eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🥀
397 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
111 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل و..." @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! حلالت با صلوات یِ فور هم بزن🤌🏻 کانال² https://eitaa.com/Rahil_daily
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡 💛 - به اون آقاي محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تا برنگردي من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش، تا برنگردي من هیچ جا نمیرم. اینو گفت و دستش رو از توي دستم کشید بیرون! اون رفت توي اتاق، من کیش و مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهمیدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي تونه زینب رو به رفتن راضي کنه. اشک توی چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و گذاشتم توي يخچال... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم... - بي انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضیش کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟ براي اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي، پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانه اي بهم نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و یه نفس عميق کشیدم... - یادته 9 سالت بود تب کردي... سرش رو انداخت پایین... منتظر جوابش نشدم. - پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من میگم، میگي چشم... التماس چشمهاش بیشتر شد... گریه اش گرفته بود... - خب پس نگو... هیچی نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه... پرده اشک جلوي دیدم رو گرفته بود... - برو زینب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت باید بري. و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمي خواستم زینب اشکم رو ببینه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد... براش یه خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود... پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بي وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن .. ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄