#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_چهل_وششم💛
و از اتاق رفتم بیرون... برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید، شده بودم دستیار دایسون! انگار یه سطل آب یخ ریختن روي سرم... باورم نمي شد. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر مي شد... دلم مي خواست رسما گریه کنم. برای اولین عمل آماده شده بودیم. داشت دستهاش رو میشست... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد... - من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن و... داشتم از خجالت نگاهها و حالت هاي بقیه آب مي شدم. زیرچشمي بهم نگاه مي کردن و بعضيها لبخندهای معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و خيلي آروم گفتم... - اگر این خصوصیاتي که گفتید. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید؛ حتی اگر دستیار باشه... خندید... سرش رو آورد جلو... - مشکلی نیست... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه. اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه کني. براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم. با برنامه جدید، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دایسون بود حاضر بشم؛ البته تمرین خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله اي در مورد شخصیتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو نداشتم. توي بيمارستان سوژه همه شده بدیم. به نوبت جراحي هاي ما ميگفتن، جراحي عاشقانه... یکی از بچه ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد. - واقعا نمي فهمم چرا انقدر براي دکتر دایسون ناز مي کني! اون یه مرد جذاب و نابغهست و با وجود این سني که داره تونسته رئیس تیم جراحي بشه... همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي دونستم چي باید بگم یا دیگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عمل هاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نميتونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حالا هم که...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄