#پسرک_فلافل_فروش
#پارت10
...هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم.
به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ي خدا وسط
اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص
همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو.
بعد هم رفتيم...
ترياك
ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور
رسيده بود كه بسيجي ها برنامه ي ايست و بازرسي را فعال كنند.
بچه هاي بسيج مسجد حوالي ميدان شهيد محالتي برنامه ي ايست و بازرسي
را آغاز كردند. هادي با يكي ديگر از بسيجي ها كه مسلح بود با يك موتور به
ابتداي خيابان شهيد ارجمندي آمدند.
اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسي بود. استدلال هادي اين
بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه ايست و بازرسي شود يقيناً از اين مسير
ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم.
ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيه ي نيروها
اطراف ميدان محالتي بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي
سواري قبل از رسيدن به ايست بازرسي توقف كرد!
بعد هم يكدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندي
فرار كند.
به محض ورود به اين خيابان يكباره هادي و دوستش با موتور مقابل او
قرار گرفتند. دوست هادي مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر
دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند.
هادي و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از
نرده هاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آنسوي اتوبان محو شد!
اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندي شد و هادي هم به دنبال او دويد.
اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خالف ظاهرش بنبست
ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد.
من و چند نفر از بچه هاي مسجد هم از دور شاهد اين صحنه ها بوديم. به
سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادي و دوستش برويم.
وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادي دست و چشم اين متهم
را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است!
نكته ي عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادي بود. از طرفي هادي
مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب
بود.
بعده ا هادي ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك
بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت.
او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم
كه نبينه من هيچي ندارم و ...
بچه هاي بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي ماشين شدند.
يك بسته ي بزرگ زير پاي راننده بود. همان موقع مأموران كلانتري 114 نيز
از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند
گفتند: اينها همه اش ترياك است.
ماشين و متهم و مواد مخدر به كلانتري منتقل شد. ظهر فردا وقتي
ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پلاکارد تشكر از سوي مسئول كلانتري
جلوي درب مسجد نصب شده بود.
در آن پلاكارد از همه ي بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيري
يكي از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود.
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿
💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت10
...پاهام یاری نمیکردبرم جلو،زهرا و علی رو دیدم،علی داد میزد محـــــسن!!وای خدای من باورم نمیشد محسن برادر علی شهید شده بود...
خوش بحالت آقا محسن چقدر خدا دوست داشت.
زهرا و علی گریه میکردن منم دست کمی از اونا نداشتم واقعا صحنهٔ سختی بود😭علی بدن برادرشو بغل گرفته بودو میگفت :محسن پاشو ،پاشو مگه قرار نبود وقتی برگشتیم با عروست بشینی پای سفره عقد،محسن ما بدونه تو چیکار کنیم،کتو شلوارتو تن کی کنم،چطور دلت اومد از عشقت بگذریو بری،بی معرفت چشم به راه بود برگردیو حلقه دستش کنی،محسن عروست چشم به راهته پاشو داداش؛علی میگفتو ما آتیش میگرفتیم😭حامد گفت:بهتره جلوتر نرید...عصبی شدم با گریه برگشتم سمتش داد زدم:یعنی چی جلوتر نرید ما تو این راه کشته دادیم حالا میگید جلوتر نرید؟!
علی برای آخرین بار صورت برادرشو بوسید ازش دل کند ،اشکاشو پاک کرد،دست زهرارو گرفت و روبه حامد گفت:رویا خانم راست میگه ما به راهمون ادامه میدیم ؛حامد با حرفاش نتونست مانع ما بشه ما الان یه داغ بزرگ داشتیم نباید جا میزدیم .
باهزار زورو زحمت فیلم برداری کردیمو به عقب برگشتیم ؛کارای آقا محسنم کردیم که با جنازه باهم برگردیم ایران .
مادر محسن وقتی جنازه پسرشو دید دوید سمتش :آخ مادر برات پر پر بشه.....
بعد از تشییع پیکر محسن هرکی رفت پی کار خودش .
اوایل خودمو مقصر مرگش میدونستم ولی بعدش باخودم گفتم قسمتش شهادت بوده....
روز هفتم محسن بود که مامان گفت:رویا خواستگار میخواد بیاد برات!!
-مامان من قصد ازدواج ندارم چرا گوش نمیدی اونم الان که بهترین رفیقم عزاداره .
مامان میدونست اسرار بی فایدست پس بی خیال شد .
روز ها پشت سر هم می گذشت بعد از اتفاقات سوریه دستو دلم به کار نمیرفت صحنه های بدی رو تجربه کرده بودم خیلی سخت بود سخت تر از همه شهادت اقا محسن و گریه های زهراو علی آقا بود شاید اگه اسرار من نبود..الان همه حالشون خوب بود.
بعد از چند وقت خونه نشینی تصمیم گرفتم برم مزار شهدای گمنام شاید آروم بشم؛وقتی رسیدم به مزار بوی گل یاس همه جارو پر کرده بود ،دلم آروم شد ،حالم بهتر شد.
دیگه کم کم هوا داشت تاریک میشد به سمت خونه راه افتادم .
هفته ها کسل کننده تر از همیشه میگذشت ؛تو اتاقم نشسته بودمو مشغول کشیدن چهره ی یکی از شهدا بودم که مامان در زدو اومد داخل
+رویا مادر میخواد برات خواستگار بیاد
-خب چیکار کنم مامان جان شما که میدونید جواب مـ.....
+رویا مادر بزار حداقل یه خواستگار پاشو تو این خونه بزاره شاید طلسم شوهر نکردن تو باطل شد،بزار بیان هر جوابی که دلت خواست بده .
پووفی کردمو گفتم باشه بگو بیان .
+اتفاقا خودم گفتم بیان،گفتم پنجشنبه هفته ی بعد بیان.
-مامان خوبه میدونی من پنجشنبه ها کجام.
+مادر انقد کج خُلقی نکن.
اینو گفتو رفت،هووف خدا خودت نجاتم بده.
روزها میگذشت و رفتار زهرا فرق کرده بود هعی میگفت:نمیخوای شوهر کنی؟!
منم در جواب میگفتم :نه ...
بالاخره پنجشنبه فرارسید مامان از صبح مشغول تمیز کاری بود و اصلا یک بارم به من نگفت پاشو خونرو تمیز کن!!
ساعت۶ بود و یک ساعت مونده بود تا اومدن مهمونا بالاخره تصمیم گرفتم تکونی به خودم بدم از جام بلند شدمو رفتم سمت کمدم خب چی بپوشم!
یه شومیز آبی ملایم و از کمد کشیدم بیرون خب روسریو دامن چی؟!تصمیم گرفتم روسریو دامنو ساق دست ستی که گرفته بودمو بپوشم زمینهٔ سفید با گلای ریز آبی .
به خودم تو آیینه نگاه کردم خب همه چیز خوبو عالیه جز حال من؛زنگ در به صدا در اومد چادرمو سرم کردمو رفتم پایین،مامان معلوم بود خیلی خستس.
رفتم تو آشپزخونه از اونجا به پذیرایی دید نداشت .
هعی داشتم تمرین میکردم که یوقت آبرو ریزی نکنم ،پوووف رویا خدا خفت کنه اگه میزاشتی یه چنتا خاستگار میومدن الان مثل بُز سینیو نگاه نمیکردی😐داشتم فکر میکردم چجور سینیو بگیرم که مامان گفت:رویا جان چایی رو بیار .
واای استرس گرفتم(ندای درون:خوبه حالا دختر چرا مثل این ندید پدیدا رفتار میکنی آدم باش یکم😐)
سعی کردم خودمو آروم کنم ،سینیو برداشتمو بسم الله گویان رفتم(ندای درون:حالا انگار داره میره به جنگ اَجنه که باهرقدمش یه بسم الله میگه😐)
با هر بدبختی بود شروع کردم به تعارف کردن چایی به آقا داماد که رسیدم یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍