#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_ویکم💛
از جاش بلند شد... - تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي، شما رو براي اومدن به اینجا مجبور کرده باشه. نفس عمیقی کشیدم... - چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم. و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها، از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته هر بار با به بهانه اي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت مي کشیدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه... حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت ولا شدم... - بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمي ترسم... اما... من، یه نفره و تنها... بي یار و یاور وسط این همه مکر و حیله و فشار... مي ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام... کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم... توي مسير حق باشم... بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم... همون طور که دراز کشیده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد... درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم ایران... هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده اي که برام ترتیب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي الرزيد... زنگ زدم ایران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد برای دیدار میام... خیلی خوشحال شد... اما وقتی فهمید برای همیشه است... حالت صداش تغییر کرد... توضیح برام سخت بود... - چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ - اتفاق که نمیشه گفت... اما شرایط براي من مناسب نیست... منم تصمیم گرفتم برگردم... خدا براي من، شیرین تر از خرماست...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄