#پسرک_فلافل_فروش
#پارت3
هادي بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن،
راهي حوزه ي علميه شد.
تابستان سال 1391 در نجف، گوشه ی حرم حضرت علي ؏ او را ديدم.
يك دشداشه ي عربي پوشيده بود و همراه چند طلبه ي ديگر مشغول مباحثه
بود. جلو رفتم و گفتم: هادي خودتي؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب
گفتم: اينجا چيكار ميكني؟
بدون مكث و با همان لبخند هميشگي گفت: اومدم اينجا برا شهادت!
خنديدم و به شوخي گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند،
كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.
دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكي ديگر از دوستان پيامكي براي
من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: »هادي ذوالفقاري، از شهر
سامرا به كاروان شهيدان پيوست.«
براي شهادت هادي گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را
فقط بايد در عزاي حضرت زهرا ؏ ريخت. اما خيلي درباره ي او فكر كردم.
هادي چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد
را براي خودش هموار كرد؟
اينها سؤالاتي است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي
پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادي رفتيم.
اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبي گفت که تأييد اين
سخنان بود. او براي معرفي هادي ذوالفقاري گفت: وقتي انساني کارهايش را
براي خدا و پنهاني انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند.
هادي ذوالفقاري مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و
مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي
ذوالفقاري زياد شنيده اي و بعد از اين بيشتر خواهي شنيد.
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿
💙🌿
🌱✨به نام شنونده ے راز ها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت3
...نمیدونم چی بود،چه حسی تو وجودم بود که اون روز منو کشوند سمت گوشیم یه پیام به دستم رسید نوشته بود یکی از لینکارو انتخاب کنو بزن روش چون عدد شانسم عدد7هست هفتومین لینکو کلیک کردم یه کارت پستال الکترونیکی بود وقتی باز شد عکش یه شهید اومد رو صفحه گوشیم زیرش نوشته بود 《شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی》ته دلم لرزید ناخوداگاه شروع به اشک ریختن کردم انگار یه چیزی تو دلم جوونه زده بود .گوگل و زیرو رو کردم تا زندگی نامه ے شهیدو در بیارم وقتی زندگی نامرو خوندم دیگه مطمئن شدم آشنایی با این شهید اتفاقی نیست،خیلی جالب بود اونم متولد آذر ماه بود و رشتش تجربی بود درست مثل من!!یاده یه جمله ای افتادم که خیلی وقت پیش از یکی شنیده بودم که میگفت نیاز نیست تو شهدا رو انتخاب کنی اونا تورو انتخاب میکنن..
رفتم یکم تو فضای مجازی چرخ بزنم که چشمم خورد به یه گروه مذهبی ،کی منو اینجا عضو کرده؟!.
کم کم داشتم حس میکردم همه ی اینا یه تلنگره...که بادیدن پی دی اف کتاب سه دقیقه در قیامت مطمئن شدم که خدا داره میگه دستمو بگیرو یاعلی بگو...
شروع کردم به خوندن کتاب انقدر غرقش شده بودم که اصلا متوجه نشدم هوا تاریک شده،کتابو همون روز تموم کردم !
وحشت از گذشته داشتمو ترس از آینده..اون شب تا صبح فکر کردم به گذشته ،به اتفاقات امروز که یقین دارم اتفاقی نبوده،به آینده ..
به همه چیز فکر کردم ناخوداگاه رفتم سمت کمد و چادرمو از ته کمد کشیدم بیرون بوی خاک میداد 🙂
یه رو سری انتخاب کردم سرم کردم اینبار متفاوت تر از همیشه بدون اینکه یه تار از موهام بیرون باشه چادرمو سرم کردم یه لبخند به خودم زدم آره درستش همینه همین راهو ادامه بده....
از فکرو خیال اومدم بیرون رسیده بودم سر کوچه ببین چقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم ،ماشینو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم در خونرو باز کردمو شروع کردم یکی یکی خریدارو گزاشتم تو خونه چنتا از خریدا هنوز مونده بود که در خونه روبه رویی باز شد....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام
نویسنده:خانم ټرابیان.
منتظر نظراتتون هستم👇🏻
@omg1753
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍