#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_وپنجم💛
طبیعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخلاق بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار آدمها چه کار مي کنن یا چه واکنشي دارن؛ اما این بحثها و حرف ها تمومي نداشت. بدون توجه به واکنش دیگران مدام میومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرفهاي جديد واقعا سخت بود. دیگه حتی یه لحظه آرامش یا زماني برای نفس کشیدن، نداشتم. دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم:| - دکتر دایسون میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم و حرف ها صرفا کاري باشه؟ | خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد! - يعني شما از من بدتون میاد خانم حسیني؟ چند لحظه مکث کردم... گفتن چنین حرفهايي برام سخت بود؛ اما حالا... - صادقانه من اصلا به شما فکر نمی کنم. نه به شما، که به هیچ شخص دیگه اي هم فکر نمي کنم. نه فکر مي کنم، نه... بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد... - شخص دیگه که خيلي خوبه؛ اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود! | - نه نميتونم دکتر دایسون. نه وقتش رو دارم، نه... چند لحظه مکث کردم. بدتر از همه شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید. - ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید. یهو زد زیر خنده... انقدر شناخت از شما کافیه؟ حالا مي تونيد بهم فکر کنید؟ - انسان به موجود اجتماعیه دکتر، من تا جايي حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من به شناخت نسبي داشته باشید، من ندارم. بیمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم. من یه مسلمانم و تا جايي که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید از نظر شما، خدا قیامت و روح وجود نداره. در لاکر رو بستم... - خواهش می کنم تمومش کنید...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_وششم💛
و از اتاق رفتم بیرون... برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید، شده بودم دستیار دایسون! انگار یه سطل آب یخ ریختن روي سرم... باورم نمي شد. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر مي شد... دلم مي خواست رسما گریه کنم. برای اولین عمل آماده شده بودیم. داشت دستهاش رو میشست... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد... - من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن و... داشتم از خجالت نگاهها و حالت هاي بقیه آب مي شدم. زیرچشمي بهم نگاه مي کردن و بعضيها لبخندهای معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و خيلي آروم گفتم... - اگر این خصوصیاتي که گفتید. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید؛ حتی اگر دستیار باشه... خندید... سرش رو آورد جلو... - مشکلی نیست... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه. اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه کني. براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم. با برنامه جدید، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دایسون بود حاضر بشم؛ البته تمرین خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله اي در مورد شخصیتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو نداشتم. توي بيمارستان سوژه همه شده بدیم. به نوبت جراحي هاي ما ميگفتن، جراحي عاشقانه... یکی از بچه ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد. - واقعا نمي فهمم چرا انقدر براي دکتر دایسون ناز مي کني! اون یه مرد جذاب و نابغهست و با وجود این سني که داره تونسته رئیس تیم جراحي بشه... همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي دونستم چي باید بگم یا دیگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عمل هاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نميتونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حالا هم که...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_وهفتم💛
چند لحظه بهش نگاه کردم. با دیدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون... خسته تر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن. تب بالا، سردرد و سرگیجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد... چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببینم. فکر کردم شاید از بیمارستانه؛ اما دایسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست... گریه ام گرفت. حس کردم دیگه واقعا الان می میرم، با اون حال، حالا باید
حالم خراب تر از این بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم. | - حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نیست.| و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که میتونستم خيلي راحت صداي گوشي رو ببندم یا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ مي زد. - چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي كارت... - در رو باز کن زینب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه... - دارو خوردم اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان... یهو گریه ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم؛ حتی بدون اینکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. دیگه نمي تونستم بغضم رو کنترل کنم... - دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنمي داري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کني؟ | اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم... - واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت علاقه دارم... تو این شرایط هم دست از سرسختي برنميداري؟ پریدم توی حرفش...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_وهشتم💛
- باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن این رسم ماست رضایت پدرم رو بگیري قبولت مي کنم. چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود. - توي این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ آخرین ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم. دیگه توان حرف زدن نداشتم... - باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسي بلد نیستم - پدرم شهید شده. تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم... از اینجا برو... برو... و دیگه نفهمیدم چي شد. از حال رفتم... نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم... سرگیجه ام قطع شده بود. تبم هم خیلی پایین اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و براي خودم یه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم... دیدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... 46 تماس بي پاسخ از دکتر دایسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبكي رو که روی شونه هام بود. مثل چادر کشیدم روي سرم و از پله ها رفتم پایین... از حال گذشتم و تا به در ورودي رسیدم، انگار نصف جونم پریده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! یان دایسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج میزد، با حالت خاصي بهم نگاه کرد. اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوي پام... - با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري... این رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل... توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ، روش نوشته بود. - از یه رستوران اسلامي گرفتم، كلي گشتم تا پیداش کردم! دیگه هیچ بهانه اي براي نخوردنش نداري. نشستم روي مبل، ناخودآگاه خنده ام گرفت. برگشتم بیمارستان باهام سرسنگین بود. غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگه اي نمي زد. هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود. - با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_ونهم💛
تا اینکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شدیم. چند بار زیرچشمي بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست... - واقعا از پزشکي با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتي باشه. - از شخصي مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ایمان نداشته باشه - من چيزي رو که نمي بينم قبول نمی کنم. - پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمي بینم. آسانسور ایستاد... این رو گفتم و رفتم بیرون. تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود. چنان بهم ریخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزدیک بشه. سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد. گوشیم زنگ زد... دکتر دایسون بود. - دکتر حسیني همين الان می خوام باهاتون صحبت کنم، بیاید توي حياط بیمارستان رفتم توي حياط. خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هیچ مقدمه
اي.
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ پشت سر هم و با ناراحتي، این سوال ها رو ازم پرسید. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم... - احساس قابل دیدن نیست درک کردني و حس کردنیه؛ حتی اگر بخواید منطقي بهش نگاه کنید احساس فقط نتیجه يه سري فعل و نفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد دارید چطور دم از احساس مي زنيد؟ - اینها بهانه است دکتر حسیني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع مي کنید. کمي صدام رو بلند کردم...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_پنجاه💛
- نه دکتر دایسون اگر خرافات بود عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمي کرد، نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنید؟ یا از مرگ انساني جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بیمارهايي رو که مردن زنده نمی کنید؟ اونها رو به زندگي برگردونید دکتر دایسون، زنده شون کنید. سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش جور خاصي بود؛ حتی نمی تونستم حدس بزنم توي فکرش چي مي گذره، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم. - شما از من می خواید احساسي رو که شما حس می کنید من ببینم؟ محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید. از من انتظار دارید احساس شما رو از روي نشانه ها ببینم؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما اگر بودید؛ به چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ با ناراحتی و عصبانیت توي صورتم نگاه کرد... - زنده شدن مردهها توسط مسیح یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود. چند لحظه مکث کرد... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم. حالا دیگه من و احساسم رو تحقير مي کنید؟ اگر این حرف ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه چند لحظه مکث کرد... با قاطعیت بهش نگاه کردم... - این من نبودم که تحقیرتون کردم، شما بودید... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست عصبانیت توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم روي توي چهره اش ببینم و اینکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما باید حرفم رو تموم مي کردم. - شما الان یه حس جدید دارید، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش... احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش مي کنن و براش اهمیت قائل نمیشن، تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه هاي محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببینن و باور کنن، شما وجود خدا رو انکار می کنید؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده... سرتون داد نزده، با شما تندي نکرده...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_پنجاه_ویکم💛
من منکر لطف و توجه شما نیستم... شما گفتید من رو دوست دارید، اما وقتي فقط و فقط یک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم آشفته شدید و سرم داد زدید! خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد؛ اما این، تازه آغاز ماجرا بود... اسم من از توي تمام عمل های جراحي دکتر دایسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم. تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از 4 سال با مرخصي من موافقت شد! مي تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي تک تک شون تنگ شده بود. بعد از چند سال به ایران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایي؛ اما وقار و شخصیتش عين مریم بود. از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره | مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم، شادي چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف مي زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز مي گفت. حنانه که از 4 سالگي، من رو ندیده بود و باهام غريبي مي کرد، خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمي گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس می کردم توی این مدت چنان از زندگي و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبديل مي شدم. اونها، همه توي لحظه لحظه هم شریک بودن اما من فقط گاهي اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي روی مبل ایستاده یا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم، غم عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه می کردم کمي آروم مي شدم، چشمم همه جا دنبالش مي چرخيد. شب همه رفتن و منم از شدت خستگي بیهوش شدم، براي نماز صبح که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش یه نگاهي بهم کرد و دستش رو گذاشت روي سرم، با اولین حرکت نوازش دستش بي اختيار اشک از چشمم فرو ریخت.| - مامان شاید باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود.
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_پنجاه_ودوم💛
و بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد. دستش بین موهام حرکت می کرد و من بي اختیار، اشک مي ريختم. غم غربت و تنهایي، فشار و سختي کار و این حس دورافتادگي و حذف شدن از بین افرادي که با همه وجود دوست شون داشتم - خیلی سخت بود؟ - چي؟ - زندگي توي غربت سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم؛ حتی با چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم. - خيلي شبيه علي شدي. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه مي داشت. بقیه شریک شادي هاش بودن؛ حتى وقتي ناراحت بود مي خندید که مبادا | بقیه ناراحت نشن... اون موقع ها جوون بودم؛ اما الان مي تونم حتي از پشت این چشم هاي بسته حس دختر کوچولوم رو ببینم. ناخودآگاه با اون چشم های خیس خنده ام گرفت. دختر کوچولو... چشم هام رو که باز کردم دایسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي، دوباره بستم شون... - کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون بود، چشم هر کی بهش مي افتاد جذب اخلاقش مي شد؛ ولي من اینطوری نیستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم نمي تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم... خیلی... سرم رو از روي پاي مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و مي سوخت... دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف مي شدم. علت رفتنم رو هم نمي فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمي کردم. "و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم" زمان به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمي خواستم جلوي مادرم گریه کنم، نمي خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم. حدود یک سال و نیم دیگه هم طي شد؛ ولي دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_پنجاه_وسوم💛
بود؛ حتی چند مرتبه توي عمل دستیارش شدم. هر چند همه چیز طبيعي به نظر مي رسید؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد. مثل همیشه دقيق؛ اما احتیاط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام... ظرافت کلام و برخورد. هر روز به روز قبل فرق داشت... یه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد. دیگه به شخصي زل نمي زد، در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما دیگه بي پروا برخورد نمي کرد. رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش مي کردن؛ به حدي مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم. شیفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... - سلام خانم حسینی امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ می خواستم در مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم... وقتی رسیدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشید. نشست... سکوت عميقي فضا رو پر کرد... - خانم حسیني مي خواستم این بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته باشید گوش مي کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... این بار مکث کوتاه تري کرد... - البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید مثل خدایي که مي پرستید بخشنده باشید... حرفش که تموم شد. هنوز توی شوک بودم! 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود. فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود. لحظات سختي بود واقعا نمي دونستم باید چي بگم... برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود... نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم... - دکتر دایسون من در گذشته به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم، در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم... نفسم بند اومد... - اما مشکل بزرگي وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_پنجاه_وچهارم💛
چهره اش گرفته شد. سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد. - اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه من تقریبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم. این رو هم باید اضافه کنم تصمیم من و اسلام آوردنم کوچک ترین ارتباطي با علاقه من به شما نداره، شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید، چه من رو انتخاب کنید چه پاسخ تون مثل قبل، منفي باشه! من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم و حتي اگر خلاف احساس من، باشه هرگز باعث ناراحتي تون در زندگی و بیمارستان نمیشم! با شنیدن این جملات شوک شدیدتري بهم وارد شد... تپش قلبم رو توي شقیقه و دهنم حس می کردم. مغزم از کار افتاده بود و گیج مي خوردم، هرگز فکرش رو هم نمي کردم یان دایسون یک روز مسلمان بشه... مغزم از کار افتاده بود و گیج مي خوردم، حقیقت این بود که من هم توي اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم؛ اما فاصله ما فاصله زمین و آسمان بود و من در تصمیمم مصمم. من هربار، خيلي محكم و جدي و بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛ اما حالا... به زحمت ذهنم رو جمع کردم - بعد از حرف هایی که اون روز زدیم... فکر می کردم... دیگه صدام در نیومد - نمي تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم. حرف هاي شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو مي خورد. تمام عقل و افکارم رو بهم مي ريخت. گاهي به شدت از شما متنفر مي شدم و به خاطر علاقه اي که به شما پیدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛ اما اراده خدا به سمت دیگه اي بود. همون حرف ها و شخصیت شما و گاهي اين تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم... اسلام، مبناي تفکر و ایدئولوژي هاي فکريش، شخصیتی که در عین تنفري که ازش پیدا کرده بودم نمي تونستم حتي به لحظه بهش فکر نکنم. دستش رو آورد بالا، توي صورتش و مکث کرد... - من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد. من سعي کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاري مي کنم، هر چند روز اولي که توي حياط به شما پیشنهاد دادم حق با شما بود و من با یک هوس و حس کنجکاوي نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم؛ اما احساس امروز من، یک هوس سطحي و کنجکاوانه نیست! عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما......
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_پنجاه_وپنجم💛
من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاري کنم و یک عذرخواهي هم به شما بدهکارم، در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید، من هرگز نباید به پدرتون اهانت مي کردم. اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم. وقتي از سر میز بلند شدم لبخند عميقي صورتش رو پر کرد. - هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چیه؛ اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش، بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید. از طرفي به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسیدم که مناسب هم نباشیم، از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده اي نجيب با عفت اخلاقي و نمي دونستم خانواده و دیگران چه واکنشي نشون میدن! برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق، همون طوري ولو شدم روي تخت - کجايي بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابي بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه اي توي زندگیم بهت احتیاج دارم که بیاي و دستم رو بگیري و په عنوان یه مرد، راهنمای بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف مي زدم... چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد. امرم رو به خدا مي سپارم؛ اما هر چه مي گذشت محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توي قلبم شکل مي گرفت... تا جایی که ترسیدم. - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چي؟ | روز چهلم از راه رسید... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن، قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روي مبل و چشم هام رو بستم. - خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانايي مي خوام من، مطیع امر توئم و دکمه روي تلفن رو فشار دادم... "همان گونه که بر پیامبران پیشین وحي فرستادیم بر تو نیز روحي را به فرمان خود، وحي کردیم... تو پیش از این نمي دانستي کتاب و ایمان چیست ولي ما آن را نوري قرار دادیم که به وسیله آن را کسي از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوي راه راست هدايت مي کني" سوره شوري... آیه 52
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_آخر💛
و این... پاسخ نذر 40 روزه من بود. تلفن رو قطع کردم و از شدت شادي رفتم سجده... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه؛ اما در اوج شادي یهو دلم گرفت. گوشي توي دستم بود و مي خواستم زنگ بزنم ایران؛ ولي بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد. وقتي مريم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم... بله هیچ صداي جواب و اجازه اي از طرف پدر نیومد، هر دومون گریه کردیم از داغ سکوت پدر. از اون به بعد هر وقت شهید گمنام مي آوردن و ما مي رفتیم بالاي سر تابوت ها روي تک تک شون دست می کشیدم و مي گفتم: - بابا کي برمي گردي؟ توي عروسي، این پدره که دست دخترش رو توي دست داماد مي گذاره، تو که نیستي تا دستم رو بگیري! تو که نیستي تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم؛ حداقل قبل عروسیم برگرد؛ حتي یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک! هيچي نمي خوام... فقط برگرد... گوشي توي دستم... ساعت ها، فقط گریه می کردم . بالاخره زنگ زدم... بعد از سلام و احوال پرسي ماجرای خواستگاري یان دایسون رو مطرح کردم؛ اما سکوت عميقي، پشت تلفن رو فرا گرفت... اول فکر کردم، تماس قطع شده؛ اما وقتي بيشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خيلي آروم گريه مي كنه. بالاخره سکوت رو شکست: - زماني که علي شهید شد و تو، تب سنگیني کردي من سپردمت به علي، همه چیزت رو... تو هم سر قولت موندي و به عهدت وفا کردي بغض دوباره راه گلوش رو بست - حدود 10 شب پیش علي اومد توي خوابم و همه چیز رو تعریف کرد، گفت به زینبم بگو... من، تو رو بردم و دستتون رو توي دست هم میذارم، توکل بر خدا... مبارکه گریه امان هر دومون رو برید - زینبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نیست، جواب همونه که پدرت گفت؛ مبارکه ان شاء الله دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین مي اومد... تمام پهناي صورتم اشک بود. همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم. فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن. توي اولين فرصت، اومدیم ایران، پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن... مراسم ساده ای که ماه
عسلش سفر 10 روزه مشهد و یک هفته اي جنوب بود. هیچ وقت به کسی نگفته بودم؛ اما همیشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. توي فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت :)))
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄