#پسرک_فلافل_فروش
#پارت2
گمنامي
اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آوري خاطرات
شهيد هادي بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از
بچه هاي مسجد موسي ابن جعفر ؏ چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند.
سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار ملاقات گذاشتيم. سيد علي
مصطفوي و دوست صميمي او، هادي ذوالفقاري، با يك كيف پر از كاغذ آمدند.
سيد علي را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه
فعاليت ميكرد. اما هادي را براي اولين بار ميديدم.
آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد
هم درباره ي شخصيت شهيد ابراهيم هادي صحبت كرديم.
در اين مدت هادي ذوالفقاري ساكت بود. در پايان صحبتهاي سيد علي،
رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟
گفتم: بفرماييد.
هادي با همان چهرهي با حيا و دوستداشتني گفت: قبل از ما و شما چند
نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند، اما هيچ كدام به چاپ
كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد
مطرح كنند.
بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد:خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامي بوده، شما هم سعي
كنيد كه ...
فهميدم چه چيزي ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر
او خيلي خوشم آمد.
اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد. بعد از آن بارها از هادي ذوالفقاري
براي برگزاري يادواره ي شهدا و به خصوص يادواره ي شهيد ابراهيم هادي
كمك گرفتيم.
او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم؛ جواني فعال، كاري، پرتالش
اما بدون ادعا.
هادي بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوي بود. ايده هاي
خوبي در كارهاي فرهنگي داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي
انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود.
مدتي با چاپخانه هاي اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد. پوسترها
و برچسب هاي شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه ي او
نوشته بودند: جبهه ي فرهنگي، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام.
رفاقت ما با هادي ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن
فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علي مصطفوي
را به من داد.
سال بعد همه ي دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد
علي مصطفوي چاپ شود. او همه ي كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضي
نيستم اسمي از من به ميان آيد.
كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علي، هادي بسيار غمگين بود.
نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود....
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿
💙🌿
🌱✨بہ نام شنونده ے راز ها✨🌱
°•|📚|°•#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت2
...صدای جرو بحثی توجهمو جلب کرد برگشتم سمت صدا دختر پسری تو پیاده رو داشتن باهم صحبت میکردن البته چه عرض کنم بیشتر شبیه دعوا بود بازم گوشام به کمکم اومدن تا کنجکاویمو برطرف کنن،《دختره می گفت:این همه سال بازیچه بودم همه حرفات الکی بود میگفتی بهترین انتخاب زندگیت منم...
پسره هم سرش تو گوشی بودو میگفت ما به درد هم نمیخوریم..
دختر:جوابشو بده یوقت بهترین انتخاب زندگیت ناراحت نشه...》
با صدای بوق فهمیدم که خیلی وقته چراغ سبز شده حرکت کردم حرفای اون دختر منو کشوند به 5_6سال پیش وقتی یه دختر17_18ساله بودم تو یه خانواده ی معمولی،مذهبی نبودن ولی اعتقادات خاص خودشون رو داشتن.
اون موقعه ها به اجبار بابام چادر سرم بود خیلی وقتاهم اصلا سر نمیکردم اگه موهامو بیرون نمی انداختم اعصابم خورد میشد ولی با همه ی اینا اعتقاد داشتم که رابطه با جنس مخالف بلایی سرت میاره که هیچ گناهی اون بلارو سرت نمیاره....
اون روزا کل زندگی من شده بود فضای مجازی یه روز به خودم اومدم دیدم ای داد بی داد اعتقاداتم رفت به باد!!دلو دادم رفت اونم به کی!!به شایان یه پسر تازه به دوران رسیده ،یادمه اون روزا همه به عشقمون حسودی میکردن روزا میگذشتو من بیشتر دل بسته می شدم ولی با وجود اینکه فکر میکردم عاشقم اصلا حالم خوب نبود به قول یه رفیقی عشق واقعی اونیه که وقتی باهاشی حالت خوب باشه یه عشق پاک و ساده ...
یه شب خوابیدمو صبح چشم باز کردم دیدم شایان خیلی ریلکس پیام داده:《رویا ما به درد هم نمیخوریم بهتره این عشق مسخره تموم بشه من دیگ هیچ حسی به تو ندارم خداحافظ》
اون روزا خورد شدنمو دیدم ،شایان رفت با بهترین رفیقم و من موندمو خاطره ها؛تو همون روزا که از لحاظ روحی داغون بودم بابای رفیقم زنگ زد بهم و گفت:دیگ سمت دخترم نیا وگرنه به بابات زنگ میزنم ،اینو گفتو قطع کرد!!و من موندمو فکرو خیال که مگه من چیکار کردم!افسردگی سر رفتن شایان کم بود فکرو خیال اینم اضافه شد ،بعد رفتن شایان دستو دلم به گوشی نمیرفت منی که بدون گوشیم زنده نمی موندم الان چند ماهی میشد سراغ گوشیم نرفته بودم نمی دونم چی بود، چه حسی تو وجودم بود که اون روز....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام❌
نویسنده:خانم ټرابیان.
منتظر نظراتتون هستم👇🏻
omg1753
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍