#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل💛
جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسیدم با کوچک ترین مکثي دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه. این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم. وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته! اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا... خیلی چیزها یاد گرفته بودم؛ اما اگر مجبور مي شدم توي ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد: - دکتر حسین لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحي عمومي... در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداري زد! از پشت میز بلند شد و روي مبل جلويي نشست . - شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصي داريد. - مطمئنا توي جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید. خنده اش گرفت - دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزینه هاي زندگي تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید. ناخودآگاه خنده ام گرفت... - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید؛ اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار مي دید تا راضي به انجام خواسته تون بشم... چند لحظه مکث کردم - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید برعکس اینکه توی دنیا، انگليسي ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نیستن. این رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خندید - دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي میشه روش گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم.
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄