توی اتوبوس داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو: « اذان گفتـن »📢 همون موقع بود که به ایستگاه مسجد رسیدیم. ایستگاه خونه ما دو ایستگاه بعد از اون ایستگاه بود و راه زیادی نداشت. این دوست آخوند خوی ما گیر داد که بیا بریم مسجد نمازی بخون و بعد برو خونتون....طول نمیکشه👌🏼 ای بابا‼️چه گیری کردم...حالا چکار کنم؟ کی حال داره حالا بعدش پیاده بره❓بابا بیخیال ولمون کن دیگه... این فکرها مهم نبود چون باید تا قبل از اینکه راننده پاش رو روی گاز بزاره تصمیم رو بگیرم....منم در عالم رفاقت گفتم باشه بریم :))) هیچی خلاصه رفتیم مسجد(واااااای مسجد) زبونم لال نمازی هم خوندیم... بعد از نماز دیدم هرکدوم از این رفقای ما و بقیه نوجوونا و جوونا میرفتن یه گوشه ای از مسجد و یه حلقه نیم دایره تشکیل میدادن تا مربی اونا بیاد و جلسه بگیرن✅ من داشتم نگاه میکردم و آماده این میشدم که کفش هام رو بگیرم دستم و از مسجد برم🚶‍♂️ بیرون که یهو.... یهو یکی از بچه های مسجدی همونجا به اسم امیر اومد سمتم....‼️ -بعد از سلام و احوالپرسی... بهم گفت که شما سر جلسه ما نمیشینید بلکه باید برید سرجلسه آقای حسن زاده بشینید✔️ چی❓من❓جلسه❓آقای حسن زاده❓شما❓او❓ما❓انها❓ متوجه نشدم چی میگفت :/ میدونید ماجراش چی بود؟ چنتا از همون بچه های جذبی دبیرستان رو تونسته بودن بیارن مسجد و برای اونا سرگروه(مربی) گذاشته بودن و امیر هم فکرکرده که من هم جزو اونا هستم و بهم اون خبر رو داد. هیچی دیگه من هم از خدا بی خبر رفتم سر اون جلسه نشستم ‼️ و از اون موقع دیگه جز جلسات و حلقه های معرفتی مسجد شدم و تا همین حالا مسجد میرم🙂 خودم که هروقت یادم میاد، خیلی خنده ام میگیره....میگم این همه زحمت کشیدن نتونستن بیارنت بعد با یه اشتباه چطور پاگیر شدی. خلاصه ما هم شدیم: «بچه مسجدی»✅ اعتراف نامه: اعتراف میکنم که همین مسجد رفتن من یکی از عوامل عدم انحراف من و انتخاب بهترین راه شد...پس همینجا از تمام عوامل مخصوصا اون رفیق آخوند خوی م که الآن هم داره درس طلبگی میخونه، متشکرم و مدیونشون هستم. خدایا! به تعداد شن های تمام بیابان های جهان خاکی، بخاطر این نعمتـــ تو را شکر می گویم....من را بر این راه استوار بدار🙏🏼 @Sarbaazanemonji