#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_پنجاه_وپنجم💛
من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاري کنم و یک عذرخواهي هم به شما بدهکارم، در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید، من هرگز نباید به پدرتون اهانت مي کردم. اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم. وقتي از سر میز بلند شدم لبخند عميقي صورتش رو پر کرد. - هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چیه؛ اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش، بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید. از طرفي به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسیدم که مناسب هم نباشیم، از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده اي نجيب با عفت اخلاقي و نمي دونستم خانواده و دیگران چه واکنشي نشون میدن! برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق، همون طوري ولو شدم روي تخت - کجايي بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابي بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه اي توي زندگیم بهت احتیاج دارم که بیاي و دستم رو بگیري و په عنوان یه مرد، راهنمای بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف مي زدم... چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد. امرم رو به خدا مي سپارم؛ اما هر چه مي گذشت محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توي قلبم شکل مي گرفت... تا جایی که ترسیدم. - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چي؟ | روز چهلم از راه رسید... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن، قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روي مبل و چشم هام رو بستم. - خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانايي مي خوام من، مطیع امر توئم و دکمه روي تلفن رو فشار دادم... "همان گونه که بر پیامبران پیشین وحي فرستادیم بر تو نیز روحي را به فرمان خود، وحي کردیم... تو پیش از این نمي دانستي کتاب و ایمان چیست ولي ما آن را نوري قرار دادیم که به وسیله آن را کسي از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوي راه راست هدايت مي کني" سوره شوري... آیه 52
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄