبول کرد برم سوریه خدایا شکرت
رفتمو بغلش کردمو دوتایی اشک ریختیم.
صبح مامان بابا اومدن برای رضایت ،علی آقا گفت:آماده باشید ۵شنبه حرکت میکنیم،وسایل زیادی لازم نیست در حد یه ساک باشه کافیه.
باشه ای گفتمو برگشتیم سمت خونه؛بی صبرانه منتظر ۵شنبه بودم تصمیم گرفتم از الان کوله پشتیمو جمع کنم تا ۵ شنبه حول نشم،شروع کردم به جمع کردن وسایل ،مامان اومد کنارم نشست :+رویا مامان...
-من:جانم مامان
+مواظب خودت باش نمیخوام جنازه ی دختر ۲۳ سالمو برام بیارن.
اینو گفتو با گریه از اتاق رفت ،خوب میدونستم منتظره که بگم اگه راضی نیستی نمیرم،ولی میترسیدم بگمو نزاره برم 🙁.
بالاخره ۵شنبه رسید ،یادش بخیر همیشه ۵شنبه ها پاتوقم مزار شهدای گمنام بود .
اما امروز دارم میرم دیدن کسایی که ممکنه یه روزی روی سنگ قبرشون بنویسن شهید گمنام فرزند روح الله..
یه غوغای عجیبی تو دلم بود قرار بود اول بریم حرم و جمکران زیارت بعد بریم سمت تهران.
نمیدونم چرا تو دلم آشوب بود ،مامان با اشک اومد برای بدرقم دلم طاقت نیاورد ،برگشتم سمتش :مامان اگه راضی نیستی نمیرم😞...زُل زد تو چشمامو گفت:برو مادر خدا پشتو پناهت....بغلش کردمو خداحافظی کردم .
بعد زیارت رفتیم سمت تهران گفته بودیم کسی نیاد برای بدرقه خانواده هاام لطف کردنو نیومدن ؛به فرودگاه امام رسیدیم و سوار هواپیما شدیم .
با هر بدبختیی بود رسیدیم سوریه،علی آقا از قبل هماهنگ کرده بود با ماشین اومدن دنبالمون و بردنمون تو منطقه عملیاتی.
اوووف اینجا چه خبره کم مونده بود از سرو صدا کر بشم ؛تصمیم گرفتم چند تا عکس بگیرم ،من عکاس بودمو برادر شوهر زهرا هم فیلمبردارمون.
برای عکاسی از بچه ها جدا شدم ،مشغول عکس اندازی بودم ،بغل گوشم یه آقایی داشت دادو بیداد میکرد:مـــــصطفـــــی اون اســـــلحه هارو بیار،عـــــباس کجا موندی پس،جـــــابر مراقب باش،محمد بـــــیا اینا.....
یه دفعه صدای دادو بیداد قطع شد!
دست از عکاسی برداشتم دورو اطرافمو نگاه کردم یه آقایی زُل زده بود به من با تعجب نگاش کردم یدفعه به خودمون اومدیم وهردو سرمونو پایین انداختیم .
اومد جلو سروصدا زیاد بود مجبور بود بلند حرف بزنه:+خــانم شما اینجا چیکار میکنید سوریه مگه بچه بازیه؟!
-من:شما اینجا چیکار میکنید؟! منم برای همون اومدم.
+من برای دفاع از حرم بی بی زینب اینجام خــانم نکنه شماهم برای این اینجایی؟!
(این یعنی الان به من تیکه انداخت😐ندای درونم:نه عزیزم سوال کرد ازت😐)
رو کردم سمت اون آقا و گفتم:منم برای نشون دادن این فداکاری اینجام😌
اومد یه چیز دیگ بگه که یکی صداش کرد:حامد؟بیا اسلحه هارو آوردم.
این آقا حامدم سریع دویدو رفت.
(ندای درونم:اوه چه خودمونی.آقا حامد😐من:خب من از کجا بدونم فامیلیش چیه😐)
+رویا اینجایی تو چقدر دنبالت گشتم.
برگشتم سمت زهرا:آره اومده بودم چندتا عکس بندازم .
با زهرا برگشتیم سمت بقیه علی آقا گفت:پووف پس این حامد کو؟!خوبه گفتم اینجا هوامونو داشته باش
(نکنه حامدی که علی میگه همون حامده🤨)قبل از اینکه ندای درونم باز فک بزنه گفتم:باز صدات در نیادا😐اونم بزرگی کردو چیزی نگفت😑
علی آقا:من میرم دنبال حامد محسن تو اینجا پیش خانما باش .
محسن:چشم داداش.
بعد از چند دقیقه علی آقا اومدو گفت:اینم آقا حامد ما.
برگشتم سمتشون.....!!!
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت9
....برگشتم سمتشون اِ این که همون حامده😐!!حامدم تا منو دید با اخم به علی آقا گفت:ایشون با شماست؟!
علی:آره داداش چیزی شده؟!
حامد:نه فقط به نظرم حواستون بیشتر بهشون باشه😐(این پسره دیگ داره میره رو مُخما)
هووی پسره ی خود شیفته فکر کردی کی هستی هعی امر و نهی میکنی.
(همه ی اینارو تو دلم بهش گفتم😎😐)و تنها کاری که تونستم بکنم با اخم رومو کج کردم ،دوربینمو تنظیم کردم تا عکس بگیرم اومدم زاویه رو درست کنم که دیدم چند نفر یکی رو به دست گرفتنو به سمت عقب میارنش دویدم به اون سمت بچه ها هم دنبالم اومدن .
پهلوش خون ریزی بدی داشت داد زدم یه پارچه ی تمیز بدین.
حامد:خانم تشریف بیارید کنار مگه شما دکترید؟!طلب کار برگشتمو نگاهش کردم به نظرم نگاهم بسش بود برای همین چیزی نگفتم(مدیونید فکر کنید نتونستم چیزی بگم😶).
زهرا گفت:رویا دانشجویه پزشکیه .
فک کنم ضایعه شد که دیگ حرفی نزد.
باوجود کمبود امکانات سعی کردم جوری زخمشو ضد عفونی کنمو ببندم که عفونت نکنه ،بعد از اینکه کارم تموم شد حامد سر به زیر گفت:دستتون درد نکنه.
خواهش میکنمی گفتمو راهمو کج کردم،زهرا آب ریخت تا دستامو بشورم
وقتی داشتم زخمای اون بنده خدارو ضد عفونی میکردم فهمیدم اگه به عنوان پزشک میومدم اینجا چقدر بهتر بود....
با زهرا رفتیم سمت بقیه علی آقا گفت:خب ما زیاد از اینجا فیلم گرفتیم حامد جان می بریمون جلوتر!!
حامد با تعجب گفت:منتظر بودم بگی ببرمون عقب ،آخه جلوتر از این واقعا خطرناکه.
علی آقا با لبخندی گفت:مشکلی نیست مارو ببر جلو .حامد دیگه چیزی نگفت،همه باهم رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم ؛نوار تو ماشین درحال خوندن بود:《راهیست راه عشق،که هیچش کناره نیست،آنجا جزء آنکه سر بسپارند، چاره نیست،دعوت گرفته یارو نوشته من الغریب،وقته سفر رسیده ببین حُری یا حبیب؟!》
چقدر قشنگ میخوند،سرمو بالا آوردم که تو آیینهٔ ماشین با حامد چشم تو چشم شدم سریع رومو برگردوندم چقدر چشماش مشکی بود ،مشکی مثل شب؛وای رویا چه مرگته خجالت بکش دختر، پووف راست میگفت سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم .
به خودم که اومدم دیدم ماشین وایساده حامد رو به ما گفت:از اینجا به بعد نمیشه با یه ماشین رفت باید چندتا ماشین بشیم .
منو آقا حامد و یه بنده خدای دیگه تو یه ماشین ،علی آقا و زهرا باهم،آقا محسنم با یه ماشین دیگ.
تو فکر بودم، خدایا خواهش میکنم تا وقتی اینجام شهادت کسیرو نبینم چشمامو بستم که ناگهان صدای انفجار وحشتناکی اومد با وحشت چشمامو باز کردم یکی از ماشینا منفجر شده بود تو دلم آشوب بدی به پا شد خدایا همین الان گفتم چی میخواما.
وای خدا یعنی کدوم ماشین بود ،پاهام یاری نمیکرد که برم جلو .......
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت10
...پاهام یاری نمیکردبرم جلو،زهرا و علی رو دیدم،علی داد میزد محـــــسن!!وای خدای من باورم نمیشد محسن برادر علی شهید شده بود...
خوش بحالت آقا محسن چقدر خدا دوست داشت.
زهرا و علی گریه میکردن منم دست کمی از اونا نداشتم واقعا صحنهٔ سختی بود😭علی بدن برادرشو بغل گرفته بودو میگفت :محسن پاشو ،پاشو مگه قرار نبود وقتی برگشتیم با عروست بشینی پای سفره عقد،محسن ما بدونه تو چیکار کنیم،کتو شلوارتو تن کی کنم،چطور دلت اومد از عشقت بگذریو بری،بی معرفت چشم به راه بود برگردیو حلقه دستش کنی،محسن عروست چشم به راهته پاشو داداش؛علی میگفتو ما آتیش میگرفتیم😭حامد گفت:بهتره جلوتر نرید...عصبی شدم با گریه برگشتم سمتش داد زدم:یعنی چی جلوتر نرید ما تو این راه کشته دادیم حالا میگید جلوتر نرید؟!
علی برای آخرین بار صورت برادرشو بوسید ازش دل کند ،اشکاشو پاک کرد،دست زهرارو گرفت و روبه حامد گفت:رویا خانم راست میگه ما به راهمون ادامه میدیم ؛حامد با حرفاش نتونست مانع ما بشه ما الان یه داغ بزرگ داشتیم نباید جا میزدیم .
باهزار زورو زحمت فیلم برداری کردیمو به عقب برگشتیم ؛کارای آقا محسنم کردیم که با جنازه باهم برگردیم ایران .
مادر محسن وقتی جنازه پسرشو دید دوید سمتش :آخ مادر برات پر پر بشه.....
بعد از تشییع پیکر محسن هرکی رفت پی کار خودش .
اوایل خودمو مقصر مرگش میدونستم ولی بعدش باخودم گفتم قسمتش شهادت بوده....
روز هفتم محسن بود که مامان گفت:رویا خواستگار میخواد بیاد برات!!
-مامان من قصد ازدواج ندارم چرا گوش نمیدی اونم الان که بهترین رفیقم عزاداره .
مامان میدونست اسرار بی فایدست پس بی خیال شد .
روز ها پشت سر هم می گذشت بعد از اتفاقات سوریه دستو دلم به کار نمیرفت صحنه های بدی رو تجربه کرده بودم خیلی سخت بود سخت تر از همه شهادت اقا محسن و گریه های زهراو علی آقا بود شاید اگه اسرار من نبود..الان همه حالشون خوب بود.
بعد از چند وقت خونه نشینی تصمیم گرفتم برم مزار شهدای گمنام شاید آروم بشم؛وقتی رسیدم به مزار بوی گل یاس همه جارو پر کرده بود ،دلم آروم شد ،حالم بهتر شد.
دیگه کم کم هوا داشت تاریک میشد به سمت خونه راه افتادم .
هفته ها کسل کننده تر از همیشه میگذشت ؛تو اتاقم نشسته بودمو مشغول کشیدن چهره ی یکی از شهدا بودم که مامان در زدو اومد داخل
+رویا مادر میخواد برات خواستگار بیاد
-خب چیکار کنم مامان جان شما که میدونید جواب مـ.....
+رویا مادر بزار حداقل یه خواستگار پاشو تو این خونه بزاره شاید طلسم شوهر نکردن تو باطل شد،بزار بیان هر جوابی که دلت خواست بده .
پووفی کردمو گفتم باشه بگو بیان .
+اتفاقا خودم گفتم بیان،گفتم پنجشنبه هفته ی بعد بیان.
-مامان خوبه میدونی من پنجشنبه ها کجام.
+مادر انقد کج خُلقی نکن.
اینو گفتو رفت،هووف خدا خودت نجاتم بده.
روزها میگذشت و رفتار زهرا فرق کرده بود هعی میگفت:نمیخوای شوهر کنی؟!
منم در جواب میگفتم :نه ...
بالاخره پنجشنبه فرارسید مامان از صبح مشغول تمیز کاری بود و اصلا یک بارم به من نگفت پاشو خونرو تمیز کن!!
ساعت۶ بود و یک ساعت مونده بود تا اومدن مهمونا بالاخره تصمیم گرفتم تکونی به خودم بدم از جام بلند شدمو رفتم سمت کمدم خب چی بپوشم!
یه شومیز آبی ملایم و از کمد کشیدم بیرون خب روسریو دامن چی؟!تصمیم گرفتم روسریو دامنو ساق دست ستی که گرفته بودمو بپوشم زمینهٔ سفید با گلای ریز آبی .
به خودم تو آیینه نگاه کردم خب همه چیز خوبو عالیه جز حال من؛زنگ در به صدا در اومد چادرمو سرم کردمو رفتم پایین،مامان معلوم بود خیلی خستس.
رفتم تو آشپزخونه از اونجا به پذیرایی دید نداشت .
هعی داشتم تمرین میکردم که یوقت آبرو ریزی نکنم ،پوووف رویا خدا خفت کنه اگه میزاشتی یه چنتا خاستگار میومدن الان مثل بُز سینیو نگاه نمیکردی😐داشتم فکر میکردم چجور سینیو بگیرم که مامان گفت:رویا جان چایی رو بیار .
واای استرس گرفتم(ندای درون:خوبه حالا دختر چرا مثل این ندید پدیدا رفتار میکنی آدم باش یکم😐)
سعی کردم خودمو آروم کنم ،سینیو برداشتمو بسم الله گویان رفتم(ندای درون:حالا انگار داره میره به جنگ اَجنه که باهرقدمش یه بسم الله میگه😐)
با هر بدبختی بود شروع کردم به تعارف کردن چایی به آقا داماد که رسیدم یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت11
....یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم..من این چشمارو میشناختم..!
نـــــہ !!!!اصلا باورم نمیشد!!!حامد!!حامد اومده بود خاستگاری من😳😐سریع چشمامو ازش گرفتمو رومو کج کردم پسرهٔ خودخواه،مغرور،زشت،بی ریخت😐
(ندای درون:هوی رویا بزن کنار باهم بریم...)
دعا دعا میکردم که به این زودیا نگن پاشید برید حرف بزنید که متاسفانه همون لحظه بابا گفت:رویا بابا جان با آقا حامد برید حرفاتونو بزنید😐خدایا قربونت بشم چرا برعکس میزنی همه چیو😐با هزار زورو زحمت ازجام بلند شدم و با حرص گفتم:بفرمایید از این طرف .
بردمش سمت اتاقم درو باز کردمو تعارف کردم که بره تو وقتی وارد اتاق شد یه نفس عمیق کشیدو لبخند زد و چشم دوخت به گلای یاس تو گلدون تعارف کردم که بشینه خودمم روبه روش نشستم بی مقدمه گفت:اتاق قشنگی دارید...
گفتم :نظر لطفتونه😒
امشب خیلی با وقتی که تو سوریه دیدمش فرق داشت مهربون ترو مظلوم تر بود .
باز خودش شروع کرد به حرف زدن:حامد رحیمی هستم۲۸ سالمه لیسانس عمران دارم و تا قبل از اینکه برم سوریه تو یه شرکتی مشغول به کار بودم (واو پس آقا مهندس تشریف دارن)
من:ببخشید آقای رحیمی فکر می کنم حرفهای مهم تری هم برای زدن باشه.
حامد:بله درسته شرمنده...خب شما...
در اتاق به صدا در اومد:رویا مادر جان حرفاتون تموم نشد؟
-چرا مامان جان الان میاییم .
حرفامون نصفه کاره موند رفتیم پایین .
مادر حامد گفت:خب عروس قشنگم چی شد؟!
گفتم:راسیتش ما هنوز درستو حسابی صحبتامونو نکردیم...
+باشه دختر گلم انشاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشیم
مهمونا رفتنو من برگشتم تو اتاقم بوی عطر حامد باعطر گلای یاس مخلوط شده بود و بوی دلنشینی رو تو هوا پخش کرده بود ؛پنجر رو باز گذاشتمو رو تخت دراز کشیدم به آسمون نگاه کردم چشماش مثل شب سیاه بود....
شنبه که رفتم سرکار زهرا گفت:آقا حامد خوبن؟!!
برگشتم سمتش:ای نامرد میدونستیو به من هیچی نگفتی..
هفته ی پیش بخاطر خواستگاری نتونستم برم مزار شهدا برای همین این هفته با کله رفتم ؛تصمیم گرفتم یه سرم برم سر خاک آقا محسن ؛چندتا شاخه گل یاس خریدمو رفتم سمت مزارش داشتم آب می ریختم رو سنگ قبرش که متوجه شدم یکی نزدیک شد و بالای سنگ قبر ایستاد سرمو بلند کردمو بازم چشمای مشکیش...حامد بود اومده بود سرخاک آقا محسن، فاتحه که خوندیم گفت:خوشحال شدم دیدمتون خیلی از حرفامو هنوز نتونستم بهتون بزنم اجازه هست باهم صحبت کنیم؟
نگاهی گذرا بهش کردم ،چرا انقدر مظلوم شده ؟!دلم به حالش سوخت و گفتم:بفرمایید
گفت:میشه بریم پارک و حرف بزنیم؟
موافقت کردم اون سوار ماشین خودش منم سوار ماشین خودم به سمت بوستان امام رضا حرکت کردیم...
روی یه نیمکت نشستیم:آقای رحیمی شما از گذشته ی من خبر ندارید و ممکنه با فهمیدنش از تصمیمتون منصرف بشید.
گفت:من از گذشته ی شما خبر دارم ،زهرا خانم همرو برای من تعریف کرده
(ای زهرای دهن لق)
حامد ادامه داد:البته فکر بد نکنید کار راحتی نبود به حرف آوردن زهرا خانم ولی خب منم راه و روش خودمو دارم ،بگذریم رویا خانم من باگذشته ی شما هیچ کاری ندارم من میخوام آیندمو با شما بسازم
(وای چقدر قشنگ اسممو صدا کرد😍ندای درون:از بین اون همه حرف فقط اسمتو شنیدی😐من:خب آره مگه چیه😐)
حامد:شما نمیخوایید حرف بزنید؟
شروع کردم به گفتن:اعتقادات،اخلاق و صداقت همسرم برای من خیلی مهمه طبق شناختی که این چند وقته ازتون دارم میدونم اعتقاداتتون محکمه،اخلاقتونم که چه عرض کنم اگه بخوام اخلاقو رفتاری که تو سوریه ازتون دیدمو در نظر بگیرم باید بگم اخلاقتون صفره!
با یه مظلومیت خاصی گفت:رویا خانم
(وای باز این اسممو صدا کرد😍😐 خودتو جمع کن رویا)
خودتون دارید میگید سوریه به نظرتون زیر بمبو ترکشو خمپاره میشه خوب بود؟
دیدم حرفش منطقیه برا همین فعلا چیزی نگفتم.
ادامه داد:میمونه صداقت که من به شما قول میدم تا آخر عمر با شما صادق باشم .
گوشیم شروع کرد به زنگ خورن مامان بود جواب دادم :جانم مامان
+کدوم گوری هستی پاشو بیا خونه کارت دارم
انقدر صدای مامان بلند بود که مطمئنم رحیمی صداشو شنید،زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم داره ریز ریز میخنده😒🤦🏻♀
سعی کردم خودمو جمعو جور کنم گفتم:چشم مامان جان الان میام.
مامان:باز کی پیشته ور پریده اینجور حرف میزنی🤨
من:😐😐😐🤦🏻♀
حامد:😂
گفتم:مامان کاری نداری خدانگهدار
سریع قطع کردم تا بیشتر از این آبروم نرفته...
حامد گلوشو صاف کرد ولی نمیتونست نخنده😒:خب من دیگ مزاحمتون نمیشم ولی بازم حرفام نصفه کاره مونده به مادر میگم با خانواده هماهنگ کنه .
باشه ای گفتمو خداحافظی کردم ،تند تند رفتم سمت ماشینم انقدر داشتم از دست مامان حرص میخوردم که حواسم پرت شدو پام پیچ خورد نزدیک بود بخورم زمین🤦🏻♀
یدفعه یکی زد زیر خنده...
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت12.
...یدفعه یکی زد زیر خنده برگشتم عقب رحیمی بود چشم غره ای نثارش کردمو رفتم سمت ماشینم،وای خدا آبرو حیثیتم امروز رفت...
در خونرو باز کردمو رفتم تو بدون سلام کردن راهمو کج کردم که برم تو اتاقم :
+مامان:به به رویا خانم چشممون به جمالتون روشن شد.
با قیافه ی آویزون برگشتم سمت مامان.
+مامان:وا دختر چرا لبولوچت آویزونه؟!
-من:دیگ چی میخواستی مامان جان جلو حامد....عه یعنی چیزه جلو آقای رحیمی آبرومو بردی...
مامان زد تو صورتشو گفت:+دختره ی خیر ندیده با پسر مردم قرار میزاری میری بیرون
-من:😐😐
+مامان:خدا خیرت نده اگه بابات بفهمه ،آبرومونو بردی....
مامان انقدر جیغو داد کرد که رها و ریحانه ام اومدن بیرون
+مامان:رویا شیرمو حلالت نمیکنم ...
-من:😐😳مامان میزاری من حرف بزنم؟!
+مامان:دیگه چی میخوای بگی چش سفید...
-من:اگه اجازه بدین میخوام بگم که سرخاک آقا محسن ،آقای رحیمی رو دیدم ایشونم خیلی مودبانه خواستن که به بقیهٔ حرفاشون گوش بدم ولی شما زنگ زدی و انقدر بلند دادو بیداد کردی که پسر مردم شنید آبرو برام نموند..
مامان یدونه دیگه زد تو صورتشو گفت:وای الان چه فکری درباره من میکنه میگه مامانش چقد جیغ جیغوعه دختر نمیتونستی بگی...
مامان همینجوری غر میزدو میرفت سمت آشپزخونه اصلا انگار نه انگار چند دیقه پیش چقدر بدو بیراه بارم کرد😐
رها و ریحانه ام میخندیدنو میگفتن:پسره منصرف نشد از اینکه بگیرتت؟😐
بی تفاوت رفتم سمت اتاقم و زیر لب گفتم:اگه از حرفای مامان منصرف نشده باشه قطعا از دستو پا چلفتی بودن من منصرف شده😐🤦🏻♀(ندای درون:حالا انگار همین یدونه خواستگارو داره که اینجور میگه😐)
همون روز مادر حامد زنگ زدو یه قرار دیگه برای دوشنبه هفته آینده گذاشت ،حالا چرا دوشنبه خدا داند.
نمیدونم چرا بی تاب بودم برای دوشنبه خداهم بی تابی منو میدیدو روزاشو هعی کش میداد😐🙁
بالاخره دوشنبه فرا رسید و بی تابی من بیشتر شد قرار بود رحیمی خودش بیاد دنبالم ،نمیخواستم دیر کنم به اندازه ی کافی این چند وقت آبروم رفته؛صدای زنگ خونه در اومد پشت بندش صدای مامان:رویا آقای رحیمی اومدن...
وااای😱کیفم کجاست همینجا گذاشته بودمش که ایناهاش روتخته ،وای گوشیم کو😐(ندای درون:رویا😐گوشیتو گذاشتی تو کیفت😐)
عه راس میگیا ،بدو رفتم پایین شروع کردم بند کفشامو بستن حالا مگه بسته میشد😐
بالاخره بسته شدو من بدو بدو داشتم به سمت در میرفتم که باز پام پیچ خورد خدارو شکر نخوردم زمین که چادرم خاکی بشه🤦🏻♀
وای خدا باید امروز حواسم باشه بیشتر از این آبرو ریزی نکنم وگرنه پسر مردم میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه(ندای درون:خب بره😐نکنه دلت پیشش گیره😐
-من:نه بابا ندا جون این حرفا چیه میزنی اون باید از خداش باشه که من جواب بله بهش بدم😌
+ندای درون:آره جون عمت😐)
درخونرو باز کردم حامد سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردو سریع سرشو انداخت پایین منم سلام کردمو رفتم سمت ماشینش، درو برام باز کرد تا بشینم(واو😲)
سوار شدم،به به چه ماشینش خوش بو بود ،بوی عطر خودش بود.
خودشم سوار شدو حرکت کردیم ازش نپرسیدم کجا میریم اونم چیزی نگفت.
تصمیم گرفتم سکوتو بشکنم:خانواده خوبن آقای رحیمی؟
لبخندی زدو گفت:بله ممنون،سلام دارن خدمتتون.
-من:سلامت باشن.
+رحیمی:نمیخوایید بدونید کجا میریم؟!
-من:منتظر بودم خودتون بگید.
+رحیمی:پس منتظر باشید تا برسیم.
😐باشه ای گفتم
دیگ حرفی بینمون زده نشد ؛یکم که از مسیر طی شد ضبط ماشینو روشن کرد صدای حامد زمانی تو ماشین پیچید《این آخرین قدم برای دیدنت،این آخرین پله واسه رسیدنت،این آخرین نفس کشیدنم...برای تو،این آخرین تورو ندیدنم...برای تو،برای آخرین نفس بخون ترانه ای...》
و من چقدر این صدارو دوست داشتم یکم که دقت کردم دیدم چقدر صدای رحیمی شبیه حامد زمانیه....
نگاهمو به روبه رو دوختم، لبخندی رو لبام نقش بست، الان دیگه میدونستم کجا داره میره<جمکران🙂>.
تا برسیم جمکران صدای حامد زمانی سکوت ماشین رو پر کرد.
جلوی درب جمکران پارک کردو شونه به شونه ی هم داخل شدیم به حیاط که رسیدیم حامد گفت:(لبریز ترانه و نوایم باتو،از دردو غم زمان رهایم باتو،تو سبزترین بهار در جان منی،سبز است تمام لحظه هایم باتو.)
وای که این بشر چه صدای دلنشینی داره و آدمو تو خودش غرق میکنه...
+حامد:آوردمتون آبگوشت امام زمان رو بخورید.
-من:تعریفشو خیلی شنیدم ولی هیچ وقت،وقت نشد که بیامو طعمشو بچشم.
+حامد:خب من امروز افتخار اینو داشتم که بیارمتون🙂.
تا ناهار هنوز خیلی مونده بود ،رحیمی رفتو دوتا شیرموز خریدو اومد،شروع کردیم به قدم زدنو حرف زدن....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت13
.....شروع کردیم به قدم زدنو حرف زدن
+حامد:تو سوریه که دیدمتون فکر میکردم برای خودنمایی اومدین اصلا فکرشم نمیکردم یه روز یه خانم بیاد برای خبرنگاری،بعد از اینکه زخم پهلوی مجتبی رو ضدعفونی کردینو بستین نظرم نسبت بهتون عوض شد ،شاید قسمت بوده که شمارو اونجا ببینم،
از جسارت و شجاعتتون خوشم اومده بود ولی همش در تلاش بودم که مرتکب گناه نشم سعی میکردم ازتون دور باشم،
تو این دوره زمونه دخترای کمی مثل شما پیدا میشه خیلیاشون به فکر مُد و لباسو مهمونی هستن ولی شما جونتو کف دستت گذاشته بودی و اومده بودی سوریه برای فیلم برداری ...
مابین حرفش پریدمو گفتم:خب شماهم جونتونو کف دستتون گذاشته بودین و رفته بودین برای دفاع از حرم .
سرشو پایین انداخت و گفت:من پسرم شما دخترید ،من باید برای دفاع از این حرم میرفتم ولی شما مجبور نبودین بیایین همینه که شمارو نسبت به بقیه خاص میکنه....
انقدر مشغول حرف زدن بودیم که متوجه نشدیم کی ظهر شد رفتیمو نمازمونو تو مسجد جمکران خوندیم و بعدشم آبگوشتای امام زمانی.
خدایی هرچی از طعمش بگم کمه ،اصلا آبگوشتای مامان پز یه طرف آبگوشتای جمکران یه طرف دیگه
هرکدومشون یه خوشمزگی خاصی دارن.
بعد خوردن غذا تصمیم گرفتیم دیگ برگردیم خونه....
ماشین که جلوی در خونه وایساد گفتم:ممنون بابت امروز.
لبخندی زدو گفت:قابل شمارو نداشت.
اومدم در ماشینو باز کنم که صدام کرد
+حامد:رویا خانم
(وای یکی به این به بگه منو اینجور صدا نکنه)
برگشتم سمتش
-من:بله؟!
+حامد:لطفا به حرفام خوب فکر کنید اگه امکان داره جوابتون منفی باشه خواهش میکنم بیشتر فکر کنید من تا هر وقت که بخوایید منتظر میمونم.
-من:باشه....خدانگهدار.
+حامد:خدانگهدار.
درخونرو بستمو تکیه دادم بهش قلبم تند تند میزد هوووف خدا من چم شده.
.
.
.
یک هفته از آخرین دیدارم با آقای رحیمی میگذشت و من هنوز دو دل بودم برای جوابم،شاید بشه گفت سخت ترین تصمیم زندگیم بود ،باوجود گذشته ی سیاهم....
بالاخره باید یه جوابی بهش بدم پسر مردم که بی کار نیست بشینه منتظر من ،پووف احساس میکنم اتاقم خیلی تنگه قشنگ نمیشه نفس کشید،نمیشه فکر کرد؛پاشدم لباسامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون ،خب کجا برم که راحت بتونم فکر کنم؟!ناخودآگاه فرمون ماشینو کج کردم به سمت حرم ،شاید آروم میشدم اونجا،اصلا مگه میشه بری پیش حضرت معصومه و آروم نشی....
وارد صحن حرم شدم 《السلام علیک یا حضرت معصومه》
خودمو چسبوندم به ضریح و گفتم:حضرت معصومه کمکم کن ،کمک کن که راه درستو برم ....
دورکعت نماز خوندمو از صحن بیرون زدم رفتم سمت آب خوری لیوانو آوردم بالا آب بخورم که باز مشکی چشمای یه آشنا منو غرق کرد ...
حامد اینجا چیکار میکرد چرا من هرجا میرم اینم هست نکنه جلو در خونمون کِشیک میده(ندای درون:مگه بیکاره)
به هم نزدیک شدیم سلامو احوال پرسی کردیم سرم پایین بود .
+حامد:رویا خانم فکراتونو کردین؟!
-من:بله....
+حامد:ببینید اگه جوابتون منفیه من بازم صبر میکنم تا بیشتر فکر کنید...
-من:شما همین الانم برای شنیدن جواب من صبر نکردین..!
سرشو پایین انداختو گفت:ببخشید...
-من:آقای رحیمی من جوابم مثبته ...
سرشو بالا آوردو گفت:واقعا؟!
اِاِاِ.....چیزه....میگم....یعنی...کی باز برسیم خدمتتون؟!
-من:با خانواده هماهنگ کنیدخدانگهدار.
نزاشتم جواب بده و سریع ازش دور شدم هوووف خدای من یعنی کار درستی کردم ؟!من از حضرت معصومه کمک خواستم اونم حامدو گذاشت رو به روم ،خدایا خودت تو این راه کمکم کن ...
برگشتم خونه که مامان طبق معمول پرید جلومو گفت:حالا دیگه باید از مادر خواستگارت بشنوم که جواب مثبت دادی؟وقتی گفت میرسیم خدمتتون برای تعیین مهریه و زمان عقد گفتم دختر ما که هنوز جواب نداده گفت مگه شما خبر ندارید که امروز به حامد جواب مثبت داده یعنی من اون موقعه اب شدم رفتم تو زمین دیگ نمیدونستم چی بگم ...
_من: مامان جان یه نفس بگیر،بعدشم شما یه بارم نیومدین به من بگین کمک میخوای تو این تصمیم گیری یا نه.
+مامان:من نیومدم که فردا نگین شما برام تصمیم گیری کردین خواستم خودت راهتو پیدا کنی.
-من:خب الان راهمو پیدا کردم.
مامان بغلم کردو گفت:خوب راهیرو انتخاب کردی مادر انشاءالله خوشبخت بشی .
اینارو میگفتو گریه میکرد،از خودم جداش کردمو گفتم:مامان جان مگه دارم کجا میرم که انقدر گریه میکنی
+مامان:بری خونه بی سروصدا میشه...دیگه سر کی غر بزنم ....
اینو گفتو رفت تو آشپز خونه؛قرار بود ۵ شنبه خانواده رحیمی بیان برای تعیین تاریخ عقدو مهریه ...
۵ شنبه هم از راه رسید به خواست خودم مهریه شد یک جلد قرآن و ۱۴ سکه به نیت چهارده معصوم به اسرار خانواده رحیمی یه سفر کربلا و مکه هم جز مهریه شد،قرار بود شنبه بریم محضر تا عقد بینمون خونده بشه تا بتونیم کارامونو بکنیم و عقد اصلی رو ولادت حضرت معصومه تو حرم بگیریم
#ادامه دارد
کپی حرام❌
@sangareshohadaa🍃
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت14
...روزا تند تند میگذشت ،شنبه هم رسید و رفتیم محضر ،بابا که ماشینو پارک کرد چشمم به حامد افتاد با لبخند سلام کرد.
رها در گوشم گفت:نگا چه پاچه خواریم میکنه.
یدونه زدم به پهلوش که باعث شد ساکت بشه ؛رفتیم داخل مامان مرضیه(مادر حامد)با قربون صدقه اومد سمتمو چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید سرم کرد .
نگاهی به حامد کردم جلوی در وایساده بود ، کسی حواسش به حامد نبود
امید(برادرحامد)رفت سمتشو باصدای بلند گفت:بابا آقا دامادم تحویل بگیرید.
حامد با لبخند اومد تو ،ونشست کنارم متوجه استرسم شد قرآنو سمتم گرفت و گفت:آرومت میکنه.
قرآنو گرفتمو مشغول خوندن شدم .
.......أنکاحو سُنَتی.......
.....به مبارکی و میمنت پیوند آسمانی......
برای بار سوم میپرسم دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم رویا ترابی آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای حامد رحیمی به صِداق و مهریه معلومه دربیاورم آیا بنده وکیلم؟؟
به خودم اومدم باید جواب میدادم تمام تلاشمو کردم که صدام نلرزه:با اجازه ی پدرو مادرم و بزرگترای مجلس ....بله...
حالا نوبت حامد بود ؛جناب آقای حامد رحیمی آیا از طرف شما وکالت دارم که ایجاب موکّله ی خود خانم رویا ترابی با مهریه و شرایط ذکر شده قبول نمایم .آیا بنده وکیلم؟؟
حامد نگاهی به من کردو گفت:با اجازه ی پدرو مادرم و پدرو مادر عروس خانم ...بله...
صدای جیغو دست بلند شد حامد حلقرو برداشتو دستم کرد منم حلقرو دستش کردم دستمو گرفتو با لبخند بهم نگاه کرد
گفتم:حامد زشته همه دارن نگامون میکنن.
سرشو پایین انداخت ؛دونه دونه اومدن برای تبریک گفتن،آخرین نفر امید بود:زن داداش هوای داداش مارو داشته باش ولی خودمونیم من طرف شمام چپ نگات کرد بگو خودم گوشاشو بپیچونم.
منو حامد خندیدیم؛امید دوتا جعبه از جیبش در آورد یکیشو داد به من یکیشو به حامد ؛جعبرو باز کردم یه پلاک زنجیر بود که با یه حالت خاصی روش نوشته شده بود خدا ؛به همراه یه تسبیح فیروزه .
حامدم جعبرو باز کرد یه انگشتر عقیق با یه تسبیح مثل تسبیح من ،هردو ازش تشکر کردیم.....
از محضر که بیرون رفتیم مامان مرضیه دستمو گرفتو رو کرد سمت مامان و بابا و گفت:خب دیگ ما عروسمونو میبریم خداحافظ.
مامان با خنده گفت:اختیار دارید.
همه سوار ماشیناشون شدنو رفتن ،منو حامدم سوار ماشین شدیم .
حامد زُل زد بهم
گفتم:چیزی شده؟!
+حامد:نه دارم برا اولین بار عروس خوشگلمو نگا میکنم...
باخجالت گفتم:مگه قبلا ندیده بودی؟!
+حامد:این با کیفیتHD
خجالت کشیدمو سرمو پایین انداختم
گفت:خجالت کشیدناتم قشنگه دلبر ...
ماشینو روشن کردو به سمت کوه خضر راه افتاد رفتیم سمت مزار شهدای گمنام یه دسته گل یاس گرفتیمو رو هر سنگ قبر یه شاخه گذاشتیم .
تا شب مثل این ندید پدیدا تو خیابون بودیم انقد حامد خوراکی به خوردم داد که داشتم میترکیدم نمیدونم خودش در چه حالی بود
با اسرار مامان مرضیه برا شام برگشتیم خونه .
وقتی رسیدیم بابا حمید(پدر حامد)اومدبه استقبالمون و گفت:خوش اومدی عروس گلم بوسه ای به سرم زدو جعبه ای رو کف دستم گزاشت
گفتم:چرا زحمت کشیدین بابا حمید
+بابا حمید:بازش کن دخترم.
جعبرو باز کردم یه کلید توش بود.
+بابا حمید:حامد از بچگی روی پای خودش بود هیچ وقت پول برای خریدن وسیله ای ازم نگرفت من تو این سالها نتونستم کار زیادی برای حام انجام بدم تو این جعبه کلید یه خونست این خونرو به عنوان کادو از من قبول کنید .
حامد خم شدو دست پدرشو بوسید بابا حمیدم بوسه ای روی سر حامد نشوند(خودمونیش میشه بوس پس کَلَت)
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت16
...حامد گفت:حالا عقدمونو تو حرم بگیریم تا بعد خدا چی بخواد.....
ته دلم خالی شد...یعنی چی...یعنی حامد باز میخواد بره سوریه!؟یعنی میخواد منو تنها بزاره..؟!
با یه حالت پریشون نگاهش کردم متوجه حالم شد ولی جلو مامان اینا چیزی نگفت ....
بعد از شام بازم خودم خواستم ظرفارو بشورم تا از فکر سوریه رفتن حامد دربیام.
مشغول شستن ظرفا بودم که حامد اومدو شروع کرد خشک کردن ظرفا
فهمیدم برا چی اومده ولی حرفی نزدم
+حامد:رویا
-من:بله...
+حامد:نمیگی جانم؟!
نگاهی بهش کردمو گفتم:جانم..
+حامد:از دست من ناراحتی؟
-من:نه چرا باید ناراحت باشم...
+حامد:پس چرا وقتی فهمیدی میرم سوریه حالت عوض شد؟
چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم بدون جواب به کارم ادامه دادم ،شیر آبو بستو گفت:منو نگا کن.
نگاش کردم .
گفت:تو دلت نیست من برم سوریه!؟
-من:چرا وقتی اومدی خواستگاری نگفتی که باز میری سوریه ..
+حامد:یعنی اگه بهت میگفتم بهم جواب مثبت نمیدادی؟!
به حلقم نگاه کردم خیلی داشتم خودمو نگه میداشتم که گریه نکنم ؛یدفعه رها اومد تو آشپزخونه و گفت:آقا حامد شما خسته ای بده من ظرفارو خشک میکنم شما برو
حرفامون نیمه تموم موند حامد رفت،اصلا حواسم به ظرف شستنم نبود ،پووف خدا صبر بده...
روزا پشت سر هم می گذشت ؛ولادت حضرت معصومه هم رسید رفتیم حرمو خطبه ی عقد جاری شد دادیم پشت حلقه ها تاریخ اون روز رو حک کردن
با حامد نشسته بودیم تو حیاط حرم
حامد گفت:رویا میدونی من تو رو از حضرت معصومه خواستم؟اون روز که تو حرم دیدمت اومده بودم که بهش بگم مهرمو به دلت بندازه اصلا فکر نمی کردم انقدر زود جوابمو بده.
لبخندی زدم.یادمه منم اون روز اومده بودم تاتو انتخاب حامد کمکم کنه.
حامد رفت برا زیارت منم رفتم برا زیارت.
خودمو چسبوندم به ضریح:حضرت معصومه یکاری کن نره سوریه ،آره میدونم خودخواهم من حامدو فقط برای خودم میخوام(ندای درون:پس اون آدمایی که از زنو بچشون زدن چی ؟رویا اونا مگه دل نداشتن؟!اونا برای امنیت تو رفتن حالا تو نمیخوای بزاری شوهرت برای امنیت بقیه بره)
زیارتم تموم شدو اومدم بیرون ولی حامد هنوز نیومده بود، میدونستم چی میخواد از حضرت معصومه اینکه یکاری کنه که من اجازه بدم بره ؛بعد از چند دقیقه حامدم اومد و باهم برگشتیم خونه...
.
.
.
مادر پدرو برادر حامد برای دیدن یکی از اقوام رفته بودن مشهد و کلیدخونشونم داده بودن دست من که حواسم به حامدو خونه باشه .
چند روزی بود خبری از حامد نبود گوشیشم جواب نمیداد.
یه بار دیگ شمارشو گرفتم اینبار خاموش بود ،دلشوره گرفتم رفتم سمت خونشون زنگ درو زدم ولی کسی درو باز نکرد ،کلید انداختمو درو باز کردم خونه تاریک تاریک بود انگار چند روزی میشه که کسی نیومده اینجا حامدو صدا کردم:
-حامد؟خونه ای؟
صدایی نیومد رفتم سمت اتاقش درو باز کردم اتاق تاریک بود ولی میشد فهمید یکی رو تخت خوابیده .
رفتم داخلو پردرو کنار زدم ،حامد عکس العملی نشون نداد رفتم سمتش که بیدارش کنم دستشو گرفتم....
وای خدا چقدر داغه به شدت تب داشت و حالش اصلا خوب نبود ،اصلا نمیتونست تکون بخوره چجور ببرمش دکتر آخه (ندای درون:رویا خجالت بکش خیر سرت رشتت پزشکیه)
سریع رفتم پایین یه کاسه آب و دستمال برداشتمو رفتم بالا اول باید تبش بیاد پایین تا بتونه پاشه دارو بخوره ....
یه پیام به رها دادم که من نمیتونم شب بیام خونه حامد سرما خورده شب میمونم پیشش....
تاشب تمام تلاشمو کردم که تبش بیاد پایین و خب موفقم شدم
حالش بهتر بود براش سوپ درست کرده بودم بیدارش کردم آروم چشماشو باز کرد هنوزم جون نداشت باهزار زور و زحمت گفت:رویا اینجا چیکار میکنی؟
گفتم:تو نباید به من بگی حالت بده؟اگه نرسیده بودم که معلوم نبود چه بلایی سرت میومد .
کمکش کردم بشینه و ظرف سوپو دادم دستش و گفتم:باید تا آخرش بخوری باشه؟
مظلوم نگام کرد میدونستم بی میله ولی باید میخورد تا خوب شه،گفتم:اونجور نگام نکن بخور ببینم.
آروم آروم شروع کرد به خوردن بعد از دوساعت تازه سوپش نصف شده بود
فهمیدم دیگ نمیتونه بخوره ظرفو ازش گرفتمو داروهاشو بهش دادم
+حامد:تلخه رویا
-من:حامد مگه بچه ای بخور ببینم .
به زور داروهارو به خوردش دادم
-خب دیگه بگیر بخواب.
لبخندی زدو گفت:الهی تب کنم تا پرستارم تو باشی .
گفتم:زبون نریز بخواب حالت بهتر بشه.
گفت:به روی چشم....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت17
نشستم تو اتاق تا خوابش ببره ،خسته بودمو حسابی خوابم میومد ولی نباید میخوابیدم ،نزدیک اذان صبح بود رفتم پایین ظرفارو شستم تا اذان .
نمازمو که خوندم رفتم اتاق حامد ببینم حالش چطوره ،دیدم داره نماز میخونه وقتی رفت قنوت نمیدونم چی میگفت ولی قنوتش خیلی طول کشید
نمازش که تموم شد گفتم :حامد پاشو لباس بپوش ببرمت دکتر
+پرستار به این خوبی دارم دکتر میخوام چیکار
-عه پاشو ببینم بدنت ضعیفه باید بهت سرم و آمپول بزنن که زود خوب شی.
+ول کن.
با شیطنت گفتم:نکنه از آمپول میترسی؟
یه نگاهی بهم کردو با مکث گفت:نـــــه
-عه خب پس پاشو بریم
به زور بردمش دکتر
دکتر براش دوتا آمپول نوشت
گفتم:آقای دکتر آقای ما از آمپول میترسه براش سرُم بنویسید.
من:🤪
حامد:😐
آقای دکتر:😂
از اتاق دکتر که اومدیم بیرون حامد گفت:کی گفته من از آمپول میترسم.
-یعنی نمیترسی؟
تک خنده ای کردو گفت:نه
-باشه قبول.بشین اینجا من برم داروهاتو بگیرم.
+نمیخواد بده خودم میرم.
-تومریضی
+مگه من مردم که خانمم بره تو صف داروخونه وایسه .
تو دلم کیلو کیلو قند آب میکردن ،نسخرو دادم دستشو خودم رو صندلی نشستم ؛بعد از چند دقیقه با پلاستیک داروها برگشت رفتیمو سرمشو زد دکتر گفته بود یکم ضعف داره شب رو بستری باشه بهتره برای همین اون شب مهمون بیمارستان بودیم..
چند روز بعد خانواده حامد برگشتن ،حال حامدم بهتر شده بود همش این درو اون در میزد میتونستم قشنگ حس کنم که داره کاراشو میکنه که بره سوریه یعنی نمیخواست بهم بگه ؟نکنه بره و بعد زنگ بزنه بگه ؟نه حامد همچین آدمی نیست..
چند وقتی میشد که انگار میخواست یچیزی بهم بگه ولی نمیتونست .
رو تخت حامد نشسته بودم یه بار دیگ تمام این حرفا تو سرم مرور شد پس بقیه چطور از زنو بچه دل کندن ؟اونا بخاطر امنیت من و امثال من رفتن ....توفکر بودم که در باز شدو حامد تو چارچوب در نمایان شد با لبخند همیشگی گفت:رویای من چرا تو خودشه؟
تو چشماش نگاه کردم اخه من چجور از این دوتا تیله ی مشکی بگذرم ،یاد مامان افتادم چقدر سخت بود براش تا بزاره برم سوریه ولی گذاشت،اما من نمیتونم مامان دلشو داشت ولی من ندارم من نمیخوام کل عمرم با خیال حامد بگذره...نمیتونستم بزارم بره ولی ناخوداگاه گفتم:کی قراره بری؟
اصلا نمیدونم چرا همچین حرفی زدم!!
دستامو گرفتو گفت:هر وقت تو اجازه بدی.
با خودم گفتم پس خدارو شکر چون هیچ وقت نمیری ولی بازم زبونم چیز دیگه ای گفت:یعنی اگه نزارم نمیری؟!
سرشو انداخت پایین با بغض گفت:نه..
داشتم تمام تلاشمو میکردم که این حرف از دهنم نپره ولی انگار امشب یکی دیگ اختیار زبونمو به عهده گرفته بود
گفتم:.....برو!!
سرشو بالا اورد و گفت:رویا؟! مطمئنی؟!
دلم میخواست بگم نه بگم غلط کردم اشتباه گفتم ولی جای همه ی اینا گفتم:آره برو خدا پشتو پناهت ....!
حالا حامد خوشحال بودو من بغض داشتم نزاشتم زیاد متوجه حال خرابم بشه
-گفتم:کی قراره بری؟
+گفت:5شنبه هفته بعد!!
چرا انقدر زود میره چرا انقد دیر فهمیدم چطور خودمو تو این مدت راضی کنم به کاری که کردم .
گفتم:امروز چند شنبس حامد؟
+گفت:5شنبه!!
یدفعه سرم گیج رفت وای خدای من یعنی یک هفته بیشتر پیشم نیست !!
+آماده شو میخوام شام ببرمت بیرون
-مامان مرضیه شام گذاشته.
+از قبل بهش گفته بودم برا ما نزاره.
باشه ای گفتمو حامد از اتاق زد بیرون
دلم میخواست گریه کنم ولی نمیشد..
آماده شدمو باهم سوار ماشین شدیم حرکت کرد به سمت حرم ،جایی که به دستش آوردم قراره بسپارمش به خدا...
به حرم که رسیدیم رفتیم برا زیارت.
حضرت معصومه بهم صبر بده من طاقت دوریشو ندارم...بعد از حرم رفتیم جمکران اونجا هم دعا کردم که خدا بهم صبر بده
تو ماشین بودیم بارون شروع کرد باریدن
حامد گفت:آروم،آروم اومد بارون،شدیم عاشق،زدیم بیرون،اومد نم نم ،نشست شبنم روموهامون،روموهامون.
گفتم:آقا حامد مگه آهنگم گوش میده؟
گفت:این یه تیکه از اهنگاییه که امید چند سال پیش گوش میکرد انقد این اهنگو میزاشت کل خونه خواسته و ناخواسته از حفظ بودنش دیدم قشنگه گفتم تقدیمش کنم به رویام ..
کاش دم رفتنی اینجور صدام نمی کرد چقدر پشیمونم از اینکه اجازه دادم بره.
بعد از شام برگشتیم خونه ،اون شبم گذشت بعد از اون نتونستم زیاد پیش حامد باشم چون همش درگیر کاراش بود لامصب روزا انقد زود میگذشت که نفهمیدم کی چهارشنبه شد .
رفتم خونشون تو اتاقش بود
_چرا نشستی پاشو ساکتو جمع کن
نگام کرد و گفت:نمیرم!!!
خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:چی؟!یعنی چی نمیرم؟!
+رویا تو راضی نیستی من نمیرم!
-پاشو ببینم خودتو لوس نکن
رفتم کوله پشتیشو اوردم:پاشو بیا ببینم میخوای چی باخودت ببری
+بزار بعد نماز صبح
-قول؟
لبخند زدو گفت:قول
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت18
#پارت_های_پایانی.
....چقدر دلم میخواست اون شب صبح نشه ولی شد و باهم نماز صبح خوندیم.
-خب پاشو دیگ حامد دیر میشه.
حامد دونه دونه لباسارو میداد به من،و من دلمو لای لباسا تا میکردمو میزاشتم تو کوله پشتی یاد مامان افتادم ،آخ مامان چه صبری داشتی....
وسایلو جمع کردم ساعت۷صبح بود وقت دل کندن رسیده بود با یه کاسه آب و قرآن پشت سرش میرفتم،کاش بند پوتیناتم خودم می بستم...
همه برای خداحافظی اومده بودن امیدم قرار بود با حامد بره .
با همه که خداحافظی کرد اومد سمتم یه شاخه گل یاس برداشت بو کرد و گفت:بوی تورو میده رویا...
لبخندی زدو شاخه گلو گذاشت گوشه ی کوله پشتیش از زیر قرآن ردش کردم رفت سمت در....
-حامد..؟
برگشت سمتم:+جآن دلم..
با بغض گفتم:-مواظب خودت باش..
دستشو گذاشت رو چشمشو گفت:+به روی چشم بانو شماهم مواظب خودت باش...
گفتم:-چشم...
یکمی نگام کردو با لبخند همیشگیش گفت:+یاعلی...
-خدا پشتو پناهت..
سوار ماشین شدو رفت آب و پشت سرش ریختم ،ماشین رفتو دل منم با خودش برد،توان وایسادن نداشتم سرم گیج میرفت یدفعه ای چشمام سیاهی رفتو افتادم وسط کوچه...
چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم، رفتن حامد اومد جلو چشمم و باز اشکی بود که میریختم...
از وقتی حامد رفته دستو دلم به هیچ کاری نمیره یه ترم مرخصی گرفتم و سرکارمم نرفتم به زهرا گفتم برام مرخصی بگیره از نظر روحیو جسمی خیلی ضعیف شده بودم اصلا انگار رفتن حامد روحمو با خودش برده بود ..
قرار بود وقتی حامد برگشت عروسیمونو بگیریم،ماه عسل بریم مشهد و اگه عمری باقی بود بریم کربلا؛این دورَرو به خاطر من۴۵ روزه برداشته بود.
۲شنبه زنگ زدو گفت جمعه ی هفته ی دیگ میاد ازم خواست برم کارای عروسیرو انجام بدم خریدامو بکنم تا بیاد ولی من دلم نمیومد بدون حامد کاری انجام بدم ولی از طرفیم بهش قول داده بودم ...
چشمم که به لباس عروس می افتاد میگفتم:اینو دیگ باید با سلیقه ی حامد بخرم:)
یه هفته مثل برقو باد گذشت با مامانو رها و ریحانه وسایلو بردیم خونه ای که بابا حمید برامون گرفته بود و شروع کردیم چیدن ،تاشب بیشتر کارارو انجام دادیم .
چون خونه پر وسایل بود قرار شد شب باباهم بیادو همه باهم اونجا بخوابیم.
.
.
رویا دخترم سر بلندم کردی من قول میدم شفاعت همسرتو بکنم....
با صدای اذان از خواب پریدم..داشتم خواب میدیدم یه خانم چادری بود میگفت شفاعت حامدو میکنه ..
دلشوره گرفتم..از خونه تا حرم ۱۰ دقیقه راه بود تصمیم گرفتم نماز صبحو تو حرم بخونم بعد نماز بازم از حضرت معصومه خواستم که بهم صبر بده دلم یکم آروم شد ....
انقدر شورو هیجان داشتمو مشغول چیدن خونه بودم که حساب کتاب روزا از دستم در رفته بود ،امروز ۵ شنبه بود و فردا حامد میومد😃
با اسرار فراوان خانواده قبول کردن که امشب خودم تنها بمونم تو خونه یکم میترسیدم ولی مطمئن بودم خدا و حامد هوامو دارن:)
.
.
...حامد تو،پسر منم هست پسرم اومده برای دفاع از حرمم ،نگرانش نباش خوب شفاعتشو کردم...
از خواب پریدم بازم خواب همون خانم گفت حامد رفته برای دفاع از حرمش...
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت19
#پارت_های_پایانی.
....بی بی زینبو تو خواب دیدم ...ناخوداگاه شروع کردم اشک ریختن چند دقیقه بعد اذان صبح رو گفتن،به یاد آخرین نماز صبحم با حامد نمازمو شروع کردم دلم خوش بود به اومدن حامد....
درارو قفل کردمو برگشتم سمت خونه.
قرمه سبزی خیلی دوست داشت براش قرمه سبزی گذاشتم ....
خونه رو آبو جارو کردم گلدونارو پر گل یاس کردم...
ساعت۱۵ شد ولی خبری از حامد نبود +مامان:مادر بچه ها گرسنشونه بزار ناهارو بکشم بخوریم حالا حامد شب میاد میخوره
-من:نه نه نه تا حامد نیاد کسی غذا نمیخوره...
دلشوره ی بدی داشتم ،تعبیر خوابای این چند وقت چی بود ،یعنی چی بی بی شفاعت حامدو کرده؟ساعت۱۸ شدو حامد نیومد(ندای درون:رویا مامانت اینا گرسنشونه پاشو غذارو بکش بخورن)با بی میلی غذارو کشیدمو خودم رفتم تو اتاقم امشبم تموم شد ولی خبری از حامد نشد نه زنگی نه چیزی حتی امیدم خبر نداده بود.
بعد نماز صبح به خوابای این چند وقت فکر میکردم مامان جون همیشه میگفت خواب دم اذان صبح تعبیر میشه.
تا ساعت۱۰ داشتم خوابامو مرورو میکردم:بی بی زینب،شفاعت حامد....شفاعت حامد....شفاعت حامد....نکنه..نکنه...وای نه...نه نه نه...امکان نداره حامد من شهید شده باشه من باید یجوری از حال حامدم باخبر میشدم باید صداشو میشنیدم تا دلم آروم میشد ؛تنها راهی که به ذهنم میرسید و عملی کردم.
شالو کلاه کردمو رفتم سر کار.التماس زهرا و علی کردم که کارامو جور کنن برم سوریه دیگ نمیتونستن بهونه بیارن من هم دکتر بودم هم خبرنگار بالاخره به خاطر یکی از اینا که میتونم برم .
با هر بدبختی بود قرار شد من فردا راهی سوریه بشم،میخواستم تنها برم ،مامان اینبار مخالفتی نکرد ساکمو بستمو ساعت ۷ صبح یکشنبه راه افتادم سمت تهران .
فرودگاه سوریه رو بمب بارون کرده بودن و نمیشد مستقیم بریم سوریه ،وقتی این خبرارو میشنیدم دلم بیشتر آشوب میشد.
اینبار سخت تر از سری قبل رسیدم سوریه از هرکی سراغ حامدو میگرفتم میگفتن الان اینجا بود خیالم راحت شد که سالمه،داشتم دنبالش میگشتم که چشمم افتاد به دوتا گوی مشکی خودش بود چشمای حامدم بود.
+رویا تو اینجا چیکار میکنی!!!!
-قرار بود جمعه بیای نیست که اومدی برا همین اینجام....
+رویا اینجا خطرناک تر از سری قبله تروخدا برگرد
-نه باهم برمیگردیم
+الله اکبر. لجبازی نکن رویا فرودگاه بمب بارون شد نتونستم بیام اتصال همه ی تلفنا قطع شده نتونستم بهت خبر بدم برو من میام.
-وقتی تو نتونستی بیای منم نمیتونم برم.حامد هرکاری کنی من نمیرم تا باهم بریم من میدونم اگه برگردم تو نمیای تو از خداته اینجا بمونی.
پووفی کردو گفت:برو پشت خاکریزا اونجا امن تره...
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت20
#پارت_های_پایانی.
....۳روز میشد که اومده بودم و هنوزم نتونسته بودیم برگردیم ،امید سعی میکرد منو راضی کنه که برگردم ولی الان دیگ خود حامدم میدونست که تا خودش نیاد نمیرم .
این مدتی که اینجا بودم شده بودم کادر درمان هر روزم با هزار بدبختی به مامان زنگ میزدم که نگرانم نشه.
امروز شنبه بود و بالاخره همه چی درست شده بودو قرار بود فردا برگردیم ایران شب بود با حامدو امید رفتیم پشت تپه ها دوربینمو روشن کردمو شروع کردم از این لحظه فیلم گرفتن خوابمو براش تعریف کردم لبخندی زدو گفت انشاء الله خیره ؛یدفعه صدا اومد حامد اسلحشو برداشت :امید بمون پیش رویا تا من بیام
+امید:به روی چشم داداش.
حامد رفت پایین تپه ها یدفعه کل خوابم برام مرور شد لبخند حامد اومد جلو چشمم ،دلهره افتاد به جونم صدای تیر اندازی بلند شد و بعدشم نور ماشین از پایین تپه ها همه جارو روشن کرد .امید گفت:بخواب رو زمین،بخواب
اومدم بخوابم رو زمین که دیدم یه تیر زدن تو پای راست یه تیرم تو پای چپ حامدو حامد افتاد رو زمین داعشیا رفتن سمتش .
هرچی جون داشتم گذاشتم تو صدامو جیغ زدم:حـــــامـــــد!!!
امید چادرمو گرفت جلو دهنم که داعشیا صدامو نشنون و نیان دنبالمون ولی دیر شده بود صدای من تو اون صحرای بی آبو علف اِکو میشد و این باعث شد داعشیا متوجه ما بشن و به سمتمون شلیک کنن و بیان به سمت بالای تپه .
دستای حامدو از پشت بسته بودن ،تو اون تاریکی داشتم دنبال دوتا چشم مشکی میگشتم ،داعشیا هر لحظه بهمون نزدیک تر میشدن ،امید چادرمو میکشید تا بتونه منو ببره و من با چشمام میدیدم که حامدو کشون کشون میبرن.
حامد داشت نگام میکرد داد زد:بـــرو رویـــا میگم بــرو ....
چطور باید کل وجودمو میزاشتم اینجا و میرفتم ،آخر امید انقدر چادرمو کشید که تونست منو از اونجا ببره سوار ماشین شدیم و امید هرچی زور داشت گذاشت رو پدال گاز صدای تیر پشت سرمون قطع نمیشد درست مثل اشکای من ،کاش دوربینم روشن نبود که الان از کل این اتفاقات فیلم نداشته باشم ....
من نمیتونستم بدون حامدم برگردم ولی با دادو بیداد برم گردوندن و فقط یه کوله پشتی از حامد نصیبم شد .
رویایی که داشت میرفت سوریه با رویایی که داشت بر میگشت خیلی فرق داشت این رویا جونشو با حامدش داده بود ،من حتی نتونسته بودم جنازه ی حامدمو بگیرم همیشه از چیزی که میترسی سرت میاد من از نبود حامد میترسیدم
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت21
#پارت_پایانی.
....من از نبود حامد میترسیدم،میترسیدم زندگیم بشه یه سنگ قبر ولی حالا همونم ندارم پس کجا اشکامو میریختم؟کجا دردو دل میکردم؟بی بی این بود شفاعتت؟کاش شفاعت منم بکنی بگو خدا بهم صبر بده...
امید فیلم اتفاقات اون شبو داد صدا وسیما یه ایران برای دلن گریه کرد ولی من آروم نشدم،من حامدمومیخواستم،چشماشو،صداشو،آغوششو،لبخندشو،خوده خودشو.
پاتوقم شده بود خونه ای که برای حامدم چیده بودم،خونه ای که توش خواب شفاعت حامدو دیده بودم.
داشتم آماده میشدم که برم اونجا کشو رو که باز کردم چشمم افتاد به ادکلنی که حامد بهم داده بود همونی که شب عقدمون گفت:مال تو:)
گذاشتمش تو کیفم و راهی شدم ؛درو که باز کردم دلم گرفت ادکلنو در آوردمو خونرو پرکردم از عطر حامد....
حامدم دیدی راست میگفتن عطر و ادکلن جدایی میاره....دیدی جدات کردن ازم.
تا اذان صبح به کوب گریه کردم ،بعد نماز گوشیم زنگ خورد امید بود جواب دادم:-بله...
+امید:سلام،زن داداش نمیدونم بگم مژده گونی بده یا بگم خدا جواب گریه هاتو داده.
-من:چی شده امید؟
+امید:جنازه حامد داره بر میگرده ایران....
گوشیو قطع کردم،حالا حداقل یه سنگ قبر داشتم که نوای دل شکستمو پیشش ببرم....
اولین روز ایام فاطمیه جنازه حامد رسید بردنش خونشون خودمو سراسیمه رسوندم همه بودن:کو امید،حامدم کو
اشاره ای به بالا کرد
گفتم:تو اتاقشه:)
گفت:آره...
پله هارو دوتا یکی رفتم بالا ته راهرو اولین اتاق،بابا حمید که منو دید مامان مرضیه رو برد بیرون من موندمو حامد رفتم جلو:آخ حامدم سرت کو؟بهشون نگفتی زنم بدون چشمام میمیره؟نگفتی لبخندمو نبینه جون میده؟حامدم دستات کو؟الان دستای کیو بگیرم؟حامد تورو خدا یه بار دیگ پاشو فقط یه بار پاشو صدام کن رویام،خانم کاری من،پاشو بزار حداقل باهات خدافظی کنم ،پاشو با اون چشای خوشگلت نگام کن،پاشو حامد نزار حسرت دیدن چشمات به دلم بمونه،،مگه قرار نبود برگردی بریم پابوس آقا،حامد تو که زیر قولت نمیزدی چرا پس خوابیدی؟حامد پاشو بریم خونمونو نشونت بدم ببین خوشگل چیدم؟دوسش داری؟حامد منتظرم پاشی بریم لباس عروس بخریما،عاشقد خبر کنیم،کل شهرو خبر کنیم،همه جارو چراغونی کنیم؛حامد سفارش منم پیش بی بی زینب بکنیا،بگو عروست کم طاقته،بگو عروست بعد تو دق میکنه،بگو منم بیاره پیشت،حامدم یادته میگفتی لالایی دوست داری؟میخوام برات لالایی بخونم:لالا لالا گل نرگس،نباشم دور زِ تو هرگز،همیشه در بَرَم باشی،چو تاجی بر سرم باشی؛لالا لالا گل مریم،چه گویم از غمو دردم،غم من در دلم پنهان بیا اینجا بشو مهمان؛لالا لالا گل شب بو،نگاهت میکند جادک،ببینم چشم شهلایت،به زیر آن کمان اَبرو.....
رفتیو من موندمو یه دنیا خاطره من موندمو سربندو بازو بند خونی،من موندمو حلقه ی تو دستات،من موندمو شاخه گل پژمرده ی یاس ،من موندمو یه فیام از لحظه ی اسارتت،آره حامدم من موندمو یه دنیای بی تو...
🙂پایان🙂
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍