eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
445 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور 🍃با ذکر صلواٺ📿
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🧡 💛 شرکت کرد و نتیجه اش... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار داد... مدام براي بورسیه کردنش و خروج از ایران... پیشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسید. هر سفارت خونه براي سبقت از دیگری پیشنهاد بزرگتر و وسوسه انگیزتري ميداد؛ ولي زینب محکم ایستاد، به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت؛ اما خواست خدا در مسیر دیگه اي رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمیکردیم. علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پایین... - ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در این قرار گرفته! به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضیش کني... با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر کردم به خواب همین طوریه، پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خيلي سخت بود. چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما این بار خيلي ناراحت... - هانیه جان! چرا حرفم رو جدی نگرفتي؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه... خيلي دلم سوخت... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زینب بوي تو رو میده، نمي تونم ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته... با حالت عجيبي بهم نگاه کرد... - هانیه جان! باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنیا شفاعت من رو مي خواي... راضي به رضاي خدا باش... گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زینب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه این سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با زینب برام آسون کرده بود... حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش... - سلام دختر گلم! خسته نباشي... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم... - دیگه از خستگي گذشته، چنان جنازه م پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمي خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توي په قوطی کنسرو هم جا میشم... رفتم براش شربت بیارم... یهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد... ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
❤️ 🧡 💛 - مامان گلم... چرا اینقدر گرفته ست؟ ناخودآگاه دوباره یاد علي افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم... همه چیزش عين علي بود. - از کی تا حالا توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟ خندید... - تا نگي چي شده ولت نمي کنم.. بغض گلوم رو گرفت... - زینب! سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش... صورتش به هم ریخته بود... - چرا اینطوري شدي؟ سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت... - اي بابا از کی تا حالا بزرگتر واسه کوچیکتر شربت میاره! شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشیدي... رفت سمت گاز... - راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه، شایدم من خيلي پیر و دنیا دیده شده بودم... - خيلي جاي بديه؟ - کجا؟ - سومین کشوري که بهت پیشنهاد بورسیه داده. - نه... شایدم... نميدونم... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم... - توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، این جوابهاي بریده بریده جواب من نیست... چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه؛ اصلا نمي فهمیدم چه خبره... - زینب؟ چرا این طوري شدي؟ من که... پرید وسط حرفم... دونه هاي درشت اشک از چشمش سرازیر شد... ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 - به اون آقاي محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تا برنگردي من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش، تا برنگردي من هیچ جا نمیرم. اینو گفت و دستش رو از توي دستم کشید بیرون! اون رفت توي اتاق، من کیش و مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهمیدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي تونه زینب رو به رفتن راضي کنه. اشک توی چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و گذاشتم توي يخچال... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم... - بي انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضیش کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟ براي اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي، پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانه اي بهم نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و یه نفس عميق کشیدم... - یادته 9 سالت بود تب کردي... سرش رو انداخت پایین... منتظر جوابش نشدم. - پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من میگم، میگي چشم... التماس چشمهاش بیشتر شد... گریه اش گرفته بود... - خب پس نگو... هیچی نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه... پرده اشک جلوي دیدم رو گرفته بود... - برو زینب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت باید بري. و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمي خواستم زینب اشکم رو ببینه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد... براش یه خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود... پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بي وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن .. ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 نماینده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند! نميدونست چطور باید باهام برخورد کنه... سوار ماشین که شدیم این تحیر رو به زبان آورد... - شما اولین دانشجوي جهان سومي بودید که دانشگاه براي به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید... زیر چشمي نيم نگاهي بهم انداخت... - و اولین دانشجويي که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابي وارد خاک انگلستان شده... نميدونستم باید این حرف رو پاي افتخار و تمجید بگذارم! یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوي مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوري نیومدن؛ ولي يه چيزي رو ميدونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم مي چرخید؛ اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفي همه چیز رو مي سنجیدم و من هیچي در مورد اون شخص نميدونستم... من رو به خونه اي که گرفته بودن برد. به خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز با یه باغچه کوچیک جلوي در و حیاط پشتي. ترکيبي از سبک مدرن و معماري خانه هاي سنتي انگلیسي... تمام وسایلش شیک و مرتب... فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوري مرتب کرده بودن که هرگز؛ حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه؛| اما به شدت اشتباه می کردن! هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. براي مادرم، | خواهر و برادرهام، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توي فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبري از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده.| خودم اینجا بودم دلم جا مونده بود، با یه علامت سوال بزرگ... - بابا... چرا من رو فرستادی اینجا؟! دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود. اگر دقت مي کردي مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هواي من رو داشته باشن، تا حدي که نماینده دانشگاه، شخصا به دانشجوي تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحي عمومي معرفي کرد. جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصي من بود... همه چیز، حتي علاقه رنگی من! این همه تطبيق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود. از چینش و انتخاب وسائل منزل تا ترکیب رنگي محيط و گاهي ترس کوچیکي دلم رو پر مي کرد! حالا ..... ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 اطلاعات علمي و سابقه کاري... چیزی بود که با خبر بودنش جاي تعجب زیادي نداشت، هر چی جلوتر می رفتم حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد؛ فقط یه چیز از ذهنم مي گذشت... - چرا بابا؟ چرا؟ توي دانشگاه و بخش، مرتب از سوي اساتید و دانشجوها تشويق مي شدم و همچنان با قدرت پیش می رفتم و براي کسب علم و تجربه تلاش می کردم. بالاخره زمان حضور رسمي من، در اولین عمل فرارسید... اون هم کنار یکي از بهترین جراحهاي بيمارستان. همه چیز فوق العاده به نظر مي رسيد... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم... رختکن جدا بود؛ اما آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت ورودي اتاق عمل هم براي شستن دستها و پوشیدن لباس اصلي یکي. چند لحظه توي ورودي ايستادم و به سالن و راهروهاي داخلي که در اتاق هاي عمل بهش باز مي شد نگاه کردم... حتي پرستار اتاق عمل و شخصي که لباس رو تن پزشک مي کرد، مرد بود... برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس مي کردم... - اونها که مسلمان نیستن. تو یه پزشکي، این حرف ها و فکرها چیه؟ براي چي تردید کردي؟ حالا مگه چه اتفاقي مي افته! اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمي فرستاد خواست خدا این بوده که بیا اینجا... اگر خدا نمي خواست شرایط رو طور دیگه اي ترتيب ميداد، خدا که ميدونست تویه پزشکي؛ ولي اگر الان نري توي اتاق عمل ميدوني چي ميشه؟ چه عواقبي در برداره؟ این موقعیتي رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده. شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس مي کردم دارم زیر فشارش له میشم! سرم رو پایین انداختم و صورتم رو گرفتم توی دستم... - بابا! تو یه مسلمان شهید دختر مسلمان محجبه ات رو... من رو کجا فرستادي؟ آتش جنگ عظیمي که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله می کشید. چشم هام رو بستم... - خدایا! توکل به خودت! یازهرا دستم رو بگیر... از جا بلند شدم و رفتم بیرون. از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم..... پرستار از داخل گوشی رو برداشت... از جراح اصلي عذرخواهی کردم و گفتم شرایط براي ورود به خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست و... از دید همه، این یه حرکت مسخره و ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 احمقانه بود؛ اما من آدمي نبودم که حتي براي به هدف درست از راه غلط جلو برم؛ حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن. مهم نبود به چه قیمتي... چیزهای با ارزش تري در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه. دانشجوها سرزنشم مي کردن که به موقعیت عالي رو از دست داده بودم، اساتید و ارشدها نرفتن من رو به اهانت به خودشون تلقي کردن و هر چه قدر توضیح میدادم فایده ای نداشت. نميدونم نمي فهمیدن یا نمي خواستن متوجه بشن... دانشگاه و بیمارستان هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازيها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم. هر چقدر هم راهکار براي حل این مشکل ارائه مي کردم فایده ای نداشت. چند هفته توي این شرایط گیر افتادم... شرایط سخت و وحشتناکي که هر ثانیه اش حس زندگي وسط جهنم رو داشت. وقتي برمي گشتم خونه تازه جنگ دیگه اي شروع مي شد. مثل مرده ها روي تخت مي افتادم؛ حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه مي شد و بدتر از همه شیطان کوچک ترین لحظه اي رهام نمي کرد. در دو جبهه می جنگیدم... درد و فشار عميقي تمام وجودم رو پر می کرد! نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمره و زحمت تمام این سالها رو ازم مي گرفت. دنیا هم با تمام جلوه اش جلوي چشمم بالا و پایین مي رفت. مي سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع مي کردم... حدود ساعت 9 باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم... پشت در ایستادم. چند لحظه چشمهام رو بستم. بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به فضل و امید تو... در رو باز کردم و رفتم تو... گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان براي بررسي نهايي شرایط، رئیس تیم جراحي عمومي هم حضور داشت. پشت سر هم حرف مي زدن... یکي تندتر، يکي نرم تر، يكي فشار وارد مي کرد، يكي چراغ سبز نشون مي داد. همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکري از شیاطین به کمکش اومده بود وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار و هر لحظه شدیدتر از قبل... پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف... یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری... ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 من ساکت بودم؛ اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم... به پشتي صندلي تکیه دادم. - زینب! این کربلاي توئه چي کار مي کني؟ كربلائي ميشي یا تسلیم؟ چشم هام رو بستم. بي خيال جلسه و تمام آدم هاي اونجا... - خدایا! به این بنده کوچیکت کمک کن. نذار جاي حق و باطل توي نظرم عوض بشه، نذار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدایا راضي ام به رضاي تو! با دیدن من توي اون حالت با اون چشمهاي بسته و غرق فکر همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدایا! به امید تو، بسم الله الرحمن الرحیم... و خيلي آروم و شمرده شروع به صحبت کردم... - این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید... حالا هم بهم مي گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم... امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید، فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم لابد مي خواید حجاب سرم رو هم بردارم؟! چشم هام رو باز کردم... - همیشه همه چیز با رفتن روي اون پله اول شروع میشه. سکوت عميقي كل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم... - یادم نمیاد براي اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پاي کسي افتاده باشم و التماس کرده باشم! شما از روز اول دیدید من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنین آدمي رو دعوت کردید... حالا هم این مشکل شماست نه من، اگر نمي تونید این مشکل رو حل کنید کسي که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره من نیستم. و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود! یه عده مبهوت، یه عده عصباني! فقط اون وسط رئیس تیم جراحي عمومي خنده اش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم... - این جلسه خيلي طولاني شده. حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره، هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید؛ با کمال میل برمی گردم ایران... نماینده دانشگاه، خيلي محكم صدام کرد.. - دکتر حسیني واقعا علي رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم با برگشت به ایران مشکلي ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ - این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسیدم با کوچک ترین مکثي دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه. این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم. وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته! اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا... خیلی چیزها یاد گرفته بودم؛ اما اگر مجبور مي شدم توي ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد: - دکتر حسین لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحي عمومي... در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداري زد! از پشت میز بلند شد و روي مبل جلويي نشست . - شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصي داريد. - مطمئنا توي جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید. خنده اش گرفت - دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزینه هاي زندگي تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید. ناخودآگاه خنده ام گرفت... - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید؛ اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار مي دید تا راضي به انجام خواسته تون بشم... چند لحظه مکث کردم - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید برعکس اینکه توی دنیا، انگليسي ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نیستن. این رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خندید - دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي میشه روش گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم. ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 از جاش بلند شد... - تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي، شما رو براي اومدن به اینجا مجبور کرده باشه. نفس عمیقی کشیدم... - چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم. و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها، از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته هر بار با به بهانه اي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت مي کشیدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه... حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت ولا شدم... - بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمي ترسم... اما... من، یه نفره و تنها... بي یار و یاور وسط این همه مکر و حیله و فشار... مي ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام... کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم... توي مسير حق باشم... بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم... همون طور که دراز کشیده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد... درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم ایران... هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده اي که برام ترتیب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي الرزيد... زنگ زدم ایران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد برای دیدار میام... خیلی خوشحال شد... اما وقتی فهمید برای همیشه است... حالت صداش تغییر کرد... توضیح برام سخت بود... - چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ - اتفاق که نمیشه گفت... اما شرایط براي من مناسب نیست... منم تصمیم گرفتم برگردم... خدا براي من، شیرین تر از خرماست... ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 - اما علي که گفت... پریدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت... - من نمي دونم چرا بابا گفت بیام... فقط مي دونم این مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم... بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم... گریه ام گرفت... مامان نمي دوني چي کشیدم... من، تک و تنها... له شدم... توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم... چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشیدم... - چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ | فکر کردي هنر کردی زینب خانم؟ غرق در افکار مختلف... داشتم وسایلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دایسون... رئیس تیم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با تمام شرایط و درخواست هاي من موافقت کرده... براي چند لحظه حس پیروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چیز به این راحتي تموم نمیشه و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل و برعکس بقیه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طولاني تر شد، نه تنها طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود! گاهي اونقدر روي پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمي کردم. از ترس واریس، اونها رو محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سخت تر از همه، رمضان از راه رسید؛ حتی یه بار، كل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم. | عمل پشت عمل... انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم. کل شب بیدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا، ملایم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد. - امشب هم شیفت هستید؟ - بله - واقعا هواي دلپذيري شده! ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 با لبخند، بله دیگه اي گفتم و ته دلم التماس می کردم به جاي گفتن این حرف ها، زودتر بره. بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر چنین موضوعاتی... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام کرد. - خانم حسیني من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم... براي چند لحظه واقعا بریدم... - خدایا، بهم رحم کن... حالا جوابش رو چي بدم؟ توی این دو سال، دکتر دایسون جزء معدود افرادی بود که توي اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد. از طرفي هم، ارشد من و رئیس تیم جراحي عمومي بيمارستان بود و پاسخم، ميتونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده. - دکتر حسیني... مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما کوچکترین ارتباطي به مسائل کاري نخواهد داشت. پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده، نه رئیس تیم جراحي... چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه... - دکتر دایسون من براي شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی احترام زيادي قائلم. علي الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه؛ اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطي که اینجا وجود داره بین ما تعریفی نداره، اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن؛ حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبيعي باشه ولي بین مردم من، نه... ما براي خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم. با کمال احترامي که برای شما قائلم پاسخ من منفيه. این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم، در حالي که ته دلم از صمیم قلب به خدا التماس مي کردم یه بلای جدید سرم نیاد. روزهاي اولي که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوریش از من واضح بود... سعي مي کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادي به نظر برسه، مشخص بود تلاش مي کنه باهام مواجه نشه، توي جلسات تیم جراحي هم، نگاهش از روي من مي پريد و من رو خطاب قرار نمي داد؛ اما همین باعث شد، احترام بيشتري براش قائل بشم. حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود. ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
🧡 💛 سه، چهار ماه به همین منوال گذشت. توي سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که ات در اومد تو، بدون مقدمه و در حالي که اصلا انتظارش رو نداشتم یهو نشست کنارم. - پس شما چطور با هم آشنا مي شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور مي تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن یا نه؟ همه زیرچشمي به ما نگاه مي کردن. با دیدن رفتار ناگهاني دايسون شوک و تعجب توي صورت شون موج مي زد! هنوز توي شوک بود؛ اما آرامشم رو حفظ کردم. دکتر دایسون واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر اینطوره چرا آمار خيانت اینجا، اینقدر بالاست؟ یا اینکه حتي بعد از بچه دار شدن، به زندگي شون به همین سبک ادامه میدن و وقتي يه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاري مي کنه اون زن از خوشحالي بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟ يعني تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقي نبوده؟ خيلي عادي از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. خيلي عميق توي فکر فرو رفته بود. منم بي سر و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم. در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون، در حالي که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه، توي اون فشار کاري... که یهو از پشت سر، صدام کرد. دنبالم، توي راهروی بیمارستان، راه افتاد... مي خواستم گریه کنم! چشمهام مملو از التماس بود! تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد... - دکتر حسیني... دکتر حسیني... پیشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چیه؟ ایستادم و چند لحظه مکث کردم... - من چطور آدمي هستم؟ | جا خورد... - شما شخصیت من رو چطور معرفي مي کنيد؟ با تمام خصوصیات مثبت و منفي معلوم بود متوجه منظورم شده - پس علائق تون چي؟ - مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذايي رو دوست دارم؟ و واقعا به نظرتون اینها خيلي مهمه؟ مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذاي متفاوتي خوششون بیاد نمي تونن با هم زندگي کنن؟ چند لحظه مکث کردم... ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄