#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_سی_وهشتم💛
احمقانه بود؛ اما من آدمي نبودم که حتي براي به هدف درست از راه غلط جلو برم؛ حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن. مهم نبود به چه قیمتي... چیزهای با ارزش تري در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه. دانشجوها سرزنشم مي کردن که به موقعیت عالي رو از دست داده بودم، اساتید و ارشدها نرفتن من رو به اهانت به خودشون تلقي کردن و هر چه قدر توضیح میدادم فایده ای نداشت. نميدونم نمي فهمیدن یا نمي خواستن متوجه بشن... دانشگاه و بیمارستان هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازيها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم. هر چقدر هم راهکار براي حل این مشکل ارائه مي کردم فایده ای نداشت. چند هفته توي این شرایط گیر افتادم... شرایط سخت و وحشتناکي که هر ثانیه اش حس زندگي وسط جهنم رو داشت. وقتي برمي گشتم خونه تازه جنگ دیگه اي شروع مي شد. مثل مرده ها روي تخت مي افتادم؛ حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه مي شد و بدتر از همه شیطان کوچک ترین لحظه اي رهام نمي کرد. در دو جبهه می جنگیدم... درد و فشار عميقي تمام وجودم رو پر می کرد! نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمره و زحمت تمام این سالها رو ازم مي گرفت. دنیا هم با تمام جلوه اش جلوي چشمم بالا و پایین مي رفت. مي سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع مي کردم... حدود ساعت 9 باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم... پشت در ایستادم. چند لحظه چشمهام رو بستم. بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به فضل و امید تو... در رو باز کردم و رفتم تو... گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان براي بررسي نهايي شرایط، رئیس تیم جراحي عمومي هم حضور داشت. پشت سر هم حرف مي زدن... یکي تندتر، يکي نرم تر، يكي فشار وارد مي کرد، يكي چراغ سبز نشون مي داد. همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکري از شیاطین به کمکش اومده بود وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار و هر لحظه شدیدتر از قبل... پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف... یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄