#پسرک_فلافل_فروش
#پارت20
شاگرد
امام صادق؏
شهريور 1390 بود. توي مسجد نشسته بوديم و با هادي و رفقا صحبت
ميكرديم.
صحبت سر ادامه ي زندگي و كار و تحصيل بود. رفقا ميدانستند من طلبه ي
حوزه ي علميه هستم و از من سؤال ميكردند.
آخر بحث گفتم: آقا هادي شما توي همان بازار آهن مشغول هستي؟
نگاه معني داري به چهره ي من انداخت و بعد از كمي مكث گفت: ميخوام
بيام بيرون!
گفتم: چرا؟ شما تازه توي بازار آهن جا افتادي، چند وقته اونجا كار
ميكني و همه قبولت دارن.
گفت: ميدونم. الان صاحبكار من اينقدر به من اعتماد داره كه بيشتر
كارهاي بانكي را به من واگذار كرده. اما...
سرش رو بالا آورد و ادامه داد: احساس ميكنم عمر من داره اينطوري
تلف ميشه. من از بچگي كار كردم و همه شغلي رو هم تجربه كردم. همه
كاري رو بلدم و خوب ميتونم پول در بيارم. اما همه ي زندگي پول نيست.
دوست دارم تحصيلات خودم رو ادامه بدم.
نگاهي به صورت هادي انداختم و گفتم: تا جايي كه يادم هست، دبيرستان
شما تمام نشده و ديپلم نگرفتيه ادي پريد تو حرف من و گفت: دارم تو دبيرستان دکتر حسابي غير
حضوري درس ميخوانم. چند واحد از سال آخر دبيرستان مانده بود كه به
زودي ديپلم ميگيرم.
ُ خيلي خوشحال شدم و گفتم: الحمدالله خيلي خوبه، خب برو دنبال
دانشگاه. برو شركت كن. مثل خيلي بچه هاي ديگه.
هادي گفت: اينكه اومدم با شما مشورت كنم به خاطر همين ادامه تحصيله،
حقيقتش من نميخوام برم دانشگاه به چند علت.
اولاً مگه ما چقدر دكتر و مهندس و متخصص ميخوايم. اين همه
فارغ التحصيل داريم، پس بهتره يه درسي رو بخونم كه هم به درد من بخوره
هم به درد جامعه.
در ثاني اگر ما دكتر و مهندس نداشته باشيم، ميتونيم از خارج وارد كنيم.
اما اگه امثال شهيد مطهري نداشته باشيم، بايد چي كار كنيم.
تا آخر حرف هادي را خواندم. او خيلي جدي تصميم گرفته بود وارد
حوزه شود. براي همين با من مشورت ميكرد.
هادي ادامه داد: ببين من مدرك دانشگاهي برايم مهم نيست. اينكه به من
ً بگن دكتر يا مهندس اصلا برام ارزش نداره. من ميخوام علمي رو به دست
بيارم كه لااقل براي اون دنياي من مفيد باشه.
از طرفي ما داريم توي مسجد و بسيج فعاليت ميكنيم، هر چقدر اطلاعات
ديني ما كامل تر باشه بهتر ميتونيم بچه ها و جوانها رو ارشاد كنيم.
ميدانستم که بيشتر اين حرف ها را تحت تأثير سيد علي مصطفوي ميزد.
زماني که سيد علي زنده بود اين حرف ها را شنيده بودم. هادي هم بارها در
حوزه ي علميه ي امام القائم (عج)به ديدن سيد علي ميرفت.
از وقتي سيد علي از دنيا رفت، هادي انسان ديگري شد. علاقه به حوزه ي
علميه از همان زمان در هادي ديده شد.حرفي نداشتم بزنم. گفتم: هادي، ميدوني درس هاي حوزه به مراتب از
دانشگاه سخت تره؟ ميدوني بعدها گرفتاري مالي برات ايجاد ميشه؟ اگه به
فكر پول هستي، از فكر حوزه بيا بيرون.
هادي لبخندي زد و گفت: من همه شغلي رو امتحان كردم. اهل كار هستم
و از كار لذت ميبرم.
اگر مشكل مالي پيدا كردم، ميرم كار ميكنم. ميرم يه فلافل فروشي وا
ميكنم!
خلاصه اون شب احساس كردم كه هادي تحقيقاتش رو انجام داده و
عزمش رو براي ورود به جمع شاگردان امام صادق ؏ جزم كرده.
فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزه ي علميه ي حاج ابوالفتح رفتيم.
مسئول پذيرش حوزه سؤالاتي را پرسيد. هادي هم گفت: 23 سال دارم.
پايان خدمت دارم و ديپلم هم به زودي ميگيرم.
بعد از انجام مصاحبه به هادي گفتند: از فردا در كلاس ها شركت كنيد تا
ببينيم شرايط شما چطور است.
هادي با ناراحتي گفت: من فردا عازم كربلا هستم. خواهش ميكنم اجازه
بدهيد كه...
مسئول حوزه گفت: قرار نيست از روز اول غيبت كنيد.
بعد از خواهش و تمناي هادي، با سفر كربلای او موافقت شد.
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿
💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت20
#پارت_های_پایانی.
....۳روز میشد که اومده بودم و هنوزم نتونسته بودیم برگردیم ،امید سعی میکرد منو راضی کنه که برگردم ولی الان دیگ خود حامدم میدونست که تا خودش نیاد نمیرم .
این مدتی که اینجا بودم شده بودم کادر درمان هر روزم با هزار بدبختی به مامان زنگ میزدم که نگرانم نشه.
امروز شنبه بود و بالاخره همه چی درست شده بودو قرار بود فردا برگردیم ایران شب بود با حامدو امید رفتیم پشت تپه ها دوربینمو روشن کردمو شروع کردم از این لحظه فیلم گرفتن خوابمو براش تعریف کردم لبخندی زدو گفت انشاء الله خیره ؛یدفعه صدا اومد حامد اسلحشو برداشت :امید بمون پیش رویا تا من بیام
+امید:به روی چشم داداش.
حامد رفت پایین تپه ها یدفعه کل خوابم برام مرور شد لبخند حامد اومد جلو چشمم ،دلهره افتاد به جونم صدای تیر اندازی بلند شد و بعدشم نور ماشین از پایین تپه ها همه جارو روشن کرد .امید گفت:بخواب رو زمین،بخواب
اومدم بخوابم رو زمین که دیدم یه تیر زدن تو پای راست یه تیرم تو پای چپ حامدو حامد افتاد رو زمین داعشیا رفتن سمتش .
هرچی جون داشتم گذاشتم تو صدامو جیغ زدم:حـــــامـــــد!!!
امید چادرمو گرفت جلو دهنم که داعشیا صدامو نشنون و نیان دنبالمون ولی دیر شده بود صدای من تو اون صحرای بی آبو علف اِکو میشد و این باعث شد داعشیا متوجه ما بشن و به سمتمون شلیک کنن و بیان به سمت بالای تپه .
دستای حامدو از پشت بسته بودن ،تو اون تاریکی داشتم دنبال دوتا چشم مشکی میگشتم ،داعشیا هر لحظه بهمون نزدیک تر میشدن ،امید چادرمو میکشید تا بتونه منو ببره و من با چشمام میدیدم که حامدو کشون کشون میبرن.
حامد داشت نگام میکرد داد زد:بـــرو رویـــا میگم بــرو ....
چطور باید کل وجودمو میزاشتم اینجا و میرفتم ،آخر امید انقدر چادرمو کشید که تونست منو از اونجا ببره سوار ماشین شدیم و امید هرچی زور داشت گذاشت رو پدال گاز صدای تیر پشت سرمون قطع نمیشد درست مثل اشکای من ،کاش دوربینم روشن نبود که الان از کل این اتفاقات فیلم نداشته باشم ....
من نمیتونستم بدون حامدم برگردم ولی با دادو بیداد برم گردوندن و فقط یه کوله پشتی از حامد نصیبم شد .
رویایی که داشت میرفت سوریه با رویایی که داشت بر میگشت خیلی فرق داشت این رویا جونشو با حامدش داده بود ،من حتی نتونسته بودم جنازه ی حامدمو بگیرم همیشه از چیزی که میترسی سرت میاد من از نبود حامد میترسیدم
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍