#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_پنجاه_ویکم💛
من منکر لطف و توجه شما نیستم... شما گفتید من رو دوست دارید، اما وقتي فقط و فقط یک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم آشفته شدید و سرم داد زدید! خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد؛ اما این، تازه آغاز ماجرا بود... اسم من از توي تمام عمل های جراحي دکتر دایسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم. تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از 4 سال با مرخصي من موافقت شد! مي تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي تک تک شون تنگ شده بود. بعد از چند سال به ایران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایي؛ اما وقار و شخصیتش عين مریم بود. از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره | مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم، شادي چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف مي زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز مي گفت. حنانه که از 4 سالگي، من رو ندیده بود و باهام غريبي مي کرد، خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمي گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس می کردم توی این مدت چنان از زندگي و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبديل مي شدم. اونها، همه توي لحظه لحظه هم شریک بودن اما من فقط گاهي اگر وقت و فرصتي بود اگر از شدت خستگي روی مبل ایستاده یا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم، غم عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه می کردم کمي آروم مي شدم، چشمم همه جا دنبالش مي چرخيد. شب همه رفتن و منم از شدت خستگي بیهوش شدم، براي نماز صبح که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روي پاش یه نگاهي بهم کرد و دستش رو گذاشت روي سرم، با اولین حرکت نوازش دستش بي اختيار اشک از چشمم فرو ریخت.| - مامان شاید باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود.
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄