#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_ودوم💛
- اما علي که گفت... پریدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت... - من نمي دونم چرا بابا گفت بیام... فقط مي دونم این مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم... بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم... گریه ام گرفت... مامان نمي دوني چي کشیدم... من، تک و تنها... له شدم... توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم... چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشیدم... - چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ | فکر کردي هنر کردی زینب خانم؟ غرق در افکار مختلف... داشتم وسایلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دایسون... رئیس تیم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با تمام شرایط و درخواست هاي من موافقت کرده... براي چند لحظه حس پیروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چیز به این راحتي تموم نمیشه و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل و برعکس بقیه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طولاني تر شد، نه تنها طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود! گاهي اونقدر روي پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمي کردم. از ترس واریس، اونها رو محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سخت تر از همه، رمضان از راه رسید؛ حتی یه بار، كل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم. | عمل پشت عمل... انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم. کل شب بیدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا، ملایم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد. - امشب هم شیفت هستید؟ - بله - واقعا هواي دلپذيري شده!
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄