eitaa logo
˼سنگر‌شھدا˹
5.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
38 فایل
•. از‌افتخــا‌رات‌این‌نسل‌همین‌بس‌ڪھ‌ اسرائیل‌قراره‌بھ‌دست‌مــا‌نابود‌بشھ ꧇). .! اینستامون: https://instagram.com/sangareshohadaa?igshid=ZDdkNTZiNTM= • ‌شرایط . - @Sharayett313 •. گردان .- •. @nashenassangareshohada •. -زیــر‌ سایھ حضرت‌قائم . . (꧇ . .
مشاهده در ایتا
دانلود
بازار مهدي ذوالفقاري(برادر شهيد) هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشي كار ميكرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد. در حجره ي يكي از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد. او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي خوشش آمد. خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد. چك ها و حساب هاي مالي صاحبكار خودش را وصول ميكرد. آنها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چك هاي سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار ميدادند. كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد. درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت. يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان ميداد. حتي وقتي با موتور مسافركشي ميكرد. دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد. با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد! از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان و آشنايان باز كرد. به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضي ها پول او را پس ميدادند و بعضي ها هم بعد از شهادت هادي ... من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازه اي برد كه خودش كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم. به صاحبكار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم. هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت. مدت خدمت او به خاطر داشتن سابق هي بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطره اي كه دارم بازداشت هادي بود! هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد. تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد. .هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بي نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد. بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادي در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود. پي گيري كار براي شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند! صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش مي آمد. براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد. هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد... 💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 💙🌿💙🌿💙🌿 💙🌿💙🌿 💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱 °•|📚|•° . .....شروع کردیم به قدم زدنو حرف زدن +حامد:تو سوریه که دیدمتون فکر میکردم برای خودنمایی اومدین اصلا فکرشم نمیکردم یه روز یه خانم بیاد برای خبرنگاری،بعد از اینکه زخم پهلوی مجتبی رو ضدعفونی کردینو بستین نظرم نسبت بهتون عوض شد ،شاید قسمت بوده که شمارو اونجا ببینم، از جسارت و شجاعتتون خوشم اومده بود ولی همش در تلاش بودم که مرتکب گناه نشم سعی میکردم ازتون دور باشم، تو این دوره زمونه دخترای کمی مثل شما پیدا میشه خیلیاشون به فکر مُد و لباسو مهمونی هستن ولی شما جونتو کف دستت گذاشته بودی و اومده بودی سوریه برای فیلم برداری ... مابین حرفش پریدمو گفتم:خب شماهم جونتونو کف دستتون گذاشته بودین و رفته بودین برای دفاع از حرم . سرشو پایین انداخت و گفت:من پسرم شما دخترید ،من باید برای دفاع از این حرم میرفتم ولی شما مجبور نبودین بیایین همینه که شمارو نسبت به بقیه خاص میکنه.... انقدر مشغول حرف زدن بودیم که متوجه نشدیم کی ظهر شد رفتیمو نمازمونو تو مسجد جمکران خوندیم و بعدشم آبگوشتای امام زمانی. خدایی هرچی از طعمش بگم کمه ،اصلا آبگوشتای مامان پز یه طرف آبگوشتای جمکران یه طرف دیگه هرکدومشون یه خوشمزگی خاصی دارن. بعد خوردن غذا تصمیم گرفتیم دیگ برگردیم خونه.... ماشین که جلوی در خونه وایساد گفتم:ممنون بابت امروز. لبخندی زدو گفت:قابل شمارو نداشت. اومدم در ماشینو باز کنم که صدام کرد +حامد:رویا خانم (وای یکی به این به بگه منو اینجور صدا نکنه) برگشتم سمتش -من:بله؟! +حامد:لطفا به حرفام خوب فکر کنید اگه امکان داره جوابتون منفی باشه خواهش میکنم بیشتر فکر کنید من تا هر وقت که بخوایید منتظر میمونم. -من:باشه....خدانگهدار. +حامد:خدانگهدار. درخونرو بستمو تکیه دادم بهش قلبم تند تند میزد هوووف خدا من چم شده. . . . یک هفته از آخرین دیدارم با آقای رحیمی میگذشت و من هنوز دو دل بودم برای جوابم،شاید بشه گفت سخت ترین تصمیم زندگیم بود ،باوجود گذشته ی سیاهم.... بالاخره باید یه جوابی بهش بدم پسر مردم که بی کار نیست بشینه منتظر من ،پووف احساس میکنم اتاقم خیلی تنگه قشنگ نمیشه نفس کشید،نمیشه فکر کرد؛پاشدم لباسامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون ،خب کجا برم که راحت بتونم فکر کنم؟!ناخودآگاه فرمون ماشینو کج کردم به سمت حرم ،شاید آروم میشدم اونجا،اصلا مگه میشه بری پیش حضرت معصومه و آروم نشی.... وارد صحن حرم شدم 《السلام علیک یا حضرت معصومه》 خودمو چسبوندم به ضریح و گفتم:حضرت معصومه کمکم کن ،کمک کن که راه درستو برم .... دورکعت نماز خوندمو از صحن بیرون زدم رفتم سمت آب خوری لیوانو آوردم بالا آب بخورم که باز مشکی چشمای یه آشنا منو غرق کرد ... حامد اینجا چیکار میکرد چرا من هرجا میرم اینم هست نکنه جلو در خونمون کِشیک میده(ندای درون:مگه بیکاره) به هم نزدیک شدیم سلامو احوال پرسی کردیم سرم پایین بود . +حامد:رویا خانم فکراتونو کردین؟! -من:بله.... +حامد:ببینید اگه جوابتون منفیه من بازم صبر میکنم تا بیشتر فکر کنید... -من:شما همین الانم برای شنیدن جواب من صبر نکردین..! سرشو پایین انداختو گفت:ببخشید... -من:آقای رحیمی من جوابم مثبته ... سرشو بالا آوردو گفت:واقعا؟! اِاِاِ.....چیزه....میگم....یعنی...کی باز برسیم خدمتتون؟! -من:با خانواده هماهنگ کنیدخدانگهدار. نزاشتم جواب بده و سریع ازش دور شدم هوووف خدای من یعنی کار درستی کردم ؟!من از حضرت معصومه کمک خواستم اونم حامدو گذاشت رو به روم ،خدایا خودت تو این راه کمکم کن ... برگشتم خونه که مامان طبق معمول پرید جلومو گفت:حالا دیگه باید از مادر خواستگارت بشنوم که جواب مثبت دادی؟وقتی گفت میرسیم خدمتتون برای تعیین مهریه و زمان عقد گفتم دختر ما که هنوز جواب نداده گفت مگه شما خبر ندارید که امروز به حامد جواب مثبت داده یعنی من اون موقعه اب شدم رفتم تو زمین دیگ نمیدونستم چی بگم ... _من: مامان جان یه نفس بگیر،بعدشم شما یه بارم نیومدین به من بگین کمک میخوای تو این تصمیم گیری یا نه. +مامان:من نیومدم که فردا نگین شما برام تصمیم گیری کردین خواستم خودت راهتو پیدا کنی. -من:خب الان راهمو پیدا کردم. مامان بغلم کردو گفت:خوب راهیرو انتخاب کردی مادر انشاءالله خوشبخت بشی . اینارو میگفتو گریه میکرد،از خودم جداش کردمو گفتم:مامان جان مگه دارم کجا میرم که انقدر گریه میکنی +مامان:بری خونه بی سروصدا میشه...دیگه سر کی غر بزنم .... اینو گفتو رفت تو آشپز خونه؛قرار بود ۵ شنبه خانواده رحیمی بیان برای تعیین تاریخ عقدو مهریه ... ۵ شنبه هم از راه رسید به خواست خودم مهریه شد یک جلد قرآن و ۱۴ سکه به نیت چهارده معصوم به اسرار خانواده رحیمی یه سفر کربلا و مکه هم جز مهریه شد،قرار بود شنبه بریم محضر تا عقد بینمون خونده بشه تا بتونیم کارامونو بکنیم و عقد اصلی رو ولادت حضرت معصومه تو حرم بگیریم دارد کپی حرام❌ @sangareshohadaa🍃