🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱 °•|📚|•° . . ...یدفعه یکی زد زیر خنده برگشتم عقب رحیمی بود چشم غره ای نثارش کردمو رفتم سمت ماشینم،وای خدا آبرو حیثیتم امروز رفت... در خونرو باز کردمو رفتم تو بدون سلام کردن راهمو کج کردم که برم تو اتاقم : +مامان:به به رویا خانم چشممون به جمالتون روشن شد. با قیافه ی آویزون برگشتم سمت مامان. +مامان:وا دختر چرا لبولوچت آویزونه؟! -من:دیگ چی میخواستی مامان جان جلو حامد....عه یعنی چیزه جلو آقای رحیمی آبرومو بردی... مامان زد تو صورتشو گفت:+دختره ی خیر ندیده با پسر مردم قرار میزاری میری بیرون -من:😐😐 +مامان:خدا خیرت نده اگه بابات بفهمه ،آبرومونو بردی.... مامان انقدر جیغو داد کرد که رها و ریحانه ام اومدن بیرون +مامان:رویا شیرمو حلالت نمیکنم ... -من:😐😳مامان میزاری من حرف بزنم؟! +مامان:دیگه چی میخوای بگی چش سفید... -من:اگه اجازه بدین میخوام بگم که سرخاک آقا محسن ،آقای رحیمی رو دیدم ایشونم خیلی مودبانه خواستن که به بقیهٔ حرفاشون گوش بدم ولی شما زنگ زدی و انقدر بلند دادو بیداد کردی که پسر مردم شنید آبرو برام نموند.. مامان یدونه دیگه زد تو صورتشو گفت:وای الان چه فکری درباره من میکنه میگه مامانش چقد جیغ جیغوعه دختر نمیتونستی بگی... مامان همینجوری غر میزدو میرفت سمت آشپزخونه اصلا انگار نه انگار چند دیقه پیش چقدر بدو بیراه بارم کرد😐 رها و ریحانه ام میخندیدنو میگفتن:پسره منصرف نشد از اینکه بگیرتت؟😐 بی تفاوت رفتم سمت اتاقم و زیر لب گفتم:اگه از حرفای مامان منصرف نشده باشه قطعا از دستو پا چلفتی بودن من منصرف شده😐🤦🏻‍♀(ندای درون:حالا انگار همین یدونه خواستگارو داره که اینجور میگه😐) همون روز مادر حامد زنگ زدو یه قرار دیگه برای دوشنبه هفته آینده گذاشت ،حالا چرا دوشنبه خدا داند. نمیدونم چرا بی تاب بودم برای دوشنبه خداهم بی تابی منو میدیدو روزاشو هعی کش میداد😐🙁 بالاخره دوشنبه فرا رسید و بی تابی من بیشتر شد قرار بود رحیمی خودش بیاد دنبالم ،نمیخواستم دیر کنم به اندازه ی کافی این چند وقت آبروم رفته؛صدای زنگ خونه در اومد پشت بندش صدای مامان:رویا آقای رحیمی اومدن... وااای😱کیفم کجاست همینجا گذاشته بودمش که ایناهاش روتخته ،وای گوشیم کو😐(ندای درون:رویا😐گوشیتو گذاشتی تو کیفت😐) عه راس میگیا ،بدو رفتم پایین شروع کردم بند کفشامو بستن حالا مگه بسته میشد😐 بالاخره بسته شدو من بدو بدو داشتم به سمت در میرفتم که باز پام پیچ خورد خدارو شکر نخوردم زمین که چادرم خاکی بشه🤦🏻‍♀ وای خدا باید امروز حواسم باشه بیشتر از این آبرو ریزی نکنم وگرنه پسر مردم میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه(ندای درون:خب بره😐نکنه دلت پیشش گیره😐 -من:نه بابا ندا جون این حرفا چیه میزنی اون باید از خداش باشه که من جواب بله بهش بدم😌 +ندای درون:آره جون عمت😐) درخونرو باز کردم حامد سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردو سریع سرشو انداخت پایین منم سلام کردمو رفتم سمت ماشینش، درو برام باز کرد تا بشینم(واو😲) سوار شدم،به به چه ماشینش خوش بو بود ،بوی عطر خودش بود. خودشم سوار شدو حرکت کردیم ازش نپرسیدم کجا میریم اونم چیزی نگفت. تصمیم گرفتم سکوتو بشکنم:خانواده خوبن آقای رحیمی؟ لبخندی زدو گفت:بله ممنون،سلام دارن خدمتتون. -من:سلامت باشن. +رحیمی:نمیخوایید بدونید کجا میریم؟! -من:منتظر بودم خودتون بگید. +رحیمی:پس منتظر باشید تا برسیم. 😐باشه ای گفتم دیگ حرفی بینمون زده نشد ؛یکم که از مسیر طی شد ضبط ماشینو روشن کرد صدای حامد زمانی تو ماشین پیچید《این آخرین قدم برای دیدنت،این آخرین پله واسه رسیدنت،این آخرین نفس کشیدنم...برای تو،این آخرین تورو ندیدنم...برای تو،برای آخرین نفس بخون ترانه ای...》 و من چقدر این صدارو دوست داشتم یکم که دقت کردم دیدم چقدر صدای رحیمی شبیه حامد زمانیه.... نگاهمو به روبه رو دوختم، لبخندی رو لبام نقش بست، الان دیگه میدونستم کجا داره میره<جمکران🙂>. تا برسیم جمکران صدای حامد زمانی سکوت ماشین رو پر کرد. جلوی درب جمکران پارک کردو شونه به شونه ی هم داخل شدیم به حیاط که رسیدیم حامد گفت:(لبریز ترانه و نوایم باتو،از دردو غم زمان رهایم باتو،تو سبزترین بهار در جان منی،سبز است تمام لحظه هایم باتو.) وای که این بشر چه صدای دلنشینی داره و آدمو تو خودش غرق میکنه... +حامد:آوردمتون آبگوشت امام زمان رو بخورید. -من:تعریفشو خیلی شنیدم ولی هیچ وقت،وقت نشد که بیامو طعمشو بچشم. +حامد:خب من امروز افتخار اینو داشتم که بیارمتون🙂. تا ناهار هنوز خیلی مونده بود ،رحیمی رفتو دوتا شیرموز خریدو اومد،شروع کردیم به قدم زدنو حرف زدن.... ❌ نویسنده:خانم ټرابیان باما همراه باشید🌹 💍@sangareshohadaa💍