eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🥀
398 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
111 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل و..." @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! حلالت با صلوات یِ فور هم بزن🤌🏻 کانال² https://eitaa.com/Rahil_daily
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡 💛 و این... پاسخ نذر 40 روزه من بود. تلفن رو قطع کردم و از شدت شادي رفتم سجده... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه؛ اما در اوج شادي یهو دلم گرفت. گوشي توي دستم بود و مي خواستم زنگ بزنم ایران؛ ولي بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد. وقتي مريم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم... بله هیچ صداي جواب و اجازه اي از طرف پدر نیومد، هر دومون گریه کردیم از داغ سکوت پدر. از اون به بعد هر وقت شهید گمنام مي آوردن و ما مي رفتیم بالاي سر تابوت ها روي تک تک شون دست می کشیدم و مي گفتم: - بابا کي برمي گردي؟ توي عروسي، این پدره که دست دخترش رو توي دست داماد مي گذاره، تو که نیستي تا دستم رو بگیري! تو که نیستي تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم؛ حداقل قبل عروسیم برگرد؛ حتي یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک! هيچي نمي خوام... فقط برگرد... گوشي توي دستم... ساعت ها، فقط گریه می کردم . بالاخره زنگ زدم... بعد از سلام و احوال پرسي ماجرای خواستگاري یان دایسون رو مطرح کردم؛ اما سکوت عميقي، پشت تلفن رو فرا گرفت... اول فکر کردم، تماس قطع شده؛ اما وقتي بيشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خيلي آروم گريه مي كنه. بالاخره سکوت رو شکست: - زماني که علي شهید شد و تو، تب سنگیني کردي من سپردمت به علي، همه چیزت رو... تو هم سر قولت موندي و به عهدت وفا کردي بغض دوباره راه گلوش رو بست - حدود 10 شب پیش علي اومد توي خوابم و همه چیز رو تعریف کرد، گفت به زینبم بگو... من، تو رو بردم و دستتون رو توي دست هم میذارم، توکل بر خدا... مبارکه گریه امان هر دومون رو برید - زینبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نیست، جواب همونه که پدرت گفت؛ مبارکه ان شاء الله دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین مي اومد... تمام پهناي صورتم اشک بود. همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم. فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن. توي اولين فرصت، اومدیم ایران، پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن... مراسم ساده ای که ماه عسلش سفر 10 روزه مشهد و یک هفته اي جنوب بود. هیچ وقت به کسی نگفته بودم؛ اما همیشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. توي فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت :))) ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄