#پسرک_فلافل_فروش.
#پارت19
ويژگي ها
اين سخنان را از خيلي ها شنيدم. اينکه هادي ويژگي هاي خاصي داشت.
هميشه دائم الوضو بود.
مداحي ميکرد. اکثر اوقات ذکر سينه زني هيئت را ميگفت.
اهل ذکر بود. گاهي به شوخي ميگفت: من دو هزار تا يا حسين ؏
حفظ هستم. يا ميگفت: امروز هزار بار ذکر يا حسين ؏ گفتم، عاشق امام
حسين ؏ و گريه براي ايشان بود. واقعاً براي ارباب با سوز اشک ميريخت.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسي از او تعريف ميکرد، خيلي بدش
مي آمد. وقتي که شخصي از زحمات او تشکر ميکرد، ميگفت: خرمشهر
را خدا آزاد کرد!
يعني ما کاري نکرده ايم. همه کاره خداست و همه ي کارها براي خداست.
حال و هوا و خواسته هايش مثل جوانان همسن و سالش نبود. دغدغه مندتر
و جهاديتر از ديگر جوانان بود.
انرژي اش را وقف بسيج و کار فرهنگي و هيئت کرده بود. در آخر راهي
جز طلبگي در نجف پاسخگوي غوغاي درونش نشد.
من شنيدم که دوستانش ميگفتند: هادي اين سالهاي آخر وقتي ايران
مي آمد، بارها روي صورتش چفيه ميانداخت و ميگفت: اگر به نامحرم نگاه
کنيم راه شهادت بسته ميشود.
خيلي دوست داشت به سوريه برود و از حرم حضرت زينب ص دفاع
کند. يک طرف ديوار خانه را از بنري پوشانده بود که رويش اسم حضرت
زينب ص نوشته شده بود. ميگفت نبايد بگذاريم حرم عمه ي سادات،
دست تروريست ها بيفتد.
وقتي ميخواست براي نبرد با داعش برود، پرسيديم درس و بحث را
ميخواهي چه کني؟ گفت: اگر شهيد نشدم، درسم را ادامه ميدهم. اگر
شهيد شوم، که چه بهتر خدا ميخواهد اينگونه باشد.
در ميان فيلم ها به خداحافظ رفيق خيلي علاقه داشت. سيدي فيلم را تهيه
کرد و براي خانواده پخش نمود.
خواهرش ميگفت: من مدت ها فکر ميکردم هادي هم مثل آدم هاي
درون فيلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا ص ميرود.
صحنه هاي اين فيلم همه اش جلوي چشم هاي من است.
همه اش نگران بودم ميگفتم نکند شباهت هاي هادي با محتواي فيلم اتفاقي
نباشد!
هادي مثل ما نبود که تا يک اتفاقي مي افتد بيايد براي همه تعريف کند.
هيچ وقت از اتفاقات نگران کننده حرف نميزد. آرامش در کلامش جاري
بود.
برادرش ميگفت: 《نميگذاشت کسي از دستش ناراحت شود اگر
دلخوري پيش مي آمد، سريعاً از دل طرف درمي آورد. هادي به ما ميگفت
يکي از خاله هايمان را در کودکي ناراحت کرده، اما نه ما چيزي به خاطر
داشتيم نه خاله مان.
ولي همه اش ميگفت بايد بروم حلالیت بطلبم. هيچ وقت دوست نداشت
کسي با دلخوري از او جدا شود.》
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿
💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت19
#پارت_های_پایانی.
....بی بی زینبو تو خواب دیدم ...ناخوداگاه شروع کردم اشک ریختن چند دقیقه بعد اذان صبح رو گفتن،به یاد آخرین نماز صبحم با حامد نمازمو شروع کردم دلم خوش بود به اومدن حامد....
درارو قفل کردمو برگشتم سمت خونه.
قرمه سبزی خیلی دوست داشت براش قرمه سبزی گذاشتم ....
خونه رو آبو جارو کردم گلدونارو پر گل یاس کردم...
ساعت۱۵ شد ولی خبری از حامد نبود +مامان:مادر بچه ها گرسنشونه بزار ناهارو بکشم بخوریم حالا حامد شب میاد میخوره
-من:نه نه نه تا حامد نیاد کسی غذا نمیخوره...
دلشوره ی بدی داشتم ،تعبیر خوابای این چند وقت چی بود ،یعنی چی بی بی شفاعت حامدو کرده؟ساعت۱۸ شدو حامد نیومد(ندای درون:رویا مامانت اینا گرسنشونه پاشو غذارو بکش بخورن)با بی میلی غذارو کشیدمو خودم رفتم تو اتاقم امشبم تموم شد ولی خبری از حامد نشد نه زنگی نه چیزی حتی امیدم خبر نداده بود.
بعد نماز صبح به خوابای این چند وقت فکر میکردم مامان جون همیشه میگفت خواب دم اذان صبح تعبیر میشه.
تا ساعت۱۰ داشتم خوابامو مرورو میکردم:بی بی زینب،شفاعت حامد....شفاعت حامد....شفاعت حامد....نکنه..نکنه...وای نه...نه نه نه...امکان نداره حامد من شهید شده باشه من باید یجوری از حال حامدم باخبر میشدم باید صداشو میشنیدم تا دلم آروم میشد ؛تنها راهی که به ذهنم میرسید و عملی کردم.
شالو کلاه کردمو رفتم سر کار.التماس زهرا و علی کردم که کارامو جور کنن برم سوریه دیگ نمیتونستن بهونه بیارن من هم دکتر بودم هم خبرنگار بالاخره به خاطر یکی از اینا که میتونم برم .
با هر بدبختی بود قرار شد من فردا راهی سوریه بشم،میخواستم تنها برم ،مامان اینبار مخالفتی نکرد ساکمو بستمو ساعت ۷ صبح یکشنبه راه افتادم سمت تهران .
فرودگاه سوریه رو بمب بارون کرده بودن و نمیشد مستقیم بریم سوریه ،وقتی این خبرارو میشنیدم دلم بیشتر آشوب میشد.
اینبار سخت تر از سری قبل رسیدم سوریه از هرکی سراغ حامدو میگرفتم میگفتن الان اینجا بود خیالم راحت شد که سالمه،داشتم دنبالش میگشتم که چشمم افتاد به دوتا گوی مشکی خودش بود چشمای حامدم بود.
+رویا تو اینجا چیکار میکنی!!!!
-قرار بود جمعه بیای نیست که اومدی برا همین اینجام....
+رویا اینجا خطرناک تر از سری قبله تروخدا برگرد
-نه باهم برمیگردیم
+الله اکبر. لجبازی نکن رویا فرودگاه بمب بارون شد نتونستم بیام اتصال همه ی تلفنا قطع شده نتونستم بهت خبر بدم برو من میام.
-وقتی تو نتونستی بیای منم نمیتونم برم.حامد هرکاری کنی من نمیرم تا باهم بریم من میدونم اگه برگردم تو نمیای تو از خداته اینجا بمونی.
پووفی کردو گفت:برو پشت خاکریزا اونجا امن تره...
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍