#پسرک_فلافل_فروش
#پارت18
دستگيري ازمردم
حجت الاسلام سميعي و...
يادم هست در خاطرات ابراهيم هادي خواندم كه هميشه دنبال گره گشايي
از مشكلات مردم بود.
اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام هميشه جيبم پر
پول باشد تا گره از مشكلات مردم بگشايم.
من دقيقاً چنين شخصيتي را در هادي ذوالفقاري ديدم. او ابراهيم هادي را
الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جاي پاي ابراهيم ميگذاشت.
هادي صبح ها تا عصر در بازار آهن كار ميكرد و عصرها نيز اگر وقت
داشت، با موتور كار ميكرد.
اما چيزي براي خودش خرج نميكرد. وقتي مي ً فهميد كه مثال هيئت
نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالي دارد دريغ نميكرد.
يا اگر ميفهميد كه شخصي احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض
ميكرد و كار او را راه ميانداخت. هادي چنين انسان بزرگي بود.
من يك بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسي هم نگفتم، اما هادي تا
احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغي را آماده كرد و به
من داد.
زماني كه ميخواستم عروسي كنم نيز هفتصد هزار تومان به من داد.
ظاهراً اين مبلغ همه ي پساندازش بود. او لطف بزرگي در حق من انجام
داد. من هم به مرور آن مبلغ را برگرداندم.
اما يك بار برادري را در حق من تمام كرد.
زماني كه براي تحصيل در قم مستقر شده بودم، يك روز به هادي زنگ
زدم و گفتم: فاصله ي حجره تا محل تحصيل من زياد است و احتياج به موتور
دارم، اما نه پول دارم و نه موتورشناس هستم.
هنوز چند ساعتي از صحبت ما نگذشته بود كه هادي زنگ زد. گوشي را
برداشتم. هادي گفت: كجايي؟
گفتم: توي حجره در قم.
گفت: برات موتور خريدم و با وانت آوردم قم، كجا بيارم؟
تعجب کردم. کمتر از چند ساعت مشکل من را حل کرد.
نميدانيد آن موتور چقدر كار من را راه انداخت.
بعدها فهميدم كه هادي براي بسياري از اطرافيان همين گونه است. او راه
درست را انتخاب كرده بود. هادي اين توفيق را داشت كه اينگونه اعمالش
مورد قبول واقع شود.
كارهاي او مرا ياد حديث امام كاظم ؏ در بحارالانوار، ج 75 ،ص 379
ُهمانامهر قبول اعمال شما، برآوردن نيازهاي برادرانتان
و نيكي كردن به آنان در حد توانتان است و اّلا(اگر چنين نکنيد)، هيچ عملي
از شما پذيرفته نميشود.
٭٭٭
هادي درباره ي كارهايي كه انجام ميداد خيلي تودار بود. از كارهايش
حرفي نميزد. بيشتر اين مطالب را بعد از شهادت هادي فهميديم.
وقتي هادي شهيد شد و برايش مراسم گرفتيم، اتفاق عجيبي افتاد. من در
كنار برادر آقا هادي در مسجد بودم.
يک خانمي آمد و همينطور به تصوير شهيد نگاه ميكرد و اشك ميريخت. كسي هم او را نميشناخت.
بعد جلو آمد و گفت: با خانواده ي شهيد كار دارم.
برادر شهيد جلو رفت. من فكر كردم از بستگان شهيد هادي است، اما برادر
شهيد هم او را نميشناخت.
اين خانم رو به ما كرد و گفت: چند سال قبل، ما اوضاع مالي خوبي
نداشتيم. خيلي گرفتار بوديم. برادر شما خيلي به ما کمک کرد.
براي ما عجيب بود. همه جور از هادي شنيده بوديم اما نميدانستيم مخفيانه
اين خانواده را تحت پوشش داشته!
حتي زماني كه هادي در عراق و شهر نجف اقامت داشت، اين سنت الهي
را رها نكرد.
در مراسم تشييع هادي، افراد زيادي آمده بودند كه ما آنها را نميشناختيم.
بعدها فهميديم كه هادي گره از كار بسياري از آنان گشوده بود.
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿
💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت18
#پارت_های_پایانی.
....چقدر دلم میخواست اون شب صبح نشه ولی شد و باهم نماز صبح خوندیم.
-خب پاشو دیگ حامد دیر میشه.
حامد دونه دونه لباسارو میداد به من،و من دلمو لای لباسا تا میکردمو میزاشتم تو کوله پشتی یاد مامان افتادم ،آخ مامان چه صبری داشتی....
وسایلو جمع کردم ساعت۷صبح بود وقت دل کندن رسیده بود با یه کاسه آب و قرآن پشت سرش میرفتم،کاش بند پوتیناتم خودم می بستم...
همه برای خداحافظی اومده بودن امیدم قرار بود با حامد بره .
با همه که خداحافظی کرد اومد سمتم یه شاخه گل یاس برداشت بو کرد و گفت:بوی تورو میده رویا...
لبخندی زدو شاخه گلو گذاشت گوشه ی کوله پشتیش از زیر قرآن ردش کردم رفت سمت در....
-حامد..؟
برگشت سمتم:+جآن دلم..
با بغض گفتم:-مواظب خودت باش..
دستشو گذاشت رو چشمشو گفت:+به روی چشم بانو شماهم مواظب خودت باش...
گفتم:-چشم...
یکمی نگام کردو با لبخند همیشگیش گفت:+یاعلی...
-خدا پشتو پناهت..
سوار ماشین شدو رفت آب و پشت سرش ریختم ،ماشین رفتو دل منم با خودش برد،توان وایسادن نداشتم سرم گیج میرفت یدفعه ای چشمام سیاهی رفتو افتادم وسط کوچه...
چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم، رفتن حامد اومد جلو چشمم و باز اشکی بود که میریختم...
از وقتی حامد رفته دستو دلم به هیچ کاری نمیره یه ترم مرخصی گرفتم و سرکارمم نرفتم به زهرا گفتم برام مرخصی بگیره از نظر روحیو جسمی خیلی ضعیف شده بودم اصلا انگار رفتن حامد روحمو با خودش برده بود ..
قرار بود وقتی حامد برگشت عروسیمونو بگیریم،ماه عسل بریم مشهد و اگه عمری باقی بود بریم کربلا؛این دورَرو به خاطر من۴۵ روزه برداشته بود.
۲شنبه زنگ زدو گفت جمعه ی هفته ی دیگ میاد ازم خواست برم کارای عروسیرو انجام بدم خریدامو بکنم تا بیاد ولی من دلم نمیومد بدون حامد کاری انجام بدم ولی از طرفیم بهش قول داده بودم ...
چشمم که به لباس عروس می افتاد میگفتم:اینو دیگ باید با سلیقه ی حامد بخرم:)
یه هفته مثل برقو باد گذشت با مامانو رها و ریحانه وسایلو بردیم خونه ای که بابا حمید برامون گرفته بود و شروع کردیم چیدن ،تاشب بیشتر کارارو انجام دادیم .
چون خونه پر وسایل بود قرار شد شب باباهم بیادو همه باهم اونجا بخوابیم.
.
.
رویا دخترم سر بلندم کردی من قول میدم شفاعت همسرتو بکنم....
با صدای اذان از خواب پریدم..داشتم خواب میدیدم یه خانم چادری بود میگفت شفاعت حامدو میکنه ..
دلشوره گرفتم..از خونه تا حرم ۱۰ دقیقه راه بود تصمیم گرفتم نماز صبحو تو حرم بخونم بعد نماز بازم از حضرت معصومه خواستم که بهم صبر بده دلم یکم آروم شد ....
انقدر شورو هیجان داشتمو مشغول چیدن خونه بودم که حساب کتاب روزا از دستم در رفته بود ،امروز ۵ شنبه بود و فردا حامد میومد😃
با اسرار فراوان خانواده قبول کردن که امشب خودم تنها بمونم تو خونه یکم میترسیدم ولی مطمئن بودم خدا و حامد هوامو دارن:)
.
.
...حامد تو،پسر منم هست پسرم اومده برای دفاع از حرمم ،نگرانش نباش خوب شفاعتشو کردم...
از خواب پریدم بازم خواب همون خانم گفت حامد رفته برای دفاع از حرمش...
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍