[رهـــــآݜـــدهـ](آراز) ✍🏻نویسنده≈ 5⃣ #5 نمیدونستم این بحث تکراری رو ،دوبارع از کجا شروع کنم! بعد از شام،وقتی کارهای آشپزخونه مامان و آرزو تموم شد؛همه رو جمع کردم توی اتاقم. با نشستن اونا روی تخت،صندلیه میزم رو درست روبه روشون گذاشتم؛با نشستن من،نگاه کنجکاو پدر،نگاه نگران مامان و نگاه ملتماسنه‌ی آرزو بود که تردید رو توی صورتم پاشید... من:مرسی بابا! مامان و آبجیه گلم،ممنون ک توجه کردین و حاضر شدین به حرفام گوش بدین! اینجا بود که دیگ نتونستم به ارزو نگاه کنم،اشک تو چشماش،مرددم میکرد... من:قبلا هم در این باره باهم صحبت کردیم،اما هیچ وقت ب یک نتیجه واحد نرسیدیم. من تصمیمم خیلی جدیه،و هیچ جوره نمیتونم کوتاه بیام. بابا!لطفا نخواه دوباره منصرفم کنی!من از پس خودم برمیام. لطفا و خواهشا واحد بالای خونه خاله‌اینارو دراختیار من بزار. من مطمعنم که میتونم مستقل زندگی کنم... صدای نسبتا بلند مامان بود که حرفم رو قطع کرد: آراز!تو پیش خودت چی فکر کردی؟میخوای بری جایی که از خونوادت ساعت‌ها دورتره؟درس و مشقت چی میشه؟کنکورت چی؟ اصلا به من بگو ببینم ! از ما خسته شدی یا به خاطر ترانه میخوای بری؟! چی تو سرته آراز! من:مامان جان.فکر اونجاشم کردم،درس و نمیشه جای دیگ خوند؟فوقش همین چندماهه آخر مدرسه رو با ماشین راه میرم میام! دومن،ن به خدا؛چرا باید از شما خسته شده باشم؟؟شما پاره تن منین!! دست خودم نبود،غرور لعنتی،پیش خانوادم از کار میافتاد! من:فقط میخوام مستقل باشم هرچه زودتر... اشک ها که ناخواسته اومدن؛بابا که تا الان ساکت بود گفت: آراز!اگه ب خاطر دختره ،ترانه ،داری میری!حلالت نمیکنم. اما من پسرمو خوب میشناسم!میخوای مستقل باشی؟جوٌر ووضه‌ات رو نشون بده. فقط تکلیف منو روشن کن! به خاطره ت... نزاشتم حرفشو کامل بزنه: بابا!به جان آرزو که میخوام دنیا نباشه؛همچین چیزی وجود نداره. اگه شما واحد خالی جای دیگه‌ی این شهر داشتی؛من همونجارو انتخاب میکردم!حالا از شانس من طبقه‌ی بالای کسی خونه داری،که یه روزس دوستش داشتم... بابا که بلند شد ترسیدم؛آخر قول داده بودم دیگه در این باره صحبت نکنم! سرم رو انداختم پایین. دست هاش که روی بازوانم فرود اومد،آروم شدم: بابا:آراز!تو چشمام نگاه کن. سرم رو ک بالا اوردم جز محبت در چشمان بابا ندیدم! بابا:میشناسمت. اعتمادم رو سلب نمیکنی. گفت و ب مامان و ارزو اشاره کرد که دیگ بسه. بابا و مامان از اتاق بیرون رفتن،اما مامان حرف داشت،از همان هایی که تردید می‌انداخت در وجودم. آرزو نشسته بود و با چشمان خیسش بهم خیره شده بود. سنگینی نگاهش آزارم میداد. آرزو:بری دیگه کِی میبینمت؟ من:زود!خیلی زود به زود. آرزو:مطمعن باشم؟ جوری با بغض گفت،که بغضم بدجور گلو گیر شد. من:آره بغضشو قورت داد،اینقدر سخت که سختیش بدجور اشکم رو دراورده بود.لبخندی زدو بلند شد. گونه ام رو ک بوسید،اشک هایم سرازیر شد. نمیدونم کِی رفت!و من چند ساعت است که به دیوار خیره شدم... @sangareshohadaa