#رمان_شهدایی❤️
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_سی_سوم💛
شرکت کرد و نتیجه اش... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار
داد...
مدام براي بورسیه کردنش و خروج از ایران... پیشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسید. هر سفارت خونه براي سبقت از دیگری پیشنهاد بزرگتر و وسوسه انگیزتري ميداد؛ ولي زینب محکم ایستاد، به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت؛ اما خواست خدا در مسیر دیگه اي رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمیکردیم. علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پایین... - ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در این قرار گرفته! به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضیش کني... با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر کردم به خواب همین طوریه، پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خيلي سخت بود. چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما این بار خيلي ناراحت... - هانیه جان! چرا حرفم رو جدی نگرفتي؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول
کنه...
خيلي دلم سوخت... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زینب بوي تو رو میده، نمي تونم ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته... با حالت عجيبي بهم نگاه کرد... - هانیه جان! باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنیا شفاعت من رو مي خواي... راضي به رضاي خدا باش... گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زینب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه این سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با زینب برام آسون کرده بود... حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش... - سلام دختر گلم! خسته نباشي... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم... - دیگه از خستگي گذشته، چنان جنازه م پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمي خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توي په قوطی کنسرو هم جا میشم... رفتم براش شربت بیارم... یهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄