#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_وهفتم💛
چند لحظه بهش نگاه کردم. با دیدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون... خسته تر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن. تب بالا، سردرد و سرگیجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد... چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببینم. فکر کردم شاید از بیمارستانه؛ اما دایسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست... گریه ام گرفت. حس کردم دیگه واقعا الان می میرم، با اون حال، حالا باید
حالم خراب تر از این بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم. | - حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نیست.| و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که میتونستم خيلي راحت صداي گوشي رو ببندم یا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ مي زد. - چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي كارت... - در رو باز کن زینب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه... - دارو خوردم اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان... یهو گریه ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم؛ حتی بدون اینکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. دیگه نمي تونستم بغضم رو کنترل کنم... - دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنمي داري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کني؟ | اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم... - واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت علاقه دارم... تو این شرایط هم دست از سرسختي برنميداري؟ پریدم توی حرفش...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄