eitaa logo
˼سنگر‌شھدا˹
5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
•. از‌افتخــا‌رات‌این‌نسل‌همین‌بس‌ڪھ‌ اسرائیل‌قراره‌بھ‌دست‌مــا‌نابود‌بشھ ꧇). .! اینستامون: https://instagram.com/sangareshohadaa?igshid=ZDdkNTZiNTM= •. گردان @nashenassangareshohada •. -زیــر‌ سایھ حضرت‌قائم . . (꧇ . .
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشين يكي از دوستان مسجد شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نميكرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر ؏ فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم. هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم ؏. گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپهاي ماشين كار نميكرد! رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده ميكرديم. وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم. خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد. 💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 💙🌿💙🌿💙🌿 💙🌿💙🌿 💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱 °•|📚|•° . ...روزا تند تند میگذشت ،شنبه هم رسید و رفتیم محضر ،بابا که ماشینو پارک کرد چشمم به حامد افتاد با لبخند سلام کرد. رها در گوشم گفت:نگا چه پاچه خواریم میکنه. یدونه زدم به پهلوش که باعث شد ساکت بشه ؛رفتیم داخل مامان مرضیه(مادر حامد)با قربون صدقه اومد سمتمو چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید سرم کرد . نگاهی به حامد کردم جلوی در وایساده بود ، کسی حواسش به حامد نبود امید(برادرحامد)رفت سمتشو باصدای بلند گفت:بابا آقا دامادم تحویل بگیرید. حامد با لبخند اومد تو ،ونشست کنارم متوجه استرسم شد قرآنو سمتم گرفت و گفت:آرومت میکنه. قرآنو گرفتمو مشغول خوندن شدم . .......أنکاحو سُنَتی....... .....به مبارکی و میمنت پیوند آسمانی...... برای بار سوم میپرسم دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم رویا ترابی آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای حامد رحیمی به صِداق و مهریه معلومه دربیاورم آیا بنده وکیلم؟؟ به خودم اومدم باید جواب میدادم تمام تلاشمو کردم که صدام نلرزه:با اجازه ی پدرو مادرم و بزرگترای مجلس ....بله... حالا نوبت حامد بود ؛جناب آقای حامد رحیمی آیا از طرف شما وکالت دارم که ایجاب موکّله ی خود خانم رویا ترابی با مهریه و شرایط ذکر شده قبول نمایم .آیا بنده وکیلم؟؟ حامد نگاهی به من کردو گفت:با اجازه ی پدرو مادرم و پدرو مادر عروس خانم ...بله... صدای جیغو دست بلند شد حامد حلقرو برداشتو دستم کرد منم حلقرو دستش کردم دستمو گرفتو با لبخند بهم نگاه کرد گفتم:حامد زشته همه دارن نگامون میکنن. سرشو پایین انداخت ؛دونه دونه اومدن برای تبریک گفتن،آخرین نفر امید بود:زن داداش هوای داداش مارو داشته باش ولی خودمونیم من طرف شمام چپ نگات کرد بگو خودم گوشاشو بپیچونم. منو حامد خندیدیم؛امید دوتا جعبه از جیبش در آورد یکیشو داد به من یکیشو به حامد ؛جعبرو باز کردم یه پلاک زنجیر بود که با یه حالت خاصی روش نوشته شده بود خدا ؛به همراه یه تسبیح فیروزه . حامدم جعبرو باز کرد یه انگشتر عقیق با یه تسبیح مثل تسبیح من ،هردو ازش تشکر کردیم..... از محضر که بیرون رفتیم مامان مرضیه دستمو گرفتو رو کرد سمت مامان و بابا و گفت:خب دیگ ما عروسمونو میبریم خداحافظ. مامان با خنده گفت:اختیار دارید. همه سوار ماشیناشون شدنو رفتن ،منو حامدم سوار ماشین شدیم . حامد زُل زد بهم گفتم:چیزی شده؟! +حامد:نه دارم برا اولین بار عروس خوشگلمو نگا میکنم... باخجالت گفتم:مگه قبلا ندیده بودی؟! +حامد:این با کیفیتHD خجالت کشیدمو سرمو پایین انداختم گفت:خجالت کشیدناتم قشنگه دلبر ... ماشینو روشن کردو به سمت کوه خضر راه افتاد رفتیم سمت مزار شهدای گمنام یه دسته گل یاس گرفتیمو رو هر سنگ قبر یه شاخه گذاشتیم . تا شب مثل این ندید پدیدا تو خیابون بودیم انقد حامد خوراکی به خوردم داد که داشتم میترکیدم نمیدونم خودش در چه حالی بود با اسرار مامان مرضیه برا شام برگشتیم خونه . وقتی رسیدیم بابا حمید(پدر حامد)اومدبه استقبالمون و گفت:خوش اومدی عروس گلم بوسه ای به سرم زدو جعبه ای رو کف دستم گزاشت گفتم:چرا زحمت کشیدین بابا حمید +بابا حمید:بازش کن دخترم. جعبرو باز کردم یه کلید توش بود. +بابا حمید:حامد از بچگی روی پای خودش بود هیچ وقت پول برای خریدن وسیله ای ازم نگرفت من تو این سالها نتونستم کار زیادی برای حام انجام بدم تو این جعبه کلید یه خونست این خونرو به عنوان کادو از من قبول کنید . حامد خم شدو دست پدرشو بوسید بابا حمیدم بوسه ای روی سر حامد نشوند(خودمونیش میشه بوس پس کَلَت) ❌ نویسنده:خانم ټرابیان باما همراه باشید🌹 💍@sangareshohadaa💍