#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_ونهم💛
تا اینکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شدیم. چند بار زیرچشمي بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست... - واقعا از پزشکي با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتي باشه. - از شخصي مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ایمان نداشته باشه - من چيزي رو که نمي بينم قبول نمی کنم. - پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمي بینم. آسانسور ایستاد... این رو گفتم و رفتم بیرون. تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود. چنان بهم ریخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزدیک بشه. سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد. گوشیم زنگ زد... دکتر دایسون بود. - دکتر حسیني همين الان می خوام باهاتون صحبت کنم، بیاید توي حياط بیمارستان رفتم توي حياط. خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هیچ مقدمه
اي.
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ پشت سر هم و با ناراحتي، این سوال ها رو ازم پرسید. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم... - احساس قابل دیدن نیست درک کردني و حس کردنیه؛ حتی اگر بخواید منطقي بهش نگاه کنید احساس فقط نتیجه يه سري فعل و نفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد دارید چطور دم از احساس مي زنيد؟ - اینها بهانه است دکتر حسیني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع مي کنید. کمي صدام رو بلند کردم...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄