#پسرک_فلافل_فروش
#پارت21
تحول اساسي
از مدتها قبل شاهد بودم كه كتاب خصائص الحسينيه را در دست دارد و
مشغول مطالعه است.
هادي مرتب مشغول مطالعه بود. عشق و شوري كه از زيارت امام حسين
؏ در قلب ما پديد آمده بود، در او چند برابر بود.
به ما ميگفت: امام صادق ؏ فرموده اند: هر كس به زيارت امام حسين
؏ نرود تا بميرد، درحاليكه خود را هم شيعه ي ما بداند، هرگز شيعه ي ما
نيست. و اگر از اهل بهشت هم باشد، او مهمان بهشتيان است.
در جاي ديگري مي فرمايند: زيارت حسين بن علي ؏ بر هر كسي كه
(ايشان)را از سوي خداوند، (امام) ميداند لازم و واجب است. هر كه تا
هنگام مرگ، به زيارت حسين ؏ نرود، دين و ايمانش نقص دارد.
از طرفي كلام بزرگان را نيز به ما متذكر ميشد كه مي فرمودند: براي اينكه
دين شما كامل شود و نقايص ايمان و مشكلات اخلاقي شما برطرف شود
حتماً به كربلا برويد.
خلاصه آنچنان در ما شور كربلا ايجاد كرد كه براي حركت كاروان
لحظه شماري ميكرديم.
شهريور 1390 بود. مقدمات كار فراهم شد. با تعدادي از بچه هاي کانون
شهيد آويني از مسجد موسي ابن جعفر ؏ راهي کربلا شديم.
نه تنها من كه بيشتر رفقا اعتقاد دارند كه هادي هر چه ميخواست در اين
سفر به دست آورد. به نظر من آن اتفاقي که بايد براي هادي مي افتاد، در همين
سفر رخ داد.
در حرم ها که حضور مي يافتيم حال او با بقيه فرق ميکرد. اين موضوع در
سوز و صدا و حالات ايشان به خوبي مشخص بود.
در زيارتها بسيار عجيب و غريب بود. اتفاقي که در آن سفر افتاد، تحول
عظيم در شخصيت هادي بود که ايشان را زير و رو کرد.
بالاخره همه ي ما که در آن سفر حضور داشتيم اهل هيئت بوديم، اما همه
احساس ميكرديم كه اين هادي با هادي قبل از سفر به كربلا خيلي تفاوت
دارد.
ديگر از آن جوان شوخ و خنده رو خبري نبود! او در کربلا فهميد كجا
آمده و به خوبي از اين فرصت استفاده كرد.
پس از آن سفر بود كه با يكي از دوستان طلبه آشنا شد. از او خواست تا در
تحصيل علوم ديني ياري اش کند.
بعد از سفر كربلا راهي حوزه ي علميه ي حاج ابوالفتح شد. ما ديگر كمتر
او را ميديديم.
يك بار من به ديدن او در محل حوزه ي علميه رفتم. قرار شد با موتور
هادي برگرديم.
در مسير برگشت بوديم كه چند خانم بدحجاب را ديد.
جلوتر كه رفت با صداي بلند گفت: خواهرم حجابت رو حفظ كن. بعد
حركت كرد.
توي راه با حالتي دگرگون گفت: ديگه از اينجا خسته شدم. اين حجابها
بوي حضرت زهرا ﴿س﴾ نمي ً دهد. اينجا مثلا محله هاي مذهبي تهران هست و
اين وضعيت رو داره!بعد با صدايي گرفته تر گفت: خسته ام، بعد از سفر كربلا ديگه دوست ندارم
توي خيابون برم.
من مطمئن هستم چشمي كه به نگاه حرام عادت كنه خيلي چيزها رو از
دست ميده. چشم گنه کار لایق شهادت نميشه.
هادي حرف ميزد و من دقت ميكردم كه بعد از گذشت چند ماه، دل و
جان هادي هنوز در كربلا مانده.
با خودم گفتم: خوش به حال هادي، چقدر خوب توانسته حال معنوي
کربلا را حفظ كند.
هادي بعد از سفر كربلا واقعاً كربلايي شد. خودش را در حرم جا گذاشته
بود و هيچ گاه به دنياي مادي ما برنگشت. آنقدر ذكر و فكرش در كربلا بود
كه آقا دعوتش كرد.
پنج ماه پس از بازگشت از كربلا توسط يكي از دوستان، مقدمات سفر و
اقامت در حوزه ي علميه نجف را فراهم كرد.
بهمن ماه 1390 راهي شد. ديگر نتوانست اينجا بماند.
براي تحصيل راهي نجف شد. يکي از دوستان، که برادر شهيد و ساكن
نجف بود، شرايط حضور ايشان در نجف را فراهم کرد و هادي راهي شهر
نجف شد.
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿
💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت21
#پارت_پایانی.
....من از نبود حامد میترسیدم،میترسیدم زندگیم بشه یه سنگ قبر ولی حالا همونم ندارم پس کجا اشکامو میریختم؟کجا دردو دل میکردم؟بی بی این بود شفاعتت؟کاش شفاعت منم بکنی بگو خدا بهم صبر بده...
امید فیلم اتفاقات اون شبو داد صدا وسیما یه ایران برای دلن گریه کرد ولی من آروم نشدم،من حامدمومیخواستم،چشماشو،صداشو،آغوششو،لبخندشو،خوده خودشو.
پاتوقم شده بود خونه ای که برای حامدم چیده بودم،خونه ای که توش خواب شفاعت حامدو دیده بودم.
داشتم آماده میشدم که برم اونجا کشو رو که باز کردم چشمم افتاد به ادکلنی که حامد بهم داده بود همونی که شب عقدمون گفت:مال تو:)
گذاشتمش تو کیفم و راهی شدم ؛درو که باز کردم دلم گرفت ادکلنو در آوردمو خونرو پرکردم از عطر حامد....
حامدم دیدی راست میگفتن عطر و ادکلن جدایی میاره....دیدی جدات کردن ازم.
تا اذان صبح به کوب گریه کردم ،بعد نماز گوشیم زنگ خورد امید بود جواب دادم:-بله...
+امید:سلام،زن داداش نمیدونم بگم مژده گونی بده یا بگم خدا جواب گریه هاتو داده.
-من:چی شده امید؟
+امید:جنازه حامد داره بر میگرده ایران....
گوشیو قطع کردم،حالا حداقل یه سنگ قبر داشتم که نوای دل شکستمو پیشش ببرم....
اولین روز ایام فاطمیه جنازه حامد رسید بردنش خونشون خودمو سراسیمه رسوندم همه بودن:کو امید،حامدم کو
اشاره ای به بالا کرد
گفتم:تو اتاقشه:)
گفت:آره...
پله هارو دوتا یکی رفتم بالا ته راهرو اولین اتاق،بابا حمید که منو دید مامان مرضیه رو برد بیرون من موندمو حامد رفتم جلو:آخ حامدم سرت کو؟بهشون نگفتی زنم بدون چشمام میمیره؟نگفتی لبخندمو نبینه جون میده؟حامدم دستات کو؟الان دستای کیو بگیرم؟حامد تورو خدا یه بار دیگ پاشو فقط یه بار پاشو صدام کن رویام،خانم کاری من،پاشو بزار حداقل باهات خدافظی کنم ،پاشو با اون چشای خوشگلت نگام کن،پاشو حامد نزار حسرت دیدن چشمات به دلم بمونه،،مگه قرار نبود برگردی بریم پابوس آقا،حامد تو که زیر قولت نمیزدی چرا پس خوابیدی؟حامد پاشو بریم خونمونو نشونت بدم ببین خوشگل چیدم؟دوسش داری؟حامد منتظرم پاشی بریم لباس عروس بخریما،عاشقد خبر کنیم،کل شهرو خبر کنیم،همه جارو چراغونی کنیم؛حامد سفارش منم پیش بی بی زینب بکنیا،بگو عروست کم طاقته،بگو عروست بعد تو دق میکنه،بگو منم بیاره پیشت،حامدم یادته میگفتی لالایی دوست داری؟میخوام برات لالایی بخونم:لالا لالا گل نرگس،نباشم دور زِ تو هرگز،همیشه در بَرَم باشی،چو تاجی بر سرم باشی؛لالا لالا گل مریم،چه گویم از غمو دردم،غم من در دلم پنهان بیا اینجا بشو مهمان؛لالا لالا گل شب بو،نگاهت میکند جادک،ببینم چشم شهلایت،به زیر آن کمان اَبرو.....
رفتیو من موندمو یه دنیا خاطره من موندمو سربندو بازو بند خونی،من موندمو حلقه ی تو دستات،من موندمو شاخه گل پژمرده ی یاس ،من موندمو یه فیام از لحظه ی اسارتت،آره حامدم من موندمو یه دنیای بی تو...
🙂پایان🙂
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍